الفبا

الفبا

دل به دل ز تو... تا تو آمدم

جمعه, ۳۰ آبان ۱۳۹۳، ۰۴:۴۶ ق.ظ

یک شکلِ ناگهانی گهی داشت. یک هو احساس کردم با کسی قهر نیستم. از این فراتر حتی. توی زندگی‌ام جان کنده‌ام که کار به قهر و قطع و حذف نکشد. از تحمل کردن زیادی بگیر تا چشم بستن روی چیزهایی که من را بدهکار خودم کرده است... کسی نیست که از او متنفر باشم... چیزی نیست که از آن بترسم. لااقل خیلی بترسم... کسی نیست که لازم باشد او را ببخشم. حتی وقتی بلند بلند هم می‌گویم تو را نمی‌بخشم خودم می‌دانم که زر می‌زنم. یک جایی او را هم می‌بخشم. مثل همه دیگران. اصلا شاید یک آدمی حقش نباشد که بخشیده شود. نه از این رو که ریده به روح آدم و حالا یا حواسش نبوده یا عقلش نمی‌رسیده. اصلا به من چه که از سرِ بی‌عرضگی و ناتوانی گند زده یا از سرِ خریت. اصلا طرف آدم در برابر خود آدم مگر چقدر اهمیت دارد؟ نبخشمش چون نمی‌خواهم در برابر او واکنشی داشته باشم شبیه همه دیگران. این خیانت نیست؟ که آدمی همه را به یک چوب بزند؟ خب طبعا یک عده‌ای اهمیتشان بیش از دیگران است. بسیار بیش از دیگران. از همین است لابد که کوچک‌ترین سهل‌انگاری‌شان جهنمی‌ست. وگرنه که دم‌دستی‌ها مگر چقدر آدم را رنجور می‌کنند اصلا که کار به بخشیدن و نبخشیدن بکشد؟  بخاطر خودم نبخشم. بخاطر خودم که حق دارم یک دایره داشته باشم که از آدم‌های وسطش توقع دارم. توقع داشتن حق آدمیزاد نیست؟ داشتن همچین دایره‌ای کوچک که بر اساسِ نزدیکی و مهر و فداکاری و کلی دیگر از این قشنگ مشنگ‌ها دستچین شده، حتما حقِ آدمیزاد است. حق این‌هایی که از فیلتر هزار حادثه آمده‌اند توی دلِ همچین محدوده کوچکی، آیا این نیست که سرنوشت‌شان به عادت‌های آدم رقم نخورد؟ حالا عادت به تخمم در ساده‌ترین حالتش تا رحمانیت ذاتی و اکتسابی آدم در شکل و شمایل شیک و شکیلش.

آدم بدون حضور این احساساتی که در تعریفِ سفید و سیاهِ ناخودآگاهِ همه‌مان در دسته ناخشی‌ها و ناهنجارها قرار می‌گیرند، یک چیزهایی کم دارد. هرچقدر هم که جهان پیچیده شود و ما به پیچیدگی‌هایش تن بدهیم و خودمان را لالوی تعاریف امروزی جهان جا بیاندازیم، باز هم در پس‌زمینه آدمیزاد یک چیزهایی بار مثبت دارند و هدفِ رسیدن‌اند و یک چیزهایی بار منفی دارند و آدم از اعتراف به آنها فراری‌ست. اما واقعیتش این است که آدمیزاد همانقدری که به عشق، به جسارت، به صلح، به بخشش احتیاج دارد به نفرت، به وحشت، به جنگ و به انتقام هم نیازمند است. اصلا از روح آن ورتر، حتی بدنِ آدمیزاد به ترسیدن نیاز دارد. شاید از همین روست که یک چیزهای کوچکی توی جهانِ کوچک خودش تعریف می‌کند و بعد از آنها می‌ترسد. اصلا لابد یک جایی ناخودآگاهِ آدمی قصد می‌کند از یک چیزهایی بهراسد. در مسیر تعادل و تکامل. مثلا سوسکی، مارمولکی، خرسی، خری را علم می‌کند و یک جایی از ته و مهِ آدم را آنقدر انگولک می‌کند که از آن بترسد. به نفرت. به اینکه با بیاد آوردن نام کسی دندان‌هایش را به‌هم فشار دهد و از صدای قرچ کردن مینای بالایی بر مینای پایینی یک چیزی در قلبش قل قل کند. جان بشود. ایمان بشود. به نبخشیدن. به سر جنگ داشتن. به اینکه در سرش با یک کسی قرار و مدار کتک‌کاری داشته باشد. به لذت صدای دستش که یک جایی بلند خواهد شد و شترق کوبیده خواهد شد روی صورت کسی. به آن حظِ بعد از آن لمسِ داغِ آخیش‌دار و سرشار از شهوتِ تسویه حساب. به آن گریستنِ عروس‌وار ته کیل بیل. آن خودزنی قیمتی.

ترسیده بودم. در چشمِ خودم مرضِ بی‌تفاوتی گرفته بودم. چطور ممکن است اینهمه خالی شده باشم؟ همزمان از خواستن و نخواستن؟ از عشق و نفرت؟ از آشتی و قهر؟ از شجاعت و هراس؟ وای بر من.

*

با خواهرم قهر کردم. خیلی ناگهانی. سرِ یک ماجرای خنده‌دار. او یک چیزی گفت و من یک چیز دیگری شنیده باشم انگار. من یک چیزی گفتم و او یک چیز دیگری شنیده باشد انگار. رفتیم پی خودمان. او به نازِ همیشگی‌اش و من به قهری که قصد کرده باشم خودم را به حکمش از این مرضِ تازه یافته نجات بدهم. دو سه نفری خبردار شدند. خندیدند. زیر لبی گفتند ندا؟ مگر قهر هم می‌کند. لجم گرفت. یکی گفت تو که بالاخره زنگش می‌زنی. بزن زودتر. گفتم نمی‌زنم. نمی‌زنم. نمی‌زنم. تا بحال هیچ وقتی نشده که ما دوتا دعوا کرده باشیم و او پیش‌قدم شده باشد به آشتی. من همیشه به روز نکشیده عین ماهی از آب جدا افتاده دویده‌ام سمتش. این بار نمی‌زنم. داشتم دقِ کم‌کاری خودم را در برابر همه بخشیدن‌‍‌های از سر ای بابا آدم مگر با عزیز و آرامِ جانش قهر می‌ماند را سر او خالی می‌کردم. بازی خطرناکی بود. آن‌هم توی این روزهای خاکستری که هر دم هم از این باغ بری تازه می‌رسید و شکر خدا رسیده و آبدار توی سر و صورتم می‌ترکید. رکورد زدیم. هفته را رد کردیم. من و نغمه؟ خدا مادرم را بیامرزد که رفت و این روزها را ندید!

من اسم همه را توی کانتکت لیست موبایلم کامل ثبت می‌کنم. نام کوچک و بزرگ. مگر لوله‌کش و مستاجر و کلیدساز. اینها را طبعا با ذکر حرفه‌شان که در واقع ربط و رابطه‌مان است. نغمه تنها کسی‌ست که نامش بدون هیچ پس و پیشی ثبت شده است. همین نغمه خالی. (تا هفتاد و هشت روز پیش اینطوری نبود! حالتِ دیگری هم بود. حالت انحصاری دیگری) صبحِ شنبه بود. نوشت نغمه. جواب دادم. اول حال احوال کرد. بعد غر زد. وسطش گریه کرد. بهانه گرفت. گفت سرت با دوست‌ها و برنامه‌های خودت گرم است و دلت تنگ من چرا بشود و ... من داشتم ریسه می‌رفتم این ور خط از غر زدنهایش که عینهو عسلِ آمیخته به فلفل، قلقلکم می‌داد. تهش گفت بابا به من گفت که تو گفته‌ای چرا همیشه من؟ چرا همیشه من آن کسی هستم که زنگ می‌زند؟ کوتاه می‌آید؟ می‌گذرد. دلشکستگی‌هایش را زنده به گور می‌کند... و با خودم گفتم اگر زنگ نزنم یک چیز مهمی در تو برای همیشه می‌شکند. وگرنه که من هنوز از دستت ناراحتم‌ها!... از خنده دست کشیدم. انگار دنیا یک آن بایستد. آرام آرام یادم آمد از چه چیزهایی می‌ترسم. یادم آمد از چه چیزهایی نمی‌گذرم. یادم آمد با چه کسانی چرا و چقدر قهرم. یادم آمد سنگین‌ترین سیلی همه عمرم را برای که و چه وقتی کنار گذاشته‌ام... و آنقدری در خودم غرق شدم که یادم رفت به دختربچه بگویم فرقِ تو با همه آدم‌های توی آن دایره و بیرونش، همین‌جاست. چه کسی گفته بود نجات‌دهنده در گور خفته است؟

پی‌نوشت یک: تسویه حساب با تصفیه حساب فرق دارد. بعضی حساب‌ها صاف و صوف نمی‌شوند. باید تکه تکه‌شان کنی.

پی‌نوشت دو: عروس از همه آن گروه انتقام گرفت تا برسد به بیل. همه هویتِ آن انتقام زنجیره‌ای در بیل خلاصه بود. بعضی انتقام‌ها تهش چیزی بیش از یک لذت کوتاهِ آخیش دلم خنک شد نیست. امان از آن‌هایی که آخرش خون دارد اما. اگر کسی حکمِ بیل را دارد، آدم نباید خودش را از آن خون محروم کند. آن خون، خونِ ادامه راهِ آدم است. اگر هم نیست که...

پی‌نوشت سه: حیا خیلی چیز مبارکی‌ست. بی‌ربط بود؟

پی‌نوشت چهار: وقتی باید رنج نگاه کردن توی چشم کسی را بکشید و به حضور و به نگاه و به صدای زنده از او شرم کنید، خودتان را پشتِ دینگ و دانگ پنهان نکنید. این خیلی خیلی خیلی زیاد بی‌حرمتی‌ست. هه.. لااقل حرمتش را لت و پار نکنید... این هم ربطش!

پی‌نوشت پنج: دل به دل ز تو تا تو آمدم.... همه جای ترانه، کل پکیج همایون یک طرف و آن لحن غماز و صادق و معترفِ خواندن این چند کلمه یک طرف... آن تاکید بار اول و بار دوم بر تو... آخ 

 

  • ندا میری

نظرات (۲۱)

چه شیرین بود نوشته ات. به اش بگو یک وقت که فرق اش با همه و بقیه کجاست و چیست. 
پاسخ:
از بس جفتی شیرینیم دیگه! گفتم.. خوند... این روزا بامزه شده اصن کاراش
حالا خوندین؟ لذت بردین؟
پاسخ:
خواندم. ممنون که دعوت کردی. والا بیشتر یه گزارش کوتاه از یه موقعیت روزانه بود تا یه یادداشتی که نکته خاصی داشته باشه. اما جواب دختر شما خیلی بامزه بود
خودارضایی(به هر شکل و نوعی که باشه)  بعدش یه احساس گه و مزخرفی به دنبال داره،یه جور احساس یاس و پوچی!

و نمی ارزه که آدم تا ته کیل بیل بره و این حس هرزه رو بعد یه لذت آخیش گفتن آنی تحمل کنه!
پاسخ:
حکم قطعی نده آقا جون :)))) ... یه جاهایی یه چیایی رو اگه نکنی اون احساس گه و مزخرف یاس و پوچی به شکل خطرناکتری و به نسبت بزرگتر و متفاوتی درت می مونه... همه چی به همه چی بستگی داره... اون آخیش هم اگه آخیشِ وقت و جاش باشه آنی نیست. خون و جونِ همه عمرِ بعد از خودشه. 
گفتم و تاکید کردم... اگه بیل باشه... آدم از بیلش باید انتقام بگیره. خونین و جوشان. آروم و سر صبر 
در مورد اون حکم قاطع خود ارضایی هم که بگذریم اصن ;)

ه کوی میکده هر سالکی که ره دانست

دری دگر زدن اندیشه تبه دانست

زمانه افسر رندی نداد جز به کسی

که سرفرازی عالم در این کله دانست

بر آستانه میخانه هر که یافت رهی

ز فیض جام می اسرار خانقه دانست

هر آن که راز دو عالم ز خط ساغر خواند

رموز جام جم از نقش خاک ره دانست

ورای طاعت دیوانگان ز ما مطلب

که شیخ مذهب ما عاقلی گنه دانست

دلم ز نرگس ساقی امان نخواست به جان

چرا که شیوه آن ترک دل سیه دانست

ز جور کوکب طالع سحرگهان چشمم

چنان گریست که ناهید دید و مه دانست

حدیث حافظ و ساغر که می‌زند پنهان

چه جای محتسب و شحنه پادشه دانست

بلندمرتبه شاهی که نه رواق سپهر

نمونه‌ای ز خم طاق بارگه دانست

پاسخ:
هه.. که شیخ مذهب ما عاقلی گنه دانستت... چه پر ایهام و استعاره. ابی جان خان همچی بجا و به موقع و ... دست افشان و پاکوبان اصن. چرا که نه
بخاطر این یادداشتی که واسه سریال امام علی توی 7فاز نوشتی از طرف من دست خودت رو ببوس استاد! 

                                     :)؛)
پاسخ:
چشم... از یادداشت های محبوب خودمه :)
اومدم تعریف کنم باز چقد خوبی تو...چشم کامنت آخرو دیدم منهدم شدم اصن...خیلی باحالی بوخودااا
پاسخ:
وا خب نمیشه بگم نه خودت بیا ببوس که! اون بده :))))
اوایل فک میکردم یعنی بعد از خوندن مطالب وبلاگت و چن تایی توی 7فاز،
ذهنیتم از تو این بود که بیشتر توی بحر فیلمای روز خارجی و هنرپیشه های هالیوود مالیوود شنا میکنی! آخه چون بیشترش راجب این چیزا بود!

بعد از خوندن این یادداشت دیدم نه بابا حرفه ای تر و جامع تر از این حرفایی!
چرا که نوشته ت نشون میده که علاوه بر تماشای موشکافانه سریال امام علی راجع به اشخاص و اتفاقاتش مطالعه هم کردی و واردی!

خلاصه اینارو گفتم که بگم روز به روز با این نوشته هات مارو غافلگیرتر و نمک گیرتر میکنی و روز به روز شخصیتت داره برام جذاب تر میشه...!

به طرز شکرآوری خوشحالم که با تو و نوشته هات آشنا شدم.
راستی راجع به معصومیت از دست رفته و فم فتال هاشم بنویس.منتظریم.
پاسخ:
اوووووه اصلیا رو که رو نکردم اصن هنوز :))))) 
الان اگه بخوام بشینم و کامنتی که می خوام بنویسم رو بنویسم سه صفحه می شه واسه همین نمیشه بنویسمش چون اولا مریضم چشمام سوز میزنه دوما مشق زیاد دارم، سوما اینکه وقتی بیام بنویسم یادم میره حرفامو. ولی اگه هم که حرفامو نگم که تو دلم می مونه. پس یه نشونی بذار از اینجا (چون من حافظه ی ماهی دارم) تا یه روز کامل واست تعریف کنم. 
پاسخ:
زهرا... این پرچم عزیزی ;) که کنار IP تو افتاده نشانه ما... بالاخره یا من میام یا این بار که تو بیای یه تایم طولانی می گیرمت به حرف :*

مثل همیشه عالی بود...دیدم یه مدت تو فیس بوک خبری ازت نیست...دلتنگت شدم...اینجا اومدم دنبالت

پاسخ:
خوش آمدی دختر... اینجا خونه س... فیسبوک شهربازیه
زیباسلام. یه مدت اینترنتم قطع بود دلم تنگ شده بود برای این کفش ها !

ببینم تو تا حالا چیزی از مصطفی مستور خوندی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پاسخ:
روی ماه خدا را ببوس... کفش ها هم دلتنگ کردنی ان بالذات

خدمت شروع شد، تاریک و تـو بـه تـو

بی عکس نامزدش، بی عکس «آرزو»

 

شب های پادگان، سنگین و سرد بود

آخـر خدا چرا؟... آخـر خدا چگو....

 

نه... نه نمی شود، فریاد زد: برقص...

در خنده ی فـروغ، در اشک شاملو...

 

توی کلاهِ خود، لاتین نوشته بود

"Your hair is black, Your eyes are blue"

 

« - : خاتون تو رو خدا،سر به سرم نذار

این جا هـــوا پسه، اینجـــا نگـو نگـو»

 

یک نامــــه آمد و شد یک تــــراژدی

این تیتر نامه بود: «شد آرزو عرو...

 

س» و ستاره ها چشمک نمی زدند

انگار آسمــــان حالش گرفته بود

 

تصمیم را گرفت، بعد از نماز صبح

با اشک در نگـــاه، با بغض در گلو

 

بالای بــــــرج رفت و ماشه را چکاند

با خون خود نوشت: «نامرد آرزو...»

 

 

از : حامد عسکری

پاسخ:
دس شما درد نکنه
همیشه وقت اومدن به اینجا ناخودآگاه زمزمه می کنم،
پناهگاه مدام من...
پاسخ:
این بهترین کامنت ممکنه
ببوس رو که همه خوندن! اونای دیگه رو میگم من...


1-چند روایت معتبر(مجموعه داستان)،نشر مرکز

2-استخوان خوک و دست های جذامی(رمان)،نشر مرکز

3-من دانای کل هستم(مجموعه داستان)،نشر ققنوس

4-من گنجشک نیستم(رمان)،نشر مرکز

5-تهران در بعد از ظهر(مجموعه داستان)،نشر چشمه

6-سه گزارش کوتاه درباره نوید و نگار(رمان)،نشر مرکز
پاسخ:
من همونم آخه دوست ندارم همچی ;) 
یغما برای خانم رنگین کمان از شاملو می گوید...


http://yaghma.ir/showworks.php?catId=33&productId=1053
پاسخ:
من زیاد یغما دوست ندارماااا ولی حالا چون بحثِ شاملو وسطه باس هی مرورش کنم ;)
                                                                                             جای غروب گویا.....................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................من زخم خورده بودم!
پاسخ:
زخم به وقت غروب... اووومممم دتس نات بد ;)
اگه وقت داشتی اینم بخون.

http://www.fantezistorry.blogfa.com/post-82.aspx
پاسخ:
چشم :)
شکیبایی 7فاز به پایان رسیده است و تو هنوز یادداشتی روی کاغذ بی خط ،به او هدیه نداده ای!
پاسخ:
من قراره کادوی دیگه ای بدم آخه:)))
 فال پارسال رو یادت هست آیا؟
پاسخ:
حال دل با تو گفتنم هوس است... فال امسالت خیلی به موقع بود. فال گرفته بودم دیشب. محزون و پریشان و حیران... مرسی عزیز. مو به تنم سیخ شد وقتی پیام خصوصیت رو دیدم
  • زیباسلام
  • خوندی اونارو آیا؟
    یکی داستان کوتاه ملکه الیزابت بود و یکیش هم نامه یغما

    خوندیشون؟!
    پاسخ:
    داستان رو نه هنوز...
  • زیباسلام
  • یک عمر به سودای لبش سوختم و آه                                           روزی که لب آورد ببوسم رمضان شد...
    پاسخ:
    روزه خواری باس کرد این جور مواقع
    سلام، حدس میزنی روزی چند بار اینجا رو چک کنم واسه پست جدید؟
    کل آذر هیچی ننوشتین...طبق گفته خودتون اگه اینجا خونست و فیس بوک شهر بازی، خواهش میکنم یه سر خونه بیاین!
    پاسخ:
    بابا اسماتونو کامل بنویسید آدم کیف کنه از تماشای اسمتون... منتظر بودم بیای غر بزنی انگار :))))
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی