الفبا

الفبا

دستت را بکن توی جیب خودت آقای محترم

يكشنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۴، ۰۵:۲۴ ب.ظ

هجده ساله بودم. ترم اول دانشگاه. آن روزها بابا و مامان هنوز اجازه نمی‌دادند با ماشین شخصی بروم. تازه تصدیق گرفته بودم و با اینکه از خیلی قبل‌ترش از صدقه‌سر حسرت بی‌پسری بابا، ماشین راندن می‌دانستم و کنار دستش مانورکی هم می‌دادم و با اینکه از تهران تا قزوین راهی نبود و کلش هم اتوبان بود اما هنوز هم پافشارانه می‌گفتند: جاده بی جاده و تازه علاوه بر آن سواری هم بی سواری که امن نیستند و مثل دیوانه‌ها رانندگی می‌کنند. ما برای اینکه راس هشت سر کلاس برسیم، صبح‌ها ساعت پنج صبح می‌رفتیم ترمینال. اصولا هم سر حال و پر شر و شور و مرتب و خوش‌سر و صورت و انگار نه انگار که کله سحر است. چشم‌هایی که پی هم می‌دویدند و خنده‌هایی که به هم می‌پیچیدند. یکی از همین سحرگاه‌هایی که از قضا شب قبلش هم درست نخوابیده بودم تنهایی عازم دانشگاه شدم. می‌خواستم کل راه را بخوابم. اصلا حوصله نداشتم با کسی همکلام شوم. پسر جوانی کنارم نشست. تمیز بود و به نظر سر به زیر می‌آمد اما (خدا من را ببخشد که حتما نمی‌بخشد چون من مصرانه بدلباس‌ها را توی دلم مسخره می‌کنم!) خیلی خیلی دمده و به اصطلاح، یک جواد کامل و واضح بود. اجازه گرفت و نشست صندلی کناری‌ام. آن روزها تازه زده بودم توی خط منزوی‌خوانی. مریض‌وار می‌خواندم و تمام کتاب‌هایش خط خطیِ شوقم بود. می‌گفت با آسمان مفاخره کردیم تا سحر/ او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم و من زیرش خط می‌کشیدم. هایلایت می‌کردم. کمی غزل‌خوانی کردم تا چشم‌هایم گرم شود به خواب. تازه کرج را رد کرده بودیم که پسر جوان خواهش کرد کتابم را به او بدهم. کتاب را تورق کرد و از من اجازه خواست تک بیتی اول کتاب بنویسد. تعجب کردم اما گفتم ایرادی ندارد. لطفش را می‌رساند. چشم‌هایم را روی هم گذاشتم و رفتم به خواب تا نزدیک‌‌های محمدشهر. از خواب که بیدار شدم تشکر کرد و کتاب را داد دستم. شماره تلفنش را هم روی یک تکه کاغذ نوشته بود و گذاشته بود روی جلدش. شماره را زدم کنار و گفتم ممنون آقا نظر لطف شماست البته، اما من نمی‌پذیرم. اصرار کرد و انکار کردم و در نهایت برای اینکه بحث را تمام کند گفتم دوست پسر دارم. یک هو براق شد به سمتم که پس بیخود کردی از همان اول کار به من راه می دادی. برق از سرم پرید. گفتم حال‌تان خوب است آقا؟ من چه پایی به شما می دادم؟ من که نصف راه را کتاب خواندم و نصف دیگرش را خواب بودم! گفت وقتی زیر بیت‌ها را خط می‌کشیدی و به من اشاره می‌کردی منظورت با دوست پسر بی سر و صاحبت بود یا با من؟ ها؟ ها؟ آمد به دهانم که بگویم بله بله " از این سفر همه پایان آن خوشا که تویی" ... سکوت کردم...

آن روز یاد گرفتم یک نقطه‌ای هست که دیگر فقط باید نگاه کنی.

*

یک زن و شوهر چند وقت قبل‌تر من را توی فیسبوک اد کردند. دختر خوش‌چهره و نسبتا خوش‌لباس بود و متجدد و مترقی هم به نظر می‌آمد و همسرش هم اهل کتاب و روزنامه و سینما و هنر و علم و به‌ قضاوتِ دور و نخست، سرش به تنش می‌ارزید. زن جوان یک باری به من مسیج زد که چقدر از آشنایی با تو خرسندم و چقدر از خواندن و دیدنت لذت می‌برم و من هم تشکر کردم و ارتباط مجازی ما بدون هیچ اصطکاک یا تنشی نرم و آهسته پیش می‌رفت. چند وقتی ازشان خبری نبود و من هم خیال کردم دی اکتیو کرده‌اند تا اینکه یک روزی کشف کردم هر دو من را بلاک کرده‌اند.

بلاک شده‌اید تا بحال؟ تهِ حرص درآور بودنش یک کیفِ خوبی دارد. یک کیفِ خیلی خوبی. یک جوری کردیت‌دادن غلیظ است به آدم... اما این بار من جدا احساسِ بدی کرده بودم. شبیه همه بارهای قبلی نبود که دخترها، شوهرشان را از من قایم می‌کردند مبادا چشمشان زیادی دو دو بزند و من هم از حماقت آن‌ها و شدتِ دم‌دستی‌بودن همسران‌شان خنده‌ام می‌گرفت و تهش یک ژتون تازه می‌انداختم توی قلک تپل دلبری‌ام و کیفم هزار باره می‌شد که بله! جاذبه قدرت زن است و دست شما خنگ‌های مبتدی درد نکند که با هر بار پشت چشم نازک کردن‌تان سر هیچ‌چیز، اعتماد به نفس من را بیشتر و بیشتر می‌کنید. این بار فرق می‌کرد. به من برخورده بود. شاید توقعش را از آن‌ها نداشتم. شاید هم مهربانی دختر به نظرم خیلی صادقانه آمده بود. فکر نمی‌کردم آمده توی خانه‌ام خودش را راه بدهد و لایک و کامنت‌های همسرش را بشمارد تا اگر از یک به دو رسیدند بزند روی دستش که بساطت را جمع کن برویم. ماجرا را برای یک کسی تعریف کردم. خیلی از دور و بری‌ها و دوستانم توقع ندارم در موقعیت‌های این‌چنینی یا آن‌چنانی پشت من را بگیرند یا مثلا برای حمایت از من حرکت خاصی کنند. اما این بار فرق می‌کرد. با من عین یک فاحشه سر خیابان رفتار شده بود که در خانه‌اش باز است و آمد و رفت به آن هیچ آداب و ترتیبی ندارد. از هر دوشان خوشم می‌آمد. به نظرم به هم می‌آمدند. باید این را برای یک کسی تعریف می‌کردم تا کمی نازم کند. تا بگوید هرکسی با تو همچین کاری می‌کند خودش را از تماشای تو محروم می‌کند. گفتم. کرد. گفت. کم بود هنوز اما. دلم می‌خواست این یک بار بدون آنکه من چیزی بگویم و بخواهم یک کاری بکند. مثلا یک جوری که من بفهمم، تحویل‌شان نگیرد. عین همه دوست‌هایی که به شکل باهوش و محترمانه‌ای در روزهای آسیب‌دیدگیِ دوستان‌شان پشت آن‌ها را می‌گیرند و به آن‌ها می‌فهمانند هی! من حواسم هست. این‌کار را نکرد. بعدها که گله کردم بر و بر تو روی من دروغ گفت که مدت‌هاست با آن‌ها دیالوگی ندارم که البته داشت. می‌دانستم. به چشم دیده بودم. حوصله نداشتم این بحث را ادامه بدهم توی دلم گفتم یک نقطه‌ای هست که دیگر فقط باید نگاه کنی. امروز توی یک شبکه اجتماعی اتفاقی چشمم خورد که دوست نازنینم، آن خانم را فالو کرده است. گفتم خب لابد فکر کرده بی‌ادبانه است کسی که تو را فالو کرده، فالو بک نکنی (که البته نیست) دیدم نخیر! حتی صبر نکرده آن خانم محترم پیش‌قدم شود! 

به این نتیجه رسیدم یک نقطه‌ای دیگر هم هست که حتی نباید نگاه کنی.

*

بعضی آدم‌ها خیلی راحت فکر می‌کنند. با خودشان و توی سرشان از شما چیزی می‌بافند که خودشان دل‌شان می‌خواهد. حرکت انگشت اشاره دست راست شما را یک نشانه عاشقانه فرض می‌کنند و از آن قصه‌ها می‌بافند و حرکت گوشه چشم راست‌تان را نشانه‌ای دیگر که قصه‌شان را آب و تاب می‌دهد. این‌ها توی سرشان پیش می‌آیند. از رویای خودشان کیفورند. غافل از اینکه هر رویایی هزینه‌ای دارد. وقتِ بیدار شدن که می‌رسد از مواجهه با هزینه آن‌چنانی رویای خودشان می‌ترسند و همه کاسه کوزه‌ها را سر شما خراب می‌کنند. 

هزینه رویای آن‌ها گردن شما می‌افتد: حرمت‌تان را می‌شکنند.

بعضی آدم‌ها خیلی راحت حرف می‌زنند. قول می‌دهند. ادعای چیزی را می‌کنند که نمی‌توانند. پشتِ کلماتِ فراوان، ناتوانی خود را در حمایتِ عملی پنهان می‌کنند. خوب قربان صدقه می‌روند و وقتی به آن‌ها پناه می‌برید وعده می‌دهند. فلان کار را خواهم کرد و این فلان کار هرگز محقق نمی‌شود. قولی که پناهِ شما بوده یک جایی می‌شکند. قول دادن و نیتِ حمایت کردن، هزینه دارد. هزینه‌های بزرگ و این آدم‌ها از هزینه دادن می‌ترسند پس به راحتی زیر قول‌شان می‌زنند.

هزینه قول‌دادنِ خودشان را از ایمان ترک ترکِ شما می‌گیرند: سرخورده(تر)تان می‌کنند.

*

تا حالا به این فکر کرده‌اید که چرا یک چیزهایی توی زندگی‌تان تکرار می‌شوند؟ انگار توی یک لوپ افتاده باشید از وقایع ذاتا یکسان که فقط ویترین متفاوتی دارند؟ چند وقتی هست به این فکر می‌کنم چرا این‌همه آدم توی زندگی‌ من بودهاند که از من توقع دارند هزینه وحشتِ آن‌ها را از مواجهه با خودِ خراب کرده‌شان، من بدهم؟ چرا آخر کارِ همه‌شان می‌کشد به این استایل ثابتِ دست به کمرِ طلبکار که "چرا تو فلان؟" 

  • ندا میری

نظرات (۸)

پاراگرافِ دوم را دوست دارم. 
پاسخ:
اصلشو دوست داری شیرینم
  • صوفیا نصرالهی
  • عجیب نیست بعد مدتها امشب به سرم زد و هوس کردم سر بزنم به وبلاگت و دیدم پست جدید گذاشتی...
    یه کتاب میخوندم اول جوونیها که الان اسمش یادم نیست...فکر کنم دانیل استیل بود..از این داستانهای عامه پسند و اینا...دختر قصه رو از وقتی بچه بود هی در مقابل سختیها تنها میذاشتن و بهش میگفتن تو قوی هستی!جوری شده بود که دختره وحشت داشت از اینکه کسی بهش بگه تو قوی هستی چون میدونست بعدش طرف میخواد یا بره یا آزاری برسونه و اینا...چرا یادش افتادم؟میخوام بگم دخترک قصه واقعا قوی بود. آدمها موقع دیدن آدمهای قوی به جای اینکه تحسینشون کنن انگار ظالم میشن. انگار میفتن تو رینگ بوکس و میخوان پشت طرف رو به خاک بمالن..چه برنده بشن و چه بازنده تو فکرشون اینه که طرف قویه...بیشتر از اینها میتونه بخوره...ولی من که میگم قوی بودن می ارزه...قدر قوی بودنت رو بدون...حتی اگه حرص بقیه رو دربیاره...فقط بدون قوی ها تاوان زیاد میدن...اگه میخوای تاوان ندی جلو بقیه نباید نشون بدی که قوی هستی...
    آخر شبی و تو خواب چی نوشتم!
    پاسخ:
    آخر شبی و تو خواب چه خوش نوشتی دختر.... ظلم... می دونی صوفی اگر بپذیریم آنچه دیگران ( آگاهانه یا نا آگاهانه) در حق آدم روا می دارند ظلمه، در نتیجه باید رفتن در قالب قربانی را هم بپذیریم و فرض کن برای منی که معتقدم در نهایت فقط خود ما مسئول همه رفتارهایی هستیم که در برابرمان می شود مجبورم بپذیرم که من به مسئولیت خودم در قالب قربانی فرو رفته ام و این دهشتناک ترین باوریه که من می تونم درباره خودم بهش برسم. اسمش رو نمی ذارم ظلم. ترجیح می دم یک خودخواهی بی انصاف تصورش کنم که در یک موقعیت استیصال و ناتوانی بروز می کنه. کارهایی دور از باور آدم ها و ناشی از ضعف های عمومی یا خصوصی که در نتیجه هزار گره و گور ذهنی یا روحی ایجاد شده.... شاید درصدی هم از سر دوست داشتن ادم هاست که دلم نمی خواد ظالم تصورشون کنم. اما قوی بودن.... ما لوح سفید متولد نمی شیم. یک چیزهایی ژن ماست. ذات ماست. فک کنم قوی بودن ( واقعا قوی بودن. نه اداش رو در اوردن) هم یکی از اینهاست. یک جور ودیعه و میراث ارزشمندی که طبیعت در نهاد ما به درصدهای مختلفی جاساز کرده... علاوه بر اونها زندگی در مرحله های مختلف ما رو مجبور می کنه... یادمون می ده... بزرگمون می کنه.... و روز به روز قوی ترمون می کنه.... و ما باورش می کنیم و چون بهاش رو دادیم دوستش داریم و قدرش رو می دونیم... ادمها نمی خوان ما رو تو رینگ بکوبن زمین اما در برابرمون احساس مسئولیت نمی کنن یا کمتر می کنن. همین باشه لابد.... چه اهمیتی داره در کل؟ اصلش اینه که ادم یاد گرفته باشه قدر این خود عزیز رو بدونه. خودی که از دل همه رنج های از سر بی مبالاتی ادمها و از سر قواعد سرنوشت، هنوز خوشگله و هنوز خوشگل می بینه.... یادم بنداز برات جریان اولین جلسه کلاس رو تعریف کنم... سوال استاد رو هیچ کس جرات نکرد با صدای بلند جواب بده... من جواب دادم و با صدای بلند خودم مواجه شدم. همون موقع راه حلش رو پیدا کردم... راستی! روت رو می بوسم طلایی
    حالا که نکتشو گرفتی از اون که خیابون به نامش بود بگو برامون.
    پاسخ:
    یه دوستی دارم که خیلی بانمک یهو بهم گفت ندا قصه اینه که همه‌مون در هر حال که باشیم و با هر کسی که باشیم، یه روزهایی رو گریه می کنیم و یه قصه های ثابتی آزارمون می ده. به نظرت بهتر نیست بجای اتوبوس و مترو و تاکسی تو مازراتی گریه کنی؟... خندیدم و زیر لبی گفتم یا شاید تو ویلای جنوب فرانسه حتی :))))
    نکته ها رو که قبل تر ها و خیلی قبل تر ها حتی گرفته بودم... اما نگو ازم توقع داری در برابر نکته ها کوتاه بیام؟ ها؟ شاید... شاید... تو پیچ بعدی... تو صفحه بعدی کتاب، تو فصل آخرش حتی، تو سکانس نهایی... نکته ها کمی، فقط کمی فرق کنن. واسه خاطر همون کمی من شمال غربی تهران رو به جنوب فرانسه ترجیح بدم. ها؟
    و اما اون یارو...
    یادمه یه بزرگی یه بار نوشته بود: یه بار باید بنویسم مردا چه چیزهایی رو پا دادن حساب میکنن؟ و جوابش اینه که همه چیز رو....
    آیا اون نویسنده‌ی خفن این جمله رو میشناسید؟
    ;)
    پاسخ:
    اون نویسنده خفن گاهی با خودش فکر می کنه شاید نباید این جمله رو می گفت به لحاظ خشم خدایان نر :)))) اما دیگه چاره ای براش نمونده بود ;) درستش این بود: مردها چی رو پا دادن حساب نمی کنن؟ جواب: هیچی 
    پ.ن یک: من هم خیلی خوشحالم
    پ.ن دو: اون رفیقم مثل هیچ کس نیست. من همیشه سر این حرف وایسادم. 
    پ.ن سه: قول بده نترسی... عینهو هیزل گریس
    شاید اسم این قضاوت باشه.
    اما وقتی به رفیقت گفته بودی نباید میرفت همچین کاری میکرد...و کسی که بهم دروغ بگه دیگه هیچ وقت تک نمیشه...و خیلی مهربونی چون من بودم فوشش میدادم که تو روی من واساده داره دروغ میگه.
    پاسخ:
    نگفتم بهترین. نگفتم حتی بدترین. و نگفتم هر ترین دیگه‌ای بین این دو تا... گفتم "مثل هیچ‌کس نیست" و پشت این جمله یک جهانه که تو مجبوری باورش کنی. چون صاحب اون جهان منم و من بهت قول می دم آدم راستگویی ام. دروغای کوچولو می گما! اما یه جاهایی هستن که توشون همیشه راست می گم
    1)ﺷﻌﺮﻱ ﺳﺮﻭﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺮاﻳﻢ ﺑﺎ اﻳﻦ ﺗﺮﺟﻴﻊ ﺑﻨﺪ: ﻫﻲ ﺗﻜﺮاﺭ... ﻫﻲ ﺗﻜﺮاﺭ...
    ﺩاﺷﺘﻢ ﻣﻴﻨﻮﺷﺘﻢ : ﻣﺎ. و ﻳﻜﻬﻮ ﺧﻨﺪﻩ اﻡ ﻣﻴﮕﻴﺮﺩ اﺯ ﮔﻔﺘﻨﺶ اﺯ اﻳﻨﻜﻪ اﻳﻦ ﻣﺎ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﺭﺳﺖ اﺳﺖ و ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺎﻳﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﺮاﻥ و ﺩﻭ ﺑﻪ ﺷﻚ ﻧﻴﺴﺘﻢ دﺭﺑﺎﺭﻩ اﺵ. 
    ﺑﺮﻣﻴﮕﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺗﺮﺟﻴﻊ ﺑﻨﺪﺵ و ﻣﻴﺒﻴﻨﻢ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻣﻦ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ اﺵ و ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻟﻢ ﻣﻴﺨﻮاﻫﺪ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ اﻭ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﺒﺎﺷﺪ. 
    ﻣﻦ ﺗﻜﺮاﺭ ﺷﺪﻡ و ﺗﻜﺮاﺭ ﻛﺮﺩﻡ و ﺗﻜﺮاﺭ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﺧﻴﻠﻲ اﺯ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﻫﺎ ﺭا ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻛﻪ ﺭﻭﺗﻴﻦ ﺯﻧﺪﮔﻲ اﻡ ﻣﻴﺸﻮﻧﺪ... 
    ﺭﻭﺗﻴﻦ ﺷﺪﻥ ﺧﻮﺷﺎﻳﻨﺪ ﻧﻴﺴﺖ. ﺑﻠﻪ ﻧﻴﺴﺖ. اﻣﺎ ﻓﺮﺻﺖ ﻣﻴﺪﻫﻨﺪ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﻨﻢ. ﻧﮕﺎﻩ ﻛﻨﻲ. ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ. ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ. ﺑﻪ اﺗﻔﺎﻕ. ﺑﻪ ﺣﺎﺩﺛﻪ. ﺑﻪ ﻫﺮ ﭼﻴﺰﻱ ﻛﻪ ﺗﺎ ﻗﺒﻠﺶ ﻧﻤﻴﺘﻮاﻧﻢ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻛﻨﻢ. ﻧﻤﻴﺘﻮاﻧﻲ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻛﻨﻲ. و ﻓﻘﻄ ﻭﻗﺘﻲ ﺩﺭﺳﺖ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﻴﺸﻮﻧﺪ ﻣﻴﺘﻮاﻧﻲ ﺑﮕﺬاﺭﻳﺸﺎﻥ ﺟﺎﻱ ﺩﺭﺳﺖ. ﻧﻪ اﺻﻠﻦ ﺟﺎﻱ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ. ﺟﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﻗﺪﺭ ﻗﻴﻤﺘﺸﺎﻥ اﺳﺖ.ﺟﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﺧﻴﻠﻲ اﺯ ﺁﻥ ﺟﻤﻠﻪ ﻫﺎﻱ ﺩﺭﺳﺖ ﺩﻧﻴﺎ ﺭا ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺷﺎﻥ ﮔﻔﺖ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﻤﻠﻪ ﻋﻨﻮاﻥ! اﺯ ﻣﺰﻩ ﻣﻲ اﻓﺘﻨﺪ?! ﻫﺮﮔﺰ اﺗﻔﺎﻗﺎﺕﻣﺎﻥ (اﺗﻔﺎﻗﺎﺗﻲ ﻛﻪ اﻳﻦ م,اﻟﻒ, ﻧﻮﻥ ﻣﺎﻟﻜﻴﺖ ﺭا ﻛﻨﺎﺭ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺩاﺭﻧﺪ) اﺯ ﻣﺰﻩ ﻧﻤﻲ اﻓﺘﻨﺪ.

    اﺻﻠﻦ ﺷﺎﻳﺪ ﻫﻤﻴﻦ اﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺗﻜﺮاﺭ ﻣﻴﻜﻨﻢ و ﺧﻮﺷﻢ ﻣﻲ ﺁﻳﺪ اﺯ ﺗﻜﺮاﺭ ﺧﻮﺩﻡ. اﺯ ﺗﻜﺮاﺭ ﻫﺮﭼﻴﺰﻱ ﻣﺜﻠﻦ: ﺧﻮﺑﻲ?

    2) ﺳﺮﻡ ﺭا ﻓﺸﺎﺭ ﻣﻴﺪﻫﻢ ﺭﻭﻱ ﺑﺎﻟﺸﺖ, ﺩﺭ ﻧﻴﻤﻪ ﺑﺎﺯ اﺳﺖ و ﻧﻮﺭ ﻣﻬﺘﺎﺑﻲ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻣﻴﺰﻧﺪ ﺗﻮﻱ اﺗﺎﻕ اﻣﺎ ﻧﻤﻴﻔﻬﻤﻢ ﭼﺮا ﺟﺎﻳﻲ ﺭا ﻧﻤﻴﮕﻴﺮﺩ. اﺗﺎﻕ ﺗﺎﺭﻳﻚ اﺳﺖ و ﻣﻦ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﺗﻜﺮاﺭﺵ ﻣﻴﻜﻨﻢ: ﻣﻦ ﺷﺒﻴﻪ ﺗﻮ اﻡ... ﻣﻦ ﺷﺒﻴﻪ ﺗﻮ اﻡ ﻣﺎﻣﺎﻥ... 
    ﺣﺎﻻ ﻫﻢ ﻛﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩاﺭﻡ ﻣﻴﮕﻮﻳﻤﺶ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﻜﻞ ﺟﺎﻱ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﺩﺭاﺯ ﻛﺸﻴﺪﻩ اﻡ اﻣﺎ اﻳﻦ ﺑﺎﺭ اﻳﻨﺠﺎ ﺭﻭﺷﻦ ﺭﻭﺷﻦ اﺳﺖ و ﺑﻴﺮﻭﻥ اﺗﺎﻕ ﺗﺎﺭﻳﻚ ﺗﺎﺭﻳﻚ. و ﺑﺎﺯ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﻜﻞ ﺩاﺭﻡ... ﻭﻟﺶ ﻛﻦ!

    3)ﺩﻭ ﺳﻪ ﺷﺐ اﺳﺖ ﻛﻪ ﻳﻚ ﻛﺎﺭ ﺑﺎﻣﺰﻩ ﻣﻴﻜﻨﺪ. ﻗﺒﻞ اﺯ ﺧﻮاﺏ, ﻭﻗﺘﻲ ﺩاﺭﺩ ﻣﻴﺮﻭﺩ ﺗﻮﻱ ﺗﺨﺘﺨﻮاﺑﺶ ﺯﻧﮓ ﻣﻴﺰﻧﺪ و ﺣﺮﻑ ﻣﻴﺰﻧﺪ. ﻣﻌﻤﻮﻟﻦ ﺑﻴﺸﺘﺮ اﻭ ﺣﺮﻑ ﻣﻴﺰﻧﺪ اﺯ ﭼﻴﺰﻫﺎﻱ ﻣﺨﺘﻠﻒ. ﺁﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻫﺎ ﺩﻳﮕﺮ ﻧﮕﺮاﻥ ﻧﻴﺴﺖ. ﻣﺜﻞ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺳﺖ. ﺯﻧﮓ ﻣﻴﺰﻧﺪ ﻛﻪ ﺑﭙﺮﺳﺪ ﻛﺠﺎﻳﻢ و ﭼﻜﺎﺭ ﻣﻴﻜﻨﻢ و ﺑﮕﻮﻳﺪ ﻛﻪ ﻛﺠﺎﺳﺖ و ﭼﻜﺎﺭ ﻣﻴﻜﻨﺪ. ﮔﻔﺘﻢ ﻛﻪ اﺻﻠﻦ ﺁﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻫﺎ ﺩﻟﻮاﭘﺲ ﻧﻴﺴﺖ. ﺩﻟﻮاﭘﺲ ﻫﻴﭽﻲ ﻧﻴﺴﺖ. ﻓﻘﻄ ﺩﻭﺳﺖ ﺩاﺭﺩ ﻛﻮﺩﻛﺎﻧﻪ ﺑﮕﻮﻳﺪ ﺩاﺭﺩ ﻣﻴﺮﻭﺩ ﻻﻱ ﭘﺘﻮ و ﻣﻼﻓﻪ و ﺑﺎﻟﺸﺘﺶ و ﻣﻦ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺻﺪاﻱ خش ﺧﺶ ﺷﺎﻥ ﺭا ﺑﺸﻨﻮﻡ و ﻭﻗﺘﻲ ﻛﻪ ﺩﺭﺳﺖ ﺟﺎ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﮕﻮﻳﺪ: ﺧﺐ ﺩﻳﮕﻪ, ﻛﺎﺭﻱ ﻧﺪاﺭﻱ? ﻣﻦ ﻣﻴﺨﻮاﻡ ﺑﺨﻮاﺑﻢ. و ﺻﺪاﻳﺶ ﺣﻴﻦ ﮔﻔﺘﻦ اﻳﻦ ﺟﻤﻼﺕ ﺁﺭاﻡ و ﺧﺶ ﺩاﺭ ﺷﻮﺩ و ﺑﻌﺪ ﺷﺐ ﺑﺨﻴﺮ ﺑﮕﻮﻳﺪ و ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﻗﻂﻊ ﻛﺮﺩﻥ ﻣﻦ ﺻﺪاﻱ ﻛﺸﻴﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﭘﺘﻮ ﺭﻭﻱ ﺳﺮﺵ ﺭا ﺑﺸﻨﻮﻡ و... ﺗﻤﺎﻡ. 
    4)ﻛﻨﺎﺭﺕ ﻧﺸﺴﺘﻪ اﻡ, ﻣﺘﺮﻭ اﻳﻴﻢ. ﺩاﺭﻳﻢ ﻣﻴﺮﻭﻳﻢ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺑﺨﺮﻳﻢ. ﺑﺎ ﮔﻮﺷﻲ اﺕ ﻭﺭ ﻣﻴﺮﻭﻱ, ﺟﻮاﺏ ﭘﺮﺳﺘﻮ ﺭا ﻣﻴﺪﻫﻲ. و ﺑﻴﻨﺶ ﺑﺎ ﺧﻮاﻫﺮ ﻣﻠﻴﺤﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﻴﺰﻧﻴﺪ و ﻣﻴﺨﻨﺪﻳﺪ. اﺯ ﻟﺒﺎﺱ و ﺭﻧﮓ ﻟﺒﺎﺳﺘﺎﻥ ﺣﺮﻑ ﻣﻴﺰﻧﻴﺪ, ﻛﻞ ﻛﻞ ﺑﺎﻣﺰﻩ ﻣﻴﻜﻨﻴﺪ. ﺷﺎﻧﻪ اﺕ ﭼﺴﺒﻴﺪﻩ ﺑﻪ ﺷﺎﻧﻪ اﻡ. ﻭﻗﺘﻲ ﻗﻂﺎﺭ ﺣﺮﻛﺖ ﻣﻴﻜﻨﺪ اﻧﮕﺎﺭ ﺗﻜﻴﻪ ﺩاﺩﻩ ﺑﺎﺷﻲ ﺑﻪ ﻣﻦ. ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻠﻴﺤﻪ ﻫﺮاﺯ ﭼﻨﺪﻱ ﻧﮕﺎﻫﻤﺎﻥ ﻣﻴﻜﻨﺪ, ﺑﻪ ﻣﻦ. ﺑﻪ ﻣﺪﻝ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ و ﺣﺮﻑ ﻫﺎﻱ ﺗﻮ. ﮔﺮﻣﺎﻱ ﺷﺎﻧﻪ اﺕ ﻛﻨﺎﺭ ﺷﺎﻧﻪ ﻣﻦ... 
    ﺳﺮﺕ ﺭا ﻫﺮاﺯ ﭼﻨﺪ ﮔﺎﻫﻲ ﻣﻴﮕﺮﺩاﻧﻲ و ﺑﻪ ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﻫﺎ ﻳﺎ ﻣﺴﺎﻓﺮاﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻴﻜﻨﻲ. ﺳﺮﺕ ﺭا ﺑﺮاﻱ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻆﻪ ﻣﻲ اﻧﺪاﺯﻱ ﭘﺎﻳﻴﻦ, اﻧﮕﺎﺭ ﻓﻜﺮﻱ ﺑﺎﺷﻲ ﻭﻟﻲ ﭼﻨﺪ ﺛﺎﻧﻴﻪ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻃﻮﻝ ﻧﻤﻴﻜﺸﺪ ﻛﻪ ﺑﺎﻻ ﻣﻲ ﺁﻭﺭﻱ اﺵ و ﺑﺎ ﺧﻮاﻫﺮ ﻣﻠﻴﺢ ﺣﺮﻑ ﻣﻴﺰﻧﻲ: ﺣﺎﻻ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﻛﺠﺎ ﻣﻴﺨﻮاﺳﺖ ﺑﺮﻩ?? 
    ﮔﺮﻣﺎﻱ ﺷﺎﻧﻪ اﺕ ﻛﻨﺎﺭ ﺷﺎﻧﻪ اﻡ... 
    ﻫﻤﺶ ﻧﮕﺮاﻥ ﻣﻴﺸﻮﻡ ﺑﺒﻴﻨﻲ ﭼﻪ ﻣﻴﻨﻮﻳﺴﻢ. ﺑﻪ ﺻﺪاﻳﺖ ﮔﻮﺵ ﻣﻴﺪﻫﻢ. ﺑﻪ ﺣﺮﻛﺎﺕ ﺩﺳﺗﻬﺎﻳﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻴﻜﻨﻢ. و ﮔﺮﻣﺎﻱ ﺷﺎﻧﻪ اﺕ ﻛﻨﺎﺭ ﺷﺎﻧﻪ اﻡ...5) اﻳﻦ ﺗﻜﻪ ﺭا ﺣﺎﻻ...ﻳﻌﻨﻲ ﺑﻌﺪ اﺯ ﺧﻮاﻧﺪﻥ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﭘﺴﺘﺖ ﻣﻴﻨﻮﻳﺴﻢ ﻭﻗﺘﻲ ﻛﻪ ﺑﻮﻱ ﻋﻂﺮ ﻛﺴﻲ ﻗﺎﻃﻲ ﻓﺮﺵ و ﺑﺎﻟﺸﺖ و ﭘﺘﻮ و ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎ و ﻛﻴﻒ ﻫﺎ و ﻛﺘﺎﺏ ﻫﺎ و ﺣﺘﻲ ﺳﻔﺮﻩ و ﻟﻴﻮاﻥ و ﻗﺎﺷﻖ ﻣﻦ ﺷﺪﻩ و ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻆﻪ و ﻳﻜﻬﻮ ﻣﻴﺨﻮﺭﺩ ﺑﻪ ﺩﻣﺎﻏﻢ... 
    ﺩﻳﺸﺐ ﻣﻴﺨﻮاﺳﺘﻢ ﺑﺪﺗﺮﻳﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻧﺪﮔﻲ اﻡ ﺭا ﺑﻨﻮﻳﺴﻢ ﺑﺮاﻳﺖ. ﻧﻨﻮﺷﺘﻢ. ﺣﺎﻻ ﺩاﺭﻡ ﺑﻪ ﺟﺎﻳﺶ ﺑﺮاﻳﺖ ﺩﺭﺩ ﺩﻝ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ. ﻳﻜﺒﺎﺭ ﺑﻪ ﻛﺴﻲ ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﺮاﻱ ﺧﻴﻠﻲ ﻫﺎ اﻳﻦ ﻣﺪﻝ ﻣﺎﻣﺎﻥ و ﺑﺎﺑﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﺷﻜﻠﻲ اﺯ ﻓﺎﻧﺘﺰﻱ و ﺑﺎﻣﺰﮔﻲ ﻳﺎ ﺣﺘﻲ ﺷﻮﺧﻲ و ﺗﻌﺎﺭﻑ ﺩاﺭﺩ اﻣﺎ ﺑﺮاﻱ ﻣﻦ اﺯ اﻳﻦ ﻫﺎ ﮔﺬﺷﺘﻪ اﺻﻠﻦ ﻫﻴﭻ ﻭﻗﺖ ﺣﺘﻲ اﺯ ﻫﻤﺎﻥ اﻭﻟﺶ اﻳﻦ ﺷﻜﻠﻲ ﻧﺒﻮﺩﻩ. ﺑﻤﺎﻧﺪ ﻛﻪ ﺣﺘﻲ ﻫﻢ اﺩﻋﺎﻳﻢ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﻛﻪ اﺻﻠﻦ ﻓﻘﻄ ﺑﺮاﻱ ﻣﻦ ﺧﺎﺭﺝ اﺯ اﺩاﺳﺖ....
    ﻳﻚ ﺟﺎﻳﻲ اﻡ ﻫﺴﺖ ﻛﻪ ﺧﺎﺭﺝ اﺯ اﻳﻦ ﺩﻳﺪﻥ و ﻧﺪﻳﺪﻥ اﺳﺖ. ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺧﻴﻠﻲ ﻟﻤﺲ ﺗﺮ و ﺑﻲ ﺩﺭﺩ ﺗﺮ اﺯ اﻳﻦ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﺳﺖ. ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺩﻳﺪﻩ اﻱ ﻳﺎ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺩﻳﺪﻩ اﻱ و ﺧﻮاﺳﺘﻲ ﻧﺒﻴﻨﻲ و ... ﻣﻴﺪاﻧﻲ ﭼﻴﺴﺖ? ﻳﻚ ﺟﺎﻳﻲ ﻫﺴﺖ ﻛﻪ ﺩﻳﮕﺮ ﻓﺮﻗﻲ ﻧﻤﻴﻜﻨﺪ. ﻓﺮﻕ ﻣﻴﻜﻨﺪ ﻫﺎ... ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻓﺮﻕ ﻣﻴﻜﻨﺪ ﻣﮕﺮ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﻧﻜﻨﺪ? اﻣﺎ ﺩﻳﮕﺮ ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ. ﻳﺎ اﺻﻠﻦ ﻫﺴﺖ اﻣﺎ ﺩﻳﮕﺮ ﺣﺴﺶ ﻧﻤﻴﻜﻨﻲ. ﺩﻳﮕﺮ ﺣﺘﻲ اﮔﺮ ﺑﺨﻮاﻫﻲ ﻫﻢ ﺣﺴﺶ ﻧﻤﻴﻜﻨﻲ... ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻴﻜﻨﻲ ﻓﻘﻄ.
    _ﻭﻟﻲ اﻣﻤﻤﻢ.... ﻫﻪ... ﺁﺩﻣﺎ ﺧﻮﺏ ﺑﻠﺪﻥ ﺯﺧﻢ ﺑﺰﻧﻦ ﻭﻟﻲ ﺧﻮﺑﻢ ﺑﻠﺪﻥ ﻧﺎﺯ ﺑﻜﺸﻦ
    پاسخ:
    یادت می مونه تا جایی که خون داری و جون داری با اون "دمِ لمسی و بی دردی"، با اون جایی که قراره بشه "دیگه مهم نیست" بجنگی؟ قول می دی هیچ وقت نذاری راحت برسی به اون نقطه؟ قول می دی تا جایی که می تونی خودت مقاومت کنی در برابرش؟ حتی اگر مجبور شدی خیلی خیلی زیاد بپردازی براش؟
    قول می دی بهم؟

    روایت صادقانه خویشتن خویش،

    در همه جا و همه وقت٬

    برای همه کس؟!

    اینکه آدم خودش باشه توی هر شرایطی خودش باشه و نقش بازی نکنه  و مخصوصا اگه بلد باشه همین خود بودن رو هنرمندانه به نمایش بذاره،خیلی جذابه هم برای خود آدم و هم برای طرف مقابل،
    اما هزینه های خاص خودش رو داره،
    یکی از هزینه هاش اینه که راه رو برای سوء برداشت و کج فهمیده شدنت باز میکنه و این خودش خیلی زور داره حتی برای کسانی که خودشون رو بی نیاز از قضاوت دیگران میدونن!
    پاسخ:
    اینها که گفتی جای خود همه... منتها همیشه سطح و کیفیت و درجه نزدیکی و نوع ارتباط با مخاطب موضوع مهمیه. برداشت های عمومی تر و در سطح جامعه تا دوستهای نه چندان نزدیک شاید رنجشون انقدر ها هم نباشه حتی... ولی وقتی این در حوزه نزدیک ترها و یا آدمهایی که تو روشون حساب های بزرگ از نظر کرکتر و شعور باز کردی اتفاق بیوفته موضوع از حدود این قواعد ثابت و عمومی می گذره دیگه... چی بگیم والا!
    خالی ام چون باغ بودا خالی از نیلوفرانش...
    پاسخ:
    اوا اوا اول اردیبهشته ها!
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی