الفبا

الفبا

شهوت بیداری

يكشنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۳، ۰۱:۰۶ ب.ظ

از شب بیداری به سحر بیداری رسیده‌ام. یک جوری که انگار لب مرز عمرم راه بروم و بترسم این دمِ آخری یک کدامش از دستم در برود... یک جایی خواندم همین تازگی‌ها که آی‌کیو رابطه مستقیم دارد با شب بیداری. یک چیزی توی این مایه‌ها که آدم‌های باهوش به شب و به ماه وابستگی دارند. شب بیداری من که حکایت تازه‌ای نیست اما این روزها ذهنِ نظریه‌پرداز و عزیزم! احتمالا این باور را گذاشته است کنار آن مثلِ قدیمی که بیدار باشِ سحر تهش کامروایی‌ست و در نتیجه هوس کرده است که این جانِ خیلی هم قابل ما را، اتوماتیک روی ساعت خوابِ بعد از دو و سه نیمه شب و بیدارباشِ انتحاری دمادم گرگ و میش، همزمان با اولین بارش خیس و خمار پاییزنشانِ خورشید، تنظیم کند... که کاش اینگونه بود... من که می‌دانم قصه من و شب، ربطی به اصرارم در اثبات هوشم ندارد و بیداری سحرگاهی‌ام، سال به سال از اشتیاقِ کامروایی نیست. حتی ربطی به ورِ تیرماهی غلیظم و افسون و افسانه تاثیرپذیری متولدین برج سرطان از ماه هم ندارد...‌ها! گفتم تیرماهی. دیروز یک لینک دیدم که تکلیف همه ماه‌های سال را با یک کلیدواژه روشن کرده بود. کلیدواژه ما هم "شهوت انگیز" بود. دستش درد نکند. از نابغه و مهربان و بامزه که بهتر است. از هرچیزی بهتر است اصلا! چه چیزی بهتر و مهم‌تر از شهوت انگیز بودن؟ اصلا این انگیختن دیگران یک کیفی دارد که بیا و ببین. تازه همان شهوت به معنای مرسومش هم که باشد خودش کلی‌ست. اما شما یک آن در نظر بگیرید که این شهوت می‌تواند صرفا جنسی خوانده نشود و هر شهوتی باشد و ما انگیزاننده‌اش باشیم. چه چیزی بهتر از این؟ از بیدار کردن هر غریزه ای در انسان؟ خیلی شکوهمند است که آدم بیدار کننده امیال سرکوب شده، ناشناخته، خواب رفته و گم و گور دیگران باشد...

 سکوت پاییز امسال گره خورده با آخرین نفس‌های تراس خانه من. بعد از من دیگر چه اهمیتی دارد سر جایش باشد یا نه؟ اینکه چه کسی اینجا بایستد. چه کسی سیگارِ فیلتر سفید سبکش را در گلدان بزرگ پر از خاک خاموش کند و دست‌های سردش را به دور ماگی با پرچمِ کشور محبوبش بگیرد، دودستی لیوان را بالا ببرد و قلپی چای بنوشد. بعد از رفتن من چه اهمیتی دارد چه کسی اینجا بایستد... اصلا چه اهمیت دارد این تراس اینجا بماند یا نه... دارد؟ ندارد؟ چقدر عجیب است این سوال برای من. منی که همیشه به نفس کشیدن دیوارها، پنجره‌ها، سقف‌ها، درها... خانه‌ها... پل‌ها...ایمان داشته ام...

این روزها من ساعت‌ها به جای خالی قاب‌های روی دیوار که حالا روشن تر از باقی دیوار به نظر می‌رسند، نگاه می‌کنم. به ساعتی که مدت‌هاست روی هشت و سی و سه دقیقه به خواب رفته است. به برچسب یاعلی سبز رنگی که هیچ وقت فرصت نشد از روی در اتاق خواب بکنم. به قفل در اتاق خواب که سه بار عوض شد. به پاسیویی که هیچ وقت دستم نرفت چاهش را باز کنم و هر بار بارش باران من را متوهم کرد که آب آنجا جمع می‌شود و از درز در به آشپزخانه می‌زند. به آشپزخانه‌ای که تا همین آخر هم بی‌چراغ ماند. به همه بارهایی که در تاریکی آشپزی کردم و نتیجه‌اش حیرت مهمان‌هایم را برانگیخت. به فاصله زیادِ تلویزیون با مبلمان که برای من خیلی هم خوشایند بود، اما غر غر مهمان را در پی داشت. به همه بارهایی که روی قالیچه وسط سالن یک ملحفه پهن کردم و روی آن ولو شدیم و در میان کرم ریختنِ تیفانی، فیلم تماشا کردیم. به پنجره همیشه باز اتاق و دستگاه مودم لب پنجره. به حیاط خانه بغلی، به آن دیوار بلند آجری روبروی تراس، به صدای گنگ گیتار الکتریک پسر همسایه بالایی. به دو قلوهای همسایه طبقه آخر که من را با این موهای صورتی / قرمز تیغ تیغی یک جور عجیبی نگاه می‌کردند...

همه این شب‌ها و همه این سحرهای آخر را روی تراس می‌گذرانم. به شمارش آجرهای دیوار روبرو. یک چیزهایی هیچ‌وقت تمام نمی‌شوند. یک چیزهایی در طول زندگی می‌شوند تکه ای از خود آدم. نکه زخم روی تن آدم. نکه تاج و گل و زیور روی مو وگردن آدم. نه... می‌شوند بخشی از خودِ آدم. خیلی خودی تر از یک اتفاق بیرونی. از یک جایی به بعد در آدمی ‌زیست می‌کنند. با آدم بزرگ می‌شوند، مریض می‌شوند، خوشحال می‌شوند. بعضی چیزها آنقدر خودشان را بر آدمی ‌مهر می‌کنند که دیگر خاطره نیستند. حادثه نیستند. انگار بخش رفته‌ای از خود آدم هستند که به آدمی ‌بازگشته است. چیزی شبیه پاداش و تاوان آدمیزاد از کرده و ناکرده هفت تا زندگی قبلش مثلا.... آن‌ها که هیچ، اما این میان حکایت خرده‌ریز‌ها چه می‌شود؟ در رفتن از خانه‌ای به خانه دیگر چقدرشان جا می‌مانند؟ چقدرشان از لای انگشت‌های آدم لیز می‌خورند؟ می‌ریزند؟ چقدرشان را خودمان به زور از لای انگشت‌هایمان می‌چکانیم؟ اصلا جابجایی ماجرای عجیبی‌ست. کلی چیز هست که دلت می‌خواهد ببری و نمی‌توانی و کلی چیز هم هست که ترجیح می‌دهی همین جا توی گور بچپانی و دیگر ریختشان را هم نبینی اما به تو چسبیده‌اند و خرت را ول نمی‌کنند.... شب‌ها و صبح‌ها و تراس، مثلث این روزهای من‌اند.

قرص خواب بخور ندا... نمی‌خورم. هیچ وقت نخورده‌ام. می‌خواهم بیدار باشم. می‌خواهم زیاد بیدار باشم. می‌خواهم آخرین روزهای این خانه را کلا بیدار باشم... کیست که نداند ما تیرماهی‌ها علاوه بر شهوت‌انگیز بودنمان، خاطره‌باز‌های قدری هستیم... 

  • ندا میری

نظرات (۹)

بخت ات بیدار باشد، چراغ دل ات روشن بماند باقی اش خیلی مهم نیست.
پاسخ:

همچی در نقش پدر دوماد رفتیا :))))

  • حسین جوانی
  • چو کم خوابی طبیعت شد کسی را
    چو سختی پیشش آید سهل گیرد
    وگر خوابیده است اندر فراخی
    چو تنگی بیند از سختی بمیرد
    پاسخ:
    شکر خدا پس اینکه در بی‌خوابی و سهل‌گیری دارم به مدارج اعلی می‌رسم نگو یه حکمتی داره... 
    منتظر نقدت بر فیلم camp.x ray با بازی درخشان پیمان معادی در سایت 7فاز هستم اگه هنوز ندیدی  زودتر برو ببیبن و بنویس.
    پاسخ:
    :) ببین آدمو چطوری نمک‌گیر می‌کنیا! لااقل خودتو معرفی کن بدونم گیرِ نمک کدوم رفیق و شفیقی افتادم خب! 
  • زیباسلام.
  • بفرما اینم معرفی:

    سوال ماحصل چیزهایی ست که دوستشا ن نداریم...

    **************************************************
    "دیوانگی و عشق دنیا را نجات دادند"
    ***************************************************
    چطور می شود زنی را از شاعر مجزا دانست، وقتی رد پای همه اشک ها و لبخند هایش روی تمام خط نوشته های شاعر خودنماست....

    *****************************************************

    بیست و یکم آذر ماه سالگرد تولد احمد است... اما باید گشت و یافت آن دقیقه مقدس را که خط سیر نگاه احمد، روی آیدا ثابت شد و شاعر متولد شد...

    *****************************************************

    به او فرصت می دهد همچون واژه ای که در یک جمله می نشیند، او را کامل کند (روح احمد مان شاد) ...
     
    *****************************************************

    شرمنده همه بکارت هایی که به رنج از بستر هزار زنگی مست به سلامت عبور داده بودم تا به تو برسانم... به ضیافت خون و درد تو...

    پاسخ:
    دست شما درد نکنه که اجابت کردی خواست من رو به این پاسخی که بسیار بسیار روشن بود... 
    تقدیم به تو که همچو من دکلمه ها،دکمه عشقت را میفشارند...!

    میبینی بانو؟ دکلمه ها جان دارند انگار.......جاندارند انگار!

    http://s4.picofile.com/d/8884f52e-d2e2-49d9-8ba8-1cf1d1f86454/Alireza_Azar_Ham_Marg.mp3
    پاسخ:
    یه جاش می گه لیلی! مگذار از دمِ خود دود شوم... آخخخخخ
  • لکونته دلاویز
  • فقط همینا از خونه ات یادت مونده ؟
    پاسخ:
    هه
    از اونجاییکه من عادت دارم همیشه شور همه چی رو دربیارم!


    لطف کن این یکی رو هم گوش کن فقط شرمنده اگه زیادی تلخه!
    یه جاش میگه: حال ما را اگر نمیدانی....عقربی را دچار آتش کن!

    http://s3.picofile.com/d/055245a6-e88e-4ecd-8a13-55628107eaac/Alireza_Azar_Tomor_3.mp3
    پاسخ:
    :) عیب نداره آقا! تا باشه از این شور در آوردنا ... 
    بابا من اصن یادم رفت راجع به این دلنوشتت نظرمو بگم.

    خانومی که شما باشی،سه تا مطلب میخام خدمتت عارض شم

    1.اول از همه بعد از خوندن این پستت یاد یه ترانه از ناصر عبداللهی افتادم که یه بیتش میگه:
    " هیچ جای دنیا واسمون ،مثل خونه صمیمی نیست
    با هیچ کسی مثل خونه،دوستی هامون قدیمی نیست!"

    2.خوش به حال شما دهه شصتی ها که لااقل یه ریزه خاطره از دوران کودکیتون و گذشته تون دارین یا مثلا نسل قبل تر از شما! بخدا آدم وقتی کتاب خاطرات گلی ترقی و پرویز دوایی رو میخونه متوجه میشه که اینا چه کیفی از به یاد آوردن دوران کودکی و گذشته میکنن و این یادآوری باعث معطر کردن لحظه های حالشون میشه...
    لااقل شما از ما دهه هفتادی ها بهترین.ماها که کودکیمون میون دیوارهای کوتاه و بلند خونه ها و آپارتمان ها و شهرهایی که نه صفای روستا رو دارن و نه امکانات کلانشهر هارو سپری شد و رفت!!!!
    روزهای کودکی ما خیلی خیلی عادی و بی هیجان و بی ماجراجویی بود  گاهی با خودم فک میکنم ماها وقتیکه بزرگ شدیم و به شصت هفتاد سالگی رسیدیم هیچی نداریم واسه نوه هامون تعریف کنیم! درست برخلاف مامان بزرگ بابابزرگ های امروزی که پرن از خاطرات روستای سبز با طعم نان تنوری و عطر کوهستان و چشمه!!!!

    بگذریم.... اینو از اون جهت گفتم که فرمودی که خاطره باز قدری هستی.


    3. مطلب سیم این بید که من همه ی پست های وبلاگت رو خوندم، در پس ذهنم سوال بود که چرا تقریبا توی همه نوشته هات رگه هایی از اروتیسم وجود داره؟ و اینکه خودآگاه اینکارو میکنی یا ناخودآگاه؟ و اینکه اینکار برای یه نویسنده نقطه ضعفه یا قوت؟!

     که تو با این پستت جوابمو دادی! برمیگرده به تیپ شخصیتیت و ماه تولد و روحیه ی برانگیزاننده ات!


    " آبی که برآسود زمینش بخورد زود
                                              دریا شود آن رود که پیوسته روان است"

     همیشه روان باشی و جاودان.....الفبانویس مهربان!
                                                                       عزت زیاد.مرتضی
    پاسخ:
    خب اصلِ قضیه همان مورد سه بود که شکر خدا جوابش رسید از خلال پست آخر. هرچند که جوابِ قطعی و کاملی نیست اما در هر حال بخشی از قصه هم به این ورِ ناجورِ تیپِ شخصیتی مان برمی گردد لابد :)))))
     

    آخرین انسان زمین تنها در خانه اش نشسته بود که ناگهان در زدند...!
    پاسخ:
    ناگهان! این کلمه محبوب این روزهای منه :)))) به مدد آقا دکتر آرایش غلیظ 
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی