الفبا

الفبا

آدمیزاد مدام در حال محاکمه است... اگر متهمی باشد که چه بهتر و اگر نباشد به خودش مشغول می شود. گاهی فکر می کنم اگر واژه "چرا" از ادبیات ما حذف می شد چقدر آرام می گرفتیم. از درگیری با دلیل هر اتفاقی رها می شدیم و آن را همانطوری که پیش آمده می پذیرفتیم... فکر می کنم غلتیدن میان این همه چرا خسته مان می کند. آن هم وقتی تهش یا اصلا به جوابی نمی رسیم، یا پاسخی درخور اینهمه تامل و تحمل نمی یابیم... واقعیت این است که آدمی اصولا حوادث شیرین و مطابق میلش را بی چون و چرا می پذیرد و خود را دربدر این نمی کند چرایی پشت ماجرا را کشف کند. انقدر کیفور خود حادثه می شود که اصلا برایش مهم نیست چه شد و چرا شد... سوال ماحصل چیزهایی ست که دوستشا ن نداریم... می خواهیم خودمان را آرام کنیم و بیقراری مان را ساکت کنیم. در نتیجه می پیچیم به دنیا و خدا و آسمان و زمین و آدم ها... می پیچیم به طرف مان... و این پرسش های مکرر آنقدر ادامه می یابند که دیگر کسی حال شنیدنشان را هم ندارد چه رسد به جواب دادنشان... خشممان می شود عادت دیگری... اندوهمان می شود هیچ... آسیمه سری و آشفتگی مان تعبیر می شود به هزار چیز به جز آنچه هست... از افسردگی مزمن و بد خلقی بگیر تا اختلال هورمون ها... و وقتی خدا و دنیا و آسمان و زمین و دیگران خسته شدند و در برابرمان سکوت کردند و یا از کنارمان عبور کردند ما می مانیم و خود خسته ترمان. حالا روی همه آن چیزهای نقطه صفر بار نشسته است... سنگین شده اند و فرو تر رفته اند و خدا می داند تا منفی چند سقوط کرده ایم....

و اینک نوبت خودمان است. خود سنگین و خسته مان را بلند می کنیم و می بریم در محضر هزار سوال بی پاسخ و هی می پرسیم چرا... چرا گفتم؟ چرا نگفتم؟ چرا رفتم؟ چرا آمدم؟ چرا ماندم؟ و ... این چرا ها می پیچند توی سرمان... و می چرخند... می روند روی نرون های عصبی مغزمان می نشینند... فشرده شان می کنند... و کم کم از کار می افتیم. می شویم یک تکه گوشت که در دوران تردید و سوال می چرخد...

حال آنکه گاهی می شود دیگران را رها کرد. می شود از آدم ها توقع نداشت برای کنش ها و واکنش هایشان به ما توضیح بدهند یا حتی برای هرکدام از رفتار هایشان، معقول یا نا معقول، خوشایند یا ناخوشایند، جوابی داشته باشند. قرار نیست آدم ها مطابق قواعد و استاندارد های ما باشند. قرار نیست همه، آن طوری که ما بلدیم یا دوست داریم با ما تا کنند. ضمن آن که همه آدم ها گاهی نسنجیده می شوند، گاهی فکر نمی کنند و یک کاری می کنند و بعد ها حتی خودشان هم نمی دانند چرا... حق ندارند؟ دارند... ادم ها حق دارند گاهی - تاکید می کنم گاهی - هرکاری دلشان می خواهد بکنند... بدون اینکه فکر کنند، حتی به اینکه این رفتارشان ممکن است برای خودشان، برای دیگران چقدر گران تمام بشود... آدم ها حق دارند اشتباه کنند... حق دارند اشتباه های کوچک و بزرگ کنند و طبعا گاهی دامنه اشتباهاتشان؛ ما را هم می گیرد... همانطور که دامنه اشتباهات ما، دیگران را....

این هایی که ادای دانای کل ها را در می آوردند و همه زندگی را بر اساس منطق و چارچوب سفت و سختشان پیش می روند، هرگز نمی فهمند تبعات دیوانگی های گاه به گاه آدمی ست که نمودار لذت و رنج را از یک سطح یکنواخت و متعادل بالا می برد... بین خودمان بماند من فکر می کنم بزرگترین اشتباه را اصلا همین ها می کنند که خودشان و همه عالم را اسیر زنجیر های درست و غلط دست و پا شکسته خودشان کرده اند و حواسشان نیست دنیا بر اساس اصول اینها نوشته نشده است...

بگذریم... آدمیزاد وقتی دردش می آید دنبال جواب می گردد. دنبال اینکه به دیگری ثابت کند خیلی آدم عوضی حمالی ست که حواسش نبوده... می خواهد از عذاب وجدان او برای خودش آرامش بیاورد... اما هی می پرسد و هی درمانده تر جا می ماند... می شود رها کرد... می شود دست ها را به وسعت یک بی تفاوتی بی منتها گشود، نفس بلندی کشید و با خود گفت "شده دیگر"... و ان وقت دل داد به رنج... زخم برداشت... همه جور زخمی... از آن ها که کم کم خوب می شوند یا از آنها که می مانند و می شوند تکه ای از آدم. می شود در ازدحام تلخ همه این دلشکستگی ها و رنجوری ها مدتی سر کرد... چه آنها که حاصل مقدرات و پدیده های طبیعی اند و چه آنها که از ارتباطات انسانی در ما پدید آمده اند. سر کرد و گذاشت حسابی دک و دهن و اقصا نقاط جانمان را سرویس کنند. یک جایی تمام می شود. یک جایی تمام می شود... و فقط خاطره ای می ماند از اتفاقی که گنده ترمان کرده... و دیگر مهم نیست چرا....

راستش کلا ما چکاره ایم که به دیگران بگوییم چرا؟

پی نوشت یک : همه اینها را فراموش کنید.... و هر وقت کسی کاری کرد که حرصتان را در آورد یا آزرده تان کرد، خرخره اش را بگیرید و بپرسید "چرا" و هرچقدر دلتان خواست این را تکرار کنید... حتی اگر جوابتان را ندهد و یا بدهد و جوابش راضی تان نکند. حداقل این حسن را دارد که تا آخر عمرش طنین صدای شما توی گوشش می ماند و می شود زنگ مکرر آزارش.

پی نوشت دو: من عرضه اش را ندارم... شاید هم دارم اما ترجیح می دهم از خودم همچین یادگاری ارزشمندی به کسی ندهم... اصلا بگذار فکر کنند پاسخ حتی انقدری برایم اهمیتی نداشته است که بپرسم چرا... هه! اینها دروغ است... همه شان... باید مزه بی جواب ماندن سوال هایتان را چشیده باشید تا همچی درست و حسابی یاد بگیرید سکوت کردن را در تراکم بی قراری و تردیدهای زالو وار...

                                                                                                                ندا. م

  • ندا میری
یک زنی بود در همسایگی ما از یک خانواده خیلی مذهبی. از این مذهبی های متعصب. که وقتی خیلی جوان بود، همسرش را در جنگ از دست داد. در آن سن و سال و در دنیای کودکانه من، تمثال زیبایی چهره قاب گرفته در چادر او بود. یادم هست معلم بود و من همیشه به حال شاگردان او غبطه می خوردم. همیشه فکر می کردم سر کلاس او حتما این الف و ب و پ ای که ما همینطوری خواندیم و رد کردیم اتفاق های مهم تری هستند. زیباتر و شنیدنی تر و خوش آوا تر... چهره بدون مقنعه و چادر او را هرگز ندیدم. همیشه از این آستین ها دستش بود، حتی مچ دستش را هم ندیده بودم. نامش زهرا بود و با خانواده پدری اش زندگی می کرد... یعنی حالا که دیگر شوهرش مرده بود.

دو تا برادر گردن کلفت داشت از اینهایی که رگ غیرتشان همیشه ورم دارد و فکر می کنند بقال و قصاب و رهگذر، تمام فکر و ذکرشان این ست که راه رفتن و پیچیدن اندام خواهر و مادر آن ها را دید بزنند... نمی دانم راستش اما فکر می کنم دید زدن همچین رعنایی البته که دغدغه خیلی از مردها و پسر های کوچه ما بود و این فکر آن دو آنقدر ها هم بی ریشه و اساس نبود... اما درست یا غلط، ناموس بازی افراطی این دو تا شاخ شمشاد و چشم چرانی اهالی محل و حتما مرد های سایر محله ها، دست به دست هم دادند و کار به اسارت آن پریچهره مومنه رسید. تا آنجا که دیگر به زور کسی او را در عبور و مرور توی آن کوچه دوازده متری می دید و اگر هم خدا قسمت می کرد، حتما یک کسی همراهش بود. عموما یکی از همان دو تا قهرمان سینه سپر کرده که کسی از وحشت اخم و تخم و چشم های خون گرفته شان، حتی جرات نمی کرد خرامان رفتن بانو را تخیل کند چه رسد به تماشا... 

بعد ها شنیدیم یکی از این خیلی گردن کلفت های دم و دستگاه، این پنجه آفتاب را صیغه کرده و برده به حرمسرای همایونی اش. یادم هست در همان کودکی هایم هربار مامان می گفت "زهرا شهید تر از شوهرش شد"، یک چیزی توی دل من هری می ریخت اما دقیقا نمی فهمیدم چرا و چطور... آخر زهرا هنوز راه می رفت و هنوز غذا می خورد و هنوز نفس می کشید و هنوز حتما یکی دو روزی از روزهای هفته، شرف حضور می یافت به بستر آن آقای خیر درستکار و خلاصه در عنفوان جوانی به همت نیت خیر طرف، از عشقبازی و شور و حال همخوابگی بی بهره نمی ماند... آن وقت ها چه می فهمیدم "زهرا شهید تر از شوهرش شد" دقیقا یعنی چه....

*

یک عمویی دارم که خلبان عالی رتبه جنگی بود و بعد ها فرمانده بخش هایی از نیروی دریایی جنوب شد و یک شبی از همنشینی های خانوادگی با همان لحن شیرین داستان گو برایمان تعریف می کرد که یک روزی او را صدا کرده اند و او پیش خودش، فکر کرده بود که می خواهند بخاطر همه رشادت هایش در چندین عملیات محیر العقول و آنچنانی میان آسمان و زمین، از او تقدیر کنند... با مثلا بخاطر همین بیست، سی درصد شیمیایی شدنش خدمات خاص درمانی/پزشکی به او پیشنهاد دهند... خلاصه که با این خوش خیالی ها رفته بود نشسته بود توی دفتر آن حاج آقایی که دعوتش کرده بود و شنیده بود یک ماجرایی هست در راستای حمایت از زنان جوان همه شهیدان گمنام این وطن که مبادا از بی سر و همسری، آسیب های روحی و جسمی ببینند و خلاصه یک آلبومی گذاشته بودند جلوی روی عموی ما که بیا و به نیت حتما خیر دست یکی از این گلرخ ها را بگیر و ببر. البته تمام شرعی. محرمیت می خوانیم... عموی ما هم به خنده گفته بود همسر من به کفایت از نبودن من و وحشت از شهید و اسیر شدنم کشیده، بعید می دانم طاقت این یکی را بیاورد... و شنیده بود برای ایشان توضیح بدهید، حتما درک می کنند... کدام زنی این چیز ها را درک می کند اما، خدا می داند. ما که به مقتضای سن و سالمان درک نکردیم، هنوز هم درک نمی کنیم... اما این قصه این حسن را داشت که یک کمی بهتر فهمیدم این گزاره "زهرا از شوهرش، شهید تر شد" یعنی چه...

*

همه مادر هایی که زخم های پسر هایشان را شستند... همه روز هایی که دخترهای جوان نشستند و لقمه های غذا توی دهان برادرهایشان گذاشتند... همه دقیقه هایی که دخترهای کم سن و سال آفتاب مهتاب ندیده، انتظار برگشتن نامزد هایشان را کشیدند که بیاید و رویاهای شبانه شان را خیس کند... همه آن لحظه های گریستن از وحشت دیر آمدن ها و هرگز نیامدن مردهایشان... همه آن تماس های مقدس دست های سیمین همسران به آلت شوهرانشان برای وصل کردن سوند.... همه حسرت های دختر بچه هایی که معنای نشستن روی پای پدرهایشان را نفهمیدند و بزرگ شدند... همه و همه آن چیزهایی که ما داشتیم و داریم و قدرش را از شدت عادت و روزمرگی ندانستیم... همه آن چیزهایی که به ذهن ابتر ما نمی رسد... همه حس هایی که ما حتی جرات نداریم به آن فکر کنیم... همه اینها امروز به من می گویند زهرا و خیلی های دیگر، از پسر هایشان و برادر هایشان و شوهرهایشان و پدرهایشان، شهید تر شدند... و امروز حتی کوچه ای هم به اسمشان نیست... چرا هیچکس درست و حسابی از این خون هایی که گاه و بیگاه پشت همه جبهه ها در دل های بیشمار زن ریخت، تقدیر نکرد؟... تقدیر سرمان را بخورد، حتی یاد هم نکرد و نمی کند. میان اینهمه کتاب و فیلم و سریال که در راستای رشادت های بی مثال شیرمردان پاک این وطن نوشته و ساخته شد، چرا هیچکس حواسش به رنج های ساکت زنان از مینا نازک تری نبود که در انتظار مرد هایشان شکستند؟ اخر سر هم یا نصیبشان پلاک های خاک گرفته شد و یا تماشای هر روزه درد ها و زخم های روح و روان مردهایشان و یا مرهم نهادن بر جسم های رنجورشان... چرا؟

چرا من آن روز ها انقدر کودک بودم که این چیز ها را درست و حسابی نفهمیدم و حالا انقدر ناتوانم از بازگویی و کتابت همه این ها... کاش یک زمانی دست های من آنقدر جسارت کنند که تراوشات ناراحت و زخمی ذهنم را قلمی کنم... کاش من می توانستم قصه ای بنویسم که قهرمان آن یک دختر باکره باشد که بکارتش را در رویاهای خونمرده شبانه در بستر همه  انتظار ها تقدیم مردی می کند که هرگز بازنگشت... و نامش را بگذارم "زهرا از همه علی ها و اکبر ها و اصغر ها، هزار بار شهید تر بود"...

پی نوشت: این یادداشت تقدیم می شود به "شهربانو" خواهر "ابراهیم"... که بانوی همه شهر های تنهایی و رنج و شجاعت است.

                                                                                                                   ندا. م

  • ندا میری

 

 تاوان داشت... دوست داشتن تو خیلی تاوان داشت.

من حالم بد بود. تو می دانستی اما نمی دانستی چقدر... دلم شکسته بود. دلم یک جایی بد شکسته بود. زخم آمده بود... زخم خودنما... از آن زخم هایی که تمام نمی شوند. از آن زخم هایی که با خودت می بری توی گور... از آن زخم هایی که جرات نمی کنی برای دیگران تعریفشان کنی. می ترسی مبادا با شنیدنش بشکنند، ویران شوند، بیوفتند و افتاده بمانند... از آن هایی که فکر می کنی از دیگران برایت آخی می خرد... برایت نازی و ترحم می آورد... و آخ که چه بیزارم کسی دلش برای من بسوزد... اصلا چطور کسی می تواند جرات کند دلش برای من بسوزد؟ برای من؟ برای من که از هر زخم، یک سپر تازه ساختم...

زخم آمده بود...  نه از آن هایی که جایشان روی بدن و صورت آدم می ماند. نه از آن هایی که خون دارند. نه از آن هایی که چرک و تعفن دارند. نه از آن ها که پانسمان لازم دارند و پماد و دوا گلی...

زخم آمده بود و از ورای سوختگی های پوستم و خراش ها و خط خطی های روی تنم عبور کرده بود... خون ها خشک می شدند و می ریختند... پوست های تازه می روییدند... سفید تر و تازه تر... سلول های جدید... زخم ها خوب می شدند و من توی آینه صورتم را نگاه می کردم و ناخودآگاه خط نگاهم روی گوشه لبم ثابت می شد... و در من چیزی فرو می ریخت... چیزی از جنس ایمان.... بی ایمانی و من؟ خدا من را ببخشد... خدا من را ببخشد...

زخم ها خوب شدند... زخم ها رفتند و من به جان کندن، پایمردی ایمانم را جشن گرفتم... و خندیدم... هر روز بلند تر... هر روز بلند تر... زخم ها خوب شدند... زخم ها رفتند و ذهن من به همه دست هایی که روی هوا بودند شرطی شد... شرطی شد... وحشت آمد... وحشت از ترسیدن آمد... و من بلند تر خندیدم... آنقدر بلند که دست ها و سایه ها و صدا ها توی هوا پودر شدند.

جان کندم... جان کندن می دانی؟ ... بلدی چطور می شود شادی را به سلامت از جنون و خون عبور داد؟ بلدی چطور می شود در عمیق ترین گوشه های یک اقیانوس تاریک، تنهایی گریست در حالیکه چشم هایت از ورای همه اشک ها، روزنه های نور را بجورد؟ این ها را بلدی؟ یا فقط ادای بلد بودنش را در می آوری؟

تو آمدی... شدی ساحل... ساحل یونسی که در دل هزار نهنگ، ایمانش به پنجره ها را باور داشت... من اما نفهمیدم تو پاداش بودی یا امتحان دوباره... کی زندگی از گزیدن و گزیدن دست بر می دارد؟ (یکی را به فتح بخوان و دیگری را به ضم) ... من نفهمیدم این وسط دوست داشتن توی غربتی چه بلای تازه ای بود... چقدر ما خیره سریم... چقدررررر.... هزار باره مگر نخوانده بودیم "تو زهری؛ زهر گرم سینه سوزی ... تو شیرینی؛ که شور هستی از توست" ... رودست های زندگی انگار تمامی ندارند... یادمان نبود؟ حواسمان نبود؟ مگر می شود... تو؟ من؟

این وسط هر روز فقط بیشتر و بیشتر یاد من آمد دوست داشتن تو تاوان داشت... خوش بودن دلم به تو تاوان داشت... چرا داشت؟ دارد... فعل ها همه حال است... برای من و تو انگار تا همیشه فعل ها همه حال است... همه مضارع استمراری...

و دیگران نشستند و از دریچه های کوچک خوشبختی شان ما را نگاه کردند و قضاوت کردند و حکم دادند و هر روز به رسم تازه ای زخم تازه ای بر پیکره این در به دری نشاندند... دیگران چه می دانستند؟ دیگران چه می دانند؟ ... دیگران، من و تو را شکل هوس های هر شبه دیدند و بازیگوشی های هر روزه... دیگران چه می دانستند از غبار کدام راه های کوره و خاک آلود، این نعش ویران را آورده ام روی دست های تو پهن کرده ام... دیگران چه می دانستند از کدام لانه خلوت هزار مار کبری، جنازه نیم جان روانت را آورده ای به ضیافت چشمانم؟ دیگران چه می دانند تو چقدر تنهایی؟ دیگران چه می دانند من چه غریبم؟ دیگران فقط بلد بودند قضاوت کنند و حکم بدهند... دیگران فقط دیدند ما بلند می خندیم.... و نفهمیدند به پای هر کدام از این خنده ها چقدر مکافات شده ایم...

یگذریم... مبادا وقتی برسد دلت برای من بگیرد ها... من همه زیبایی و غرور و شوق و شکوه و شورم را از دل همین مرداب های متعفن خریده ام... گران خریده ام... گران خریده ام که اینگونه جلوه گرند... دل بده به همین مضارع استمراری... و یادت بماند ما از دل اینهمه هجران، تن به تن های خویشاوند آفریده ایم...

                                                                                                                          ندا. م

  • ندا میری

 

 

 بهار باشد و صبح... آسفالت از باران شبانه هنوز خیس باشد و هوا بوی نم بدهد... صدای ملکوتی علی رضا قربانی توی گوشم بپیچید. این هوای متبرک می تواند آدم را بلند کند. باید بتواند... باید بتواند آدم را از روی زمین بلند کند و با خود ببرد. آدمی بشود نسیم. برگ های درختان و شکوفه های گیلاس را بنوازد. یادش برود دیشب چه کابوسی دیده است. یادش برود درد پا های ش را که از قوزک می کشد تا کشاله ران. یادش برود تنهایی دارد گزمه می رود. یادش برود بدهی های ش را به عالم... یادش برود طلب های ش را از دنیا...

می زنم به دل خیابان... خودم را مهمان صدای آسمانی علی رضا قربانی می کنم... با خودم می گویم آرام بگیر... آرام بگیر... دل بده به آسمان مشرقی و بوی مستانه بهار... راه می روم... راه می روم... خیالاتم بزرگ می شوند. بزرگ تر از بهار انگار...  می دوم... می گریزم از کله ام. از این کله باد کرده از توهم و تردید... و می دوم...  یک هو حسرت می آید " شاخه همخون جدا مانده من"... یک هو حزن می بارد " ارغوانم تنهاست "... یک هو وحشت می آید " آنچه می بینم دیوار است" ... انتظار و بی قراری افزون می شوند " و ز سواران خرامنده خورشید بپرس/ کی برین دره غم می‌گذرند؟"...

می شوم ترکیب به هم پیچیده احساسات متناقض.... شادی و اندوه و نوا و سکوت... می شوم پر و سنگ... می دانم شکرانه دارد این هوا... می دانم شادی من شکرانه این شمیم روح نواز است... می دانم باید باشد... همین کافی ست که شرمسار و خجل باز گردم... از خودم... از هوا... از آسمان... شرمنده بهار بشوم و هزار بار دلم بگیرد و با خود بگویم من را چه شد که دیگر جادو هم کفافم نمی دهد؟

                                                                                                         ندا. م

                                                                                                                                                                                                                                              

  • ندا میری

دلم می خواهد این یادداشت اینجا باشد.... یک وحشتی دارم از پریدنش که نگو... انگار همه سی و یک سال عمر من توی همین چند خط است. اینجا که باشد دلم قرص تر است. اینجا خانه امن من است...

*

سال نود و یک سال غریبی بود... سال پر، سال خالی... سال به شدت شاد، به شدت اندهگین... سال پر از درد های کوچک و رنج های بزرگ، مملو از حظ و کیف و عسرت... سال تاریکی های ذهن و درخشیدن های قلب... سال تو، سال من... سال یک "تنهایی دو نفره"... سال پت، سال تیفانی... سال یک بوسه تمام نشدنی.

دلورس وقتی رفته بود پت را از بیمارستان مرخص کند، به دکتر گفت : "نمی خوام به روتین اینجا عادت کنه"... این جمله برای من کلید سالی بود که گذشت. سال دهن کجی کردن به قاعده ها و روتین ها و استاندارد ها... سال دل به دریا زدنی دیوانه وار... سال باور کردن جنون... سال دوباره ساختن چیزهای از دست رفته... سال آغاز کردن زیبایی... سال کشف و شهود... سال قصد کردن به رفع دلتنگی ها و تنهایی ها و ... سال حجیم تر شدن دلتنگی ها و بزرگ تر شدن تنهایی ها

پت رفت کتابخانه و کتاب های لیست نیکی را خرید تا خودش را دوباره بازیابی کند... که خودسازی کند... چیزی بیش از واژه های مکرر کتاب ها نیاز بود تا پت دوباره و دوباره و دوباره خودش باشد... و تیفانی از راه رسید... و تو به من گفتی در کنار تو دوباره خودم می شوم.

"من فقط می خوام دوست باشیم"... سال دوستی... سال دوستی های تازه... سال اوج گرفتن دوستی های قدیمی... سال رفاقت... سال رفاقت با تو... من می خواستم خیلی دوست باشیم... من می خواهم خیلی خیلی دوست بمانیم.

"تو می ترسی زندگی کنی، می ترسی زنده باشی، تو یک آدم دورو، متقلب و دروغگویی... من همه چیز رو رک و راست به تو گفتم و تو منو قضاوت کردی"... سال گشودن... گشوده شدن من در آغوش تو... گشوده شدن تو در دامان مهر... سال واژه... سال کلمه... سال نگاه... سال قضاوت شدن اما قضاوت نکردن... 

"تو بیوه / فاحشه تامی هستی؟... می خوای یه نوشیدنی با هم بزنیم؟" ... سال سوء استفاده... سال هرزه انگاری های تمام نشدنی... سال خط انداختن روی پاکیزگی... 

"بعضی وقت ها دخترای این شکلی می خوان خوش بگذرونن، و بعضی وقت ها نمی خوان... چون اونا دو تا بال شکسته دارن و آسیب دیدن. اینطوری شکار های آسونی ان. اما در این مورد بخصوص، فکر کنم اون بال ها التیام پیدا کردن"... سال شکستن... آسیب... درد... زخم... سال التیام... سال حمایت... سال پشت... سال دستم را بگیر

"نمی تونم نامه رو به نیکی بدم... این وسط چی گیر من میاد؟... همیشه و همیشه این کار رو می کنم. این کار لعنتی رو... واسه آدم ها... و بعدش به خودم میام و احساس پوچی می کنم. همیشه خودم رو تو این موقعیت تخمی می گذارم. هر چیزی رو به همه می دم... ولی از هیشکی.. هیچوقت... چیزی رو که می خوام نمی گیرم"... سال بخشش... سال بخشایش... سال فداکاری کردن و گذشتن... از خود... دوباره و دوباره و دوباره... سال خسته شدن از بخشیدن و بخشایش... سال دوباره بخشیدن و بخشایش... سال الرحمن الرحیم و درخشیدن...

"ایتز ا تینگ... ایتز ا تینگ... ایتز ا دنس تینگ".... سال یک چیزی هست... یک چیزی هست... یک چیزی... 

پت کتاب همینگوی را از پنجره به بیرون پرت کرد، نصف شبی رفت توی اتاق خواب پدر و مادرش و گفت: "دنیا به اندازه کافی سخت هست، نمی شه یه پایان خوب برای قصه ها نوشت؟"... سال وحشت از پایان های بد... پایان های کسل... پایان های سخت... پایان های رنجور... پایان های نه دست من نه دست تو.... سال وحشت از پایان...

"به قول دوستم دنی غیر از عشق چیز دیگه ای برای تو ندارم"... سال برادری... سال پیوند های محکم... سال گره... سال زنجیرهای ناگسستنی

"تا وقتی نصفه راه رو نیامدی، بالا رو نگاه نکن... نه هنوز... آها... حسش می کنی؟ این هیجانه"... سال شروع... سال آغاز کردن های دیوانه وار... سال رها شدن در پیست های رقص

"جعبه ویکتوریا سیکرت هنوز روی صندلی جلو بود... این احساسه"... سال حس کردن... سال فرصت دادن به حس کردن... سال بال و پر دادن به حس کردن

"پت فکر می کنم تو باید صورتت سمت تیفانی باشه... تو باید با حس بیشتری طرفش بری"... سال شور... سال حال... بیشتر و بیشتر... سال غرق شدن در یک رمانس منظم دو نفره روی چوب های بلوط

"این در مورد ماست، وقت گذروندن با همدیگه"... سال ترمیم رابطه ها... ترمیم رابطه های درست در اشکال غلط... سال حلقه زدن اشک در چشم پدر ها... مهربانی ناتمام و بغض شادی مادر ها

"پت! من امروز برادرتم... برادر سبز پوش... نه دکترت"... سال ایستادن پشت تیم ها، سال دعوا کردن یرای طرفداری... از تیم ها... از آدم ها... از برادر ها... سال هورا کشیدن برای برد ها و گریستن برای باخت ها

سالی که مردش خسته و مرده از کشاکش یک قرار تمام قد "حقیقی" به خانه می رسد و به محض آنکه روی تختخوابش ولو می شود ناخود آگاه همه کتاب های یک برنامه ریزی تمام قد "قلابی" روی زمین ولو می شوند...

سالی که شاهزاده اش از تماشای کمر عریان سیندرلا فرار می کند... سال گریز... گریختن از سر هراس های بی ارزش و خیال های مفت...

" کسی از شما می دونه شعار اصلی ایالت نیویورک که روی پرچمش نوشته چیه؟.. Excelsior... آدم کسی که شعار شخصیش اکسلسیور باشه رو به مسابقه با جاینت ها نمی فرسته... این منم که نشانه ها رو می خونم... تو فک می کنی دلیل این اتفاق ها منم؟ بیا راجع بهش صحبت کنیم... هیچ بازی ای نبوده که عقاب ها باخته باشن... از وقتی که من و پت تمرین می کنیم و اگه پت با من بود..." ... اگه پت با من بود... اگه پت با من بود...

"تو اون مردی نیستی که روی قرار ها می مونه، ولی اگه اون منم که نشانه ها رو می بینه..." ... سال دیدن نشانه ها... سال ایمان

" قبلا فکر می کردم تو بهترین چیزی هستی که توی زندگی من اتفاق افتاده. ولی الان با خودم فکر می کنم شاید بدترین چیز باشی"... سال موازات بهترین حادثه ها و بدترین واقعه ها... سال هم آغوشی بزرگترین لذت ها با مسموم ترین زهر ها

پت به سمت نیکی رفت.... تیفانی به سمت در خروجی... توی خیابان لنگه کفشش را پوشید و رفت... "بذار یه چیزی بهت بگم! وقتی زندگی به نقطه ای مثل اینجا می رسه تو باید به نشانه ها توجه کنی. گناهه اگر تو جوابشون رو ندی، دارم بهت می گم گناهه... و این بقیه زندگیت مثل یک نفرین به دنبالت میاد... دنت فاک دیس آپ"... تیفانی داد کشید منو تنها بذار... و در جواب شنید: " تنها راهی که می شد من رو دیوونه کنی، این بود که خودت یه کار دیوانه وارتر بکنی... ازت ممنونم... عاشقتم... از لحظه ای که دیدمت می دونستم... متاسفم که انقدر طول کشید تا بهت برسم... من فقط گیر کرده بودم"... و بوسه... بوسه و بوسه و آغوشی که تا ابدیت ادامه داشت... تعالی و تعادل پت در میان دست های تیفانی... و وقتی اشک های تیفانی روی صورت پت چکه کردند، دیوانگی و عشق دنیا را نجات دادند...

سالی که به یاد آوردیم : There is always Silver Linings 

پی نوشت یک: "تو که خب معلومه تیفانی ای، ولی آیا من پت هستم؟"... نمی دانم... نمی دانم... پت دیوانه بود... خوب و درست و حسابی دیوانه بود... و حالا سال سوال های بی جواب دارد تمام می شود.

پی نوشت دو: سال نود و دو حتما مبارک خواهد بود... این را نشانه ها به من می گویند.

پی نوشت سه: همین الان تیفانی پشمالوی کوچولو کنار پای من نشسته و بهت زده دارد نگاهم می کند... در حالیکه دارم می نویسم: زمین دارد پوست می اندازد و بهار در هیات پرشکوه همیشگی اش می آید تا دستهایمان را بگیرد و روحمان را بنوازد... صدای پرستو های عاشق نوای مداوم زندگی ست که از سرزمین های سرد می آید تا بشارتمان دهد به تازگی... و زندگی ادامه دارد و ادامه دارد و ادامه دارد... "خاک جان یافته است... تو چرا سنگ شدی؟ تو چرا اینهمه دلتنگ شدی؟"... بیا... بیا نزدیکتر... بیش از این ها... بسیار بیش از این ها... آنقدر که نفست را به خاطر بسپارم. برای روز های مبادا...
"باز کن پنجره را و بهاران را باور کن"
                                                                                                                  ندا. م

  • ندا میری

حالا هی بگو نرو... هی بگو بمان... اصلا هی مرا بترسان که "از تنهایی دق می کنی"... الان ساعت هاست خیره خیره دارم به دیوار سفید روبرو نگاه می کنم و گل های صورتی/قهوه ای روی ش را می شمارم و به این فکر می کنم تو چه می گویی؟ معنی همه این مزخرفاتی که پشت هم می بافی چه چیزی می تواند باشد؟... تو و بقیه... این بقیه آدم های مهمی هستند ها. فکر نکنی هر کس و ناکسی را می نشانم کنارت... این بقیه همان چند نفر انگشت شمار آدم مهم غیر از تو اند... که آدم های نزدیک زندگی من محسوب می شوند... که دوستشان دارم... که دلم تنگشان می شود... همه شماهایی که اجازه دارید بگویید بمان... همه شماهایی که فرصت و حق دارید بگویید نرو... بگویید دلمان تنگ می شود و من دستم بلرزد... همین همه شما که خبر ندارید شب ها گاهی چقدر سخت می شوند... شب ها... شب های بعد از رفتن مهمان ها... شب های قبل از صبح هایی که بوی بیمارستان می دهند و الکل و تزریق... شب های طوفان و رعد و برق های تند... شب های بختک... شب قبل از سال تحویل... وای شب های قبل از سال تحویل، از همه شب های سال سخت ترند... حتی آن وقتی که مامان بود و ما بچه تر بودیم و دلمان به بوی نارنج و اسپند مامان ساز (یک چیزی تو مایه های همه چیز های مامان دوز)، خوش بود هم سخت بودند... روز های آخر سال همه شان سختند، همه شان به طرز عجیب و غریبی دلتنگ اند... من می روم توی خیابان ها راه می روم و موسیقی گوش می دهم و تنگ های ماهی و سبزه های عدس و گندم را نگاه می کنم، که حالم خوب شود، که حالم خوب بماند و انگار نه انگار... یک چیزی کم است... یه چیز حجیم و عظیمی کم است. آنقدر عظیم که از عطر شب بو ها و خودنمایی لاله ها کاری بر نمی آید... شبیه دست های تو

هی با خودم فکر می کنم دیگر وقتش شده... باید این چهار تا تیکه خاطره هنوز دست نخورده تمیز را بریزم توی یک جعبه و بروم... به یک قبرستانی که آدم هایش را نشناسم... ادم های ش سیاه باشند، یا که کک مکی و بور و سرخ و سفید... اسم های شان غریبه باشد... مثلا اسکات، یا مثلا راج... بوی غریبه ها را بدهند اصلا... چه می دانم هر جایی که آدم هایش شکل تو نباشند. هر جایی که بوی تو را ندهد... هرجایی که برای من بومی، بومی نباشد و بوی آدم های بومی را ندهد... از تو دور... هر چه دور تر بهتر...

اصلا یک جایی که آدم ها کاری به کار هم نداشته باشند... اصلا همه باشند نقش های روی دیوار... بی حس... بی نا... بی حرف... اصلا همه باشند یک مشت عوضی چرک که مردنت وسط خیابان هم تکانشان ندهد... از آن جاهایی که دیگر چشمت پی مهر کسی نیست، پی آغوش کسی، پی بوسه کسی... و تکلیف ت معلوم است با خودت و همه این بنده های خدا که سرشان به کار خودشان است. تو می گویی مهربان نیستند؟ چه اهمیتی دارد وقتی نامهربانی و بی اعتنایی شان صادقانه است... هروقت هم دلم گرفت می روم توی خیابان یا کافه ای می نشینم و تا خرخره مست می کنم و دست یک غریبه را می گیرم و همان وسط محکم می بوسم... شب را توی اتاق تاریک من یا زیر نور راه راه مهتاب که از کرکره اتاق او می گذرد، می گذرانم و فردا فراموشش می کنم... و به او هم اجازه می دهم به راحتی فراموشم کند... هه... نمی توانم؟ خیال می کنی... خیال می کنی...

تا یک جایی و یک روزی یک هو در حدودم کسی به زبان مادری ام بگوید "سلام" و قلبم بریزد... قلبم بریزد و یادم بیاید چه چیزهایی که کم دارم... هرسال با آمدن بهار، خواب همه هفت سین ها را ببینم... و دلم تنگ بشود... دلم برای همه این چیزهایی که این جا دارم تنگ بشود... دلم برای تهران تنگ بشود، تهران برفی... دلم برای گربه های سر کوچه که هر صبح تا یک مسیری به امید یه تکه کوفت همراهی ام می کنند، تنگ بشود... دلم برای همه کلاغ های توی مسیرم که احساس می کنم مغزم زیر نگاه های بی حیا و تندشان برهنه می شود، تنگ بشود...  

دلم گرفته است عزیز همدل من... از دنیا... از دنیای بی تو، از دنیای با تو... حتی از بهار که دارد می آید و من نمی توانم از صمیم قلبم هوای آمدنش را بکشم تا ته ریه هایم... احساسی شبیه حال ساشا گری تو تجربه دوست دختر دارم... پیچیده تر حتی. تو می فهمی خودت...

طاقت ندارم تو و تهران و بهار و دنیا را یک جا دوست نداشته باشم... فاصله... فاصله های زیاد و شاید طولانی... کلا دیگر نگویی "نرو... بمان... از تنهایی دق می کنی" ها.... شاید میان آنهمه غریبه، تنهایی کمتری باشد.... حداقل انتظار کمتری هست.

پی نوشت یک: این یک یادداشت کاملا مشوش است. هذیان های آشفته یک ذهن آشفته و ابدا ارزش دیگری ندارد... 
پی نوشت دو: نگو اذیت می شوی... بگو می میری... بگو دور از این آسمان "می میری"

پی نوشت سه: دقت کرده ای ناصر عبدالهی چطوری می گوید "منو ببخش که درخشیدی و من چشمامو بستم؟"

ندا. م

  • ندا میری

گاهی یک چیزی دل یک کسی را می شکند و همزمان حال تو را می سازد... گاهی همان دستی که کسی را پس می زند، دست تو را سفت تر می گیرد... همان اتفاقی که دیگری را دور تر می کند، تو را نزدیک تر می برد... برایت ایمان دوباره می سازد... برایت شادی هزار باره می آورد... و تو هی می خواهی شادی نکنی، هی زور می زنی که اندوه دیگری نشود مایه شادی تو... اما مگر دست خود آدم است؟ مگر دست من بود وقتی ایمانم پرید که حالا دست من باشد برای تولد دوباره اعتمادم شادی نکنم؟ گیرم دلیلش هر چه باشد. حتی شکستن قلب و غرور یک کس دیگری... من می روم توی بستر خیال ها و خواب هایم دست او را می گیرم و خرابی اش را زار می زنم. از ته قلبم... اما دروغگوی خوبی نیستم... نه! نمی توانم حاشا کنم این قطره های کیفی را که توی رگ هایم می دوند و قلبم را یاد دوباره تپیدن می اندازند و مغزم را با مخمل باور کردن دوباره "تو"ی مهربانم آشتی می دهد... چگونه حاشا کنم اتفاقی را که از تو، مجدد و مکرر یک آدم راست می سازد و من را با نوازش گونه های مشعشع تو آشتی می دهد؟... همین یک بار... همین یک بار هم که شده می خواهم بی شرم و خجالت از رنجیدن یک کسی، یک کسی که بسیار هم دوستش می دارم لذت ببرم... حقم هست... بعد از همه شک های عبوس بهمن، این اتفاق های ساده اسفندی، بوی بهار می دهند... بوی بهار

 *

 تو کنار من گشوده شدی... و بزرگترین دروغ عمر من خواهد بود اگر انکارش کنم. بزرگترین دهن کجی من به وجدانم... گیرم به زور... گیرم به تلخی... گیرم بعد از چیزی قریب به ده هزار ساعت... تو ذره ذره کنار من عریان شدی... و این برهنگی شکوهمندترین اتفاق زندگی من شد. عظیم تر از همه عاشقانه هایی که پسر ها در نوجوانی برایم سروده بودند... لذیذ تر از تمام بوسه های بعد از قهر ها... مقدس تر از همه تن به تن های جنون و عشق و شهوت...

به تو گفته بودم و نگفته بودم "فرصت بده تو را ببینم"... تو را.. خود تو را... آن خود درخشان سبز را که زیر این پوسته های مثلا جذاب نفس می کشد... آن خود خود خودت را.. همان الماس تراش نخورده را... حتی اگر شبیه کریه ترین دیو قصه های کودکی مان باشد... یادت باشد حالا و همیشه، به دلبری که دوست داشتن هیولای مردش را یاد نگرفته است، باید شک کرد... به دوستت دارم هایش... به ماندنش.

یک باری یک کسی از من پرسید چطور تحمل می کنی انقدر راحت و بی پروا از خودت سخن بگویی و دیگری در برابرت سکوت های طولانی و عمیق کند؟ و من یک دانه از آن خنده های موذی و جن زده تحویلش دادم و گفتم همه این سکوت کردن های مدام و تاریک به آن "آن" برهنه شدن می ارزند... نه! نه! بیش از اینها.... اصلا عیار آن لحظه را هزار برابر می کنند... من صبورم... من صبورم... اما صبوری ام مفت نیامده ست که ارزان بفروشمش... که خرج هر بی سر و پای ولگردی کنمش... این صبوری ها می آیند و می رسند به یک نقطه ای که آدم را مخاطب این جمله می کنند :"تو تنها کسی هستی که می دانی و احتمالا تنها کسی خواهی بود که این ها را شنیده ست...." 

نگاهم نمی کنی... دقت کرده ام. تو در لحظه های سوال و جواب های سخت نگاهم نمی کنی... جراتش را داری. می دانم که داری... حیا می کنی... همه شرمی را که از روزمره ها دریغ می کنی می آوری به دقیقه های دو نفره بی تاب... و صدای تو... وقتی دارد تعریف می کند، یک چیزی را.. هر چیزی را... هرچقدر کوتاه و یه زحمت... خش بر می دارد... خجالت می کشد و من آن آزرم نایابش را می پرستم.

من کنار تو عریان شدم... یک عریانی تمام و کمال... و اگر این لختی بی منت، من را به لمس گوشت و خون و استخوان تو نمی رساند، همه اعتبارش می رفت و من را تا ابد شرمنده می کرد... شرمنده همه بکارت هایی که به رنج از بستر هزار زنگی مست به سلامت عبور داده بودم تا به تو برسانم... به ضیافت خون و درد تو.

سخن گفتن تو خوب است... بهتر از هر اتفاق دیگری شاید... لحظه منزه گشایش است اصلا... گشایش هزار پنجره به روی زیباترین باغ های پاییزی باران خورده... اما حالا دیگر آموخته ام تو را از لابلای دقایق الکنت بیرون بکشم و بیاورم به رختخواب بی خوابی های شبانه ام و نوازش کنم... من قدر این را می دانم... اینکه تو فرصتم دادی دستم را بکشم روی تنهایی ها و زخم هایت... قدر امانت تو را می دانم. هر چه پیش بیاید. هرچه...

ای وای ای وای که تو چقدر شایسته نواخته شدنی... دم به دم... دم به دم... یک چیزی هست که خیلی منتظرم وقتش برسد و به تو بگویم... صبوری کن اما... صبوری کن

                                                                                                                      ندا. م

  • ندا میری

 

 

 دوست داشتن تو یک افتخار است... یک افتخار تمام نشدنی.

نه بخاطر اینکه سال های مدید است تو رفیق شفیق منی... نه اینکه جمع شدن اشکت را در لحظه های ویرانی ام دیده ام... نه اینکه وقتی خبر می دهی از خودت، از سلامتی نصف و نیمه ات من زار می زنم... نه اینکه بدون اینکه به تو گفته باشم شبانه روز دستم به سوی آسمان هاست که شاید یک جایی یک کسی یک چیزی، تلخی ها را از صورت ماه تو بشوید... نه اینکه وقتی حالم خیلی خراب می شود دلم می خواهد بیایم بنشینم روبروی تو و لال لال نگاهت کنم تا با آن صدای آرامت بگویی "یا امام مغموم"... نه اینکه دلم برای کودکی های تو می گیرد... نه اینکه دلم برای تنهایی های تو آتش می گیرد... نه بخاطر اینها فقط... نه بخاطر اینها و همه هزار جزئیات دیگر تو...

تو نعمتی برای جهان... تو نعمتی و این را نمی دانی... حتی خودت هم این را نمی دانی... و این ندانستن تقصیر تو نیست. شاید هیچ کس به تو نگفته باشد تا بحال، که تو چه رحمت غریبی هستی برای زمین... توی زندگی آدم حتما باید یک کسی بیاید که چشم هایش را به روی خودش باز کند. ادم تصویر خودش را ببیند. تصویر حقیقی خودش را ببیند... و کشف کند چقدر شکوهمند و محشر و رویایی ست (لعنتی واژه کم می آورم)... این حق هر آدمی ست. تو آخرین بازمانده مردهای زمینی که اخلاق را و عشق را و خرابی را تمام و کمال نفس می کشند و در هر بازدمشان گوشه ای از خودشان را به هوای تاریک و گس این روزها می دهند... و در این تلاطم تکرار و ازدحام کثافت جان می دهند... و من این روزها چون پروانه آشفته حالی سوختن فتیله های شوق و شور و جان تو را دل دل می کنم... با غرور... غرور... غروری که از ایمان تو می آید... از امید تو می آید...

این  بودن تو... این ماندن تو... این با تو بودن... این با تو ماندن... برای من یک اتفاق است و هر روز که از آن می گذرد عظیم تر و تازه تر می شود. می دانی من تشنه تازگی ام؟... تشنه آغاز کردن؟... و رفاقت تو هر دم برای من کلیدی تازه می خورد.

چیزی ندارم... برای تو هیچ چیزی ندارم... جز باران ناتمام چشم هایم... گفته بودی "خورشید چه کاره است... زمین، گرما و نور را از چشم های تو می گیرد"

                                                                                                           ندا. م

  • ندا میری

سرفه کردن من یک اتفاق نیست. دیگر یک عادت روزانه شده است. انقدر که اگر یک روزی صبح بدون سرفه های پیاپی و غلیظ و تند از خواب بیدار شوم، انگار یک گمشده دارم. سرفه های گاهی خشک و گاهی آغشته به خلط و در موارد انگشت شماری قطره های خون. سرفه های من از ته سینه ام بیرون می آیند. انگار دارند یک بخشی از من را از آن ته های تن و جانم می کنند و با خود می آورند بیرون. کمی از رنج های نهفته در سکوت مدام من را شاید... در برابر این سرفه ها از "ای مرض" تا "ای جان" شنیده ام... از "الهی بمیری" تا "الهی بمیرم"... با سرفه هایم خو گرفته ام، حتی دوستشان دارم. تنگ شدن نفسم را که از پس این سرفه های ممتد می آید. درد سینه ام را... احساس می کنم به اندازه خنده هایم، فین هایم، اشک های گم و ناپیدایم، همه بغض هایم، صدای گرفته ام، شادابی و خستگی توام چشم هایم، کودکی ام، شور و حال دائمی ام، جیغ جیغو شدن های گاه به گاهم، بلند و تند تند حرف زدنم، فحش دادنم، خیال بافی هایم، دیوانه وار با خودم حرف زدن ها و هروله رفتن هایم وسط خیابان های شلوغ و به اندازه همه چیز های دیگری که مال من هستند، گوشه ای از من هستند، این سرفه ها هم بخشی از من هستند، بخش لاینفکی از من... از آن چیز های انحصاری که آدم ها تو را با آن به خاطر می آورند...

*

سالهاست که من سرفه می کنم. سال هاست. یک دکتر بامزه دارم که خیلی هم سن و سال دار نیست و هربار که مرا می بیند می گوید "تو هنوز زنده ای؟ پس کی می خواهی بیخیال زندگی بشوی؟ لااقل بیخیال من بشو و برو برای خودت یک دکتر دیگر دست و پا کن. تو که با وقاحت تمام به حرف های من گوش نمی کنی. هر چند ماه یک بار هم می آیی اینجا و بر و بر توی صورت من نگاه می کنی و جواب همه سوال هایم را هم سربالا می دهی... برو یک کسی را پیدا کن که حداقل  حرص نخورد و تا چند ماه آینده اصلا قیافه ات را هم به خاطر نیاورد" بعد از همه اینها اما نگاهم می کند، پدر مآبانه و مهربان می پرسد "راستی شغلت چیست؟ سر و کار با مواد آلاینده و گرد و خاک و اینها که نداری؟" می خندم و میگویم "نه، من کارشناس انفورماتیکم. سر و کارم فقط با سیستم است و صفحه نمایش... بعد هم چطوری پس ادعا می کنی من را یادت می ماند وقتی هربار این سوال تکراری را می پرسی؟"... جواب می دهد "من چکار دارم از کجا نون می خوری؟ سهم من از تو این پررویی تمام نشدنی تو است و این وقاحت خانم جان"... و من هربار شرمم می آید به او بگویم این وقاحت اگر نبود... آخ این وقاحت اگر نبود...

*

یک دوستی دارم (دوست که چه عرض کنم... بیش از اینها... بسیار بیش از اینها) که خیلی عوضی هم هست تازه... و من این عوضی بودنش را اصلا دوست دارم. این عوضی بودنش موضوع مهمی ست. یک چیزی توی مایه های آشغال خواندن "چتر های شربورگ"... دقیقا وقتی یک چیزی از مرز ها عبور می کند و تو دیگر دلت نمی آید از واژه های مستمسک و دستمالی شده ای مثل شاهکار و معرکه و محشر و غیره برای توصیفش استفاده کنی و نمی دانی باید چطوری سطح مهر و اشتیاقت را بپاشی بیرون... این وقت ها باید پناه ببری به یک چیزهایی که بقیه نفهمند. فقط خودت بفهمی و طرف حسابت و احیانا بعضی ها.... و تازه انگشت شماری از بعضی ها... اینطوری ست که من مجبورم احتیاط کنم و به جای رفیق درجه یک و همدم و محرم که این روز ها روی هر کس و ناکسی می نشینند، این دوستم را عوضی عزیزم بخوانم... و خلاصه همه اینها اینکه این عوضی عزیزم قدر سرفه های من را می داند. حتی بیشتر از خنده هایم... (اصلا اینطوری می شود که سطح بعضی ادم ها توی زندگی آدم از یکی مثل بقیه یا مثلا خیلی عزیز و خیلی نزدیک و اینها می رود بالاتر... قصه اتاق های خانه من را یادتان هست؟ این چیزهاست که ادم ها را می برد توی اندرونی دیگری)...

این روز ها این عوضی جان ما هی نگران می شود، هی و هی و هی... بعد می خواهد این را بروز هم ندهد و خونسرد باشد و کول هم برخورد کند و من البته می دانم دلش می خواهد سرم را بکوبد به دیوار و تهش خیالی هم نیست... اصلا کی بهتر از او که سر من را بکوبد به دیوار... و من حالا می خواهم به زبان بی زبانی به او بگویم بیخیال این اضطراب ها بشو... اگر قرار باشد که تو هم از سرفه کردن من و اصلا ته تهش از خون بالا آوردن من بترسی که دیگر من دلم به هیچ دیوانه ای از جنس خودم، دور و برم خوش نمی ماند و به قول خودت اینطوری من بیشتر از همیشه تنها می شوم... و تو که خوب می دانی "تنها بودن، یه کابوس شومه"... بگذار من حالا حالا ها حال این ترکیب را ببرم ...

" سرفه های پی خنده های تو"

                                                                                                                 ندا. م

  • ندا میری

" ساعت چهار یا چهار و نیم است. هوا دارد شیری رنگ می شود. خوابم گرفته است اما به علت گرفتاری های فوق العاده ای که دارم نمی توانم بخوابم. باید کار کنم، کاری که متاسفانه برای خوشبختی من و تو نیست، برای رسالت خودم هم نیست، برای انجام وظیفه هم نیست، برای تمام کردن احمد تواست. برای آن است که دیگر - قول خودت - چیزی از احمد برای تو باقی نگذارند. اما ... بگذار باشد. این ها هم تمام می شود. بالاخره فردا مال ماست. مال من و تو با هم. مال آیدا و احمد با هم... بالاخره خواهد آمد آن شبهایی که تا صبح در کنار تو بیدار بمانم، سرت را روی سینه ام بگذارم و به تو بگویم که در کنارت چقدر خوشبخت هستم. چقدر تو را دوست دارم، چقدر به نفس تو در کنار خودم احتیاج دارم، چقدر حرف دارم که با تو بگویم، اما افسوس! همه ی حرفهای ما این شده است که تو به من بگویی "امروز خسته هستی" یا "چه عجب که امروز شادی" و من به تو بگویم که "دیگر کی می توانم ببینمت؟" و یا تو بگویی "می خواهم بروم. من که هستم به کارت نمی رسی" من بگویم "دیوانه زنجیری حالا چند دقیقه ی دیگر هم بنشین " و همین ! همین و همین!

تمام آن حرف ها، شعرها و سرود هایی که در روح من زبانه می کشد، تبدیل به همین حرف ها و دیدار های مضحکی شده که مرا به وحشت می اندازد. وحشت از این که رفته رفته تو از این دیدار ها و حرف ها و سرانجام از عشقی که محیط خودش را پیدا نمی کند تا پر و بالی بزند گرفتار نفرت و کسالت و اندوه بشوی.

این موقع شب (یا بهتر بگویم : سحر) از تصور چنین فاجعه ای به خود لرزیدم. کارم را گذاشتم که این چند سطر را برایت بنویسم: آیدای من، این پرنده در این قفس تنگ نمی خواند. اگر می بینی خفه و لال و خاموش است، به این جهت است... بگذار فضا و محیط خودش را پیدا کند تا ببینی که چگونه در تاریک ترین شب ها آفتابی ترین روزها را خواهد سرود. به من بنویس تا هر دم و هر لحظه بتوانم آن را بشنوم . به من بنویس تا یقین داشته باشم که تو هم مثل من در انتظار آن شب های سفیدی. به من بنویس که می دانی این سکوت و ابتذال زاییده زندگی در این زندانی است که مال ما نیست، که خانه ما نیست، که شایسته ما نیست. به من بنویس که تو هم در انتظار سحر هستی که پرنده عشق ما در آن آواز خواهد خواند.... احمد تو ... 29 شهریور 1342 "

***

نوجوان که بودم، آیدا را ندیده بودم. هیچ تصویری از آیدا ندیده بودم. من آیدا را از لابلای خطوط دفترچه های احمد بیرون کشیدم... و او را آفریدم... و آنقدر به او خو کردم، که آیدا شد الهه عشق... شد شمایل آرام جان... آرام جان بامداد خسته من با آن چشم های تیز وحشی و آن سینه ستبر و آن صدای بم مردانه.... آیدا شد بستر خلاص مرد محبوبم... آیدا شد لبخند آمرزش بر چهره زندگانی احمدم، که بر آن هر شیار از اندوهی جانکاه حکایت می کرد... روی آیدا تعصب داشتم، حتی بیش از احمد...

هنوز هم برای من تفکیک آیدا سرکیسیان از احمد شاملو ممکن نیست. چطور می شود زنی را از شاعر مجزا دانست، وقتی رد پای همه اشک ها و لبخند هایش روی تمام خط نوشته های شاعر خودنماست.... مگر نه آنکه احمد ما می گوید "مرا دیگر از او گزیر نیست"... اصلا آدم وقتی عاشقانه های شاملو را می خواند، قبل از آنکه صدای او توی گوشش بپیچد، اسیر هوای آیدا می شود. نا خودآگاه...

 آیدا را بعد ها دیدم... هم تصویرش را و هم خودش را... وقتی خودم را بدو بدو رساندم به روبروی بیمارستان ایرانمهر که میان هزار غریبه همصدا برای رفتن عاشق ترین مرد سرزمینم گریه کنم، برای نخستین بار او را دیدم... ظریف و نحیف... پیچیده میان اشک های متبرک... با عینکی بزرگ و سیاه... چقدر چشم هایش را می خواستم... همان چشم هایی را که راز آتشند... همان چشم هایی را که بهانه تولد هزار هزار شب نوشته محزونند... او را سیر سیر نگاه کردم و دانستم هیچ فرقی نمی کند با زن ذهن من... همان که شب های بسیار را با تجسم لبخندش به خواب رفته ام... و خطوط چهره اش...  

وقتی احمد از شیار مورب گونه های آیدا می سروده، می دانسته روزی خواهد رسید که زنان و دخترکان این سرزمین با خواندن این واژه ها آنچنان از خود بیخود می شوند که دست می برند سمت صورتشان و پوستشان را لمس می کنند به امید آنکه می توانند غرور خویش را هدایت کنند و سرنوشت مردی را.... او می دانست دارد تصویر زنی تمام قد زمینی را آنچنان با اسطوره ها پیوند می دهد که حافظه ما تا قیام قیامت از باور و ایمانش دست نخواهد کشید.

آن پری وار در قالب آدمی که پیکرش جز در خلواره ی ناراستی نمی سوزد... و حضورش بهشتی ست که گریز از جهنم را توجیه می کند، دریایی که مرد ما را در خود غرق می کند تا از همه گناه ها و دروغ شسته شود و در طلوع روشن سپیده دم، روحش را بر کاغذ عریان کند و ما را ببرد به سرزمین های بکر و دست نیافته کلمات... که شعر را بفهمیم... عشق را بفهمیم.... زندگی را و امید را و ایمان را و درد را و رنج را و تنهایی را و همه و همه آن چیزهای دیگری را که بلد نبودیم، درست و حسابی بلد نبودیم... از لای لای دفتر های شاعر بیاموزیم و قد بکشیم.... آخ اگر آیدا نبود... آخ اگر آیدا نبود....

وجود و حضور آیدا سرچشمه جوشش بهترین عاشقانه های معاصر ما شد... معشوقه تمام و کمال بامداد... یک زن! یک زن! یک زن حقیقی که از گوشت و خون و استخوان است... در تاریخ ادبیات ایران معشوق یا عموما زمینی نبوده و یا اگر هم بوده پنهان و ناشناس باقی مانده است. شاملو برای اولین بار، عشق را از پستوی خانه بیرون می‏آورد و همزمان روح و جسم آیدا را می ستاید.. لبخندش را، نگاهش را، بدنش را، بوسه هایش را، مهربانی اش را، پستان هایش را، اضطرابش را... همه و همه و همه... که روی هم می شوند آیدا... و به ما فرصت می دهد آیدا را بشناسیم و ببینیم و لمس کنیم... آیدایی را که به همان میزان شکوه قدیسه وارش، واقعی، زیبا و اروتیک جلوه می کند... عشق مادی و ملموس احمد به آیدا، به زیباترین و حقیقی ترین ستایش ممکن از پیکره زنی عاشق انجامید و ماندگار ترین تصاویر متنی ذهن و روان ما، اینگونه خلق شدند... و ما را مهمان ناب ترین دقایق حیرت و حسادت و ستایش کردند... آری اینگونه بود که آیدا به واژه های رقصان ذهن شاعر هویت و حقیقت بخشید و همه و همه را صاحب شد و در تاریخ جاودانه شد...

 بیست و یکم آذر ماه سالگرد تولد احمد است... اما باید گشت و یافت آن دقیقه مقدس را که خط سیر نگاه احمد، روی آیدا ثابت شد و شاعر متولد شد... آن لحظه تلاقی چشمان احمد با زنی که لبانش، به ظرافت شعر شهوانی ترین بوسه ها را به شرمی چنان بدل کردند که مرد قصه ما به صورت انسان در آمد...

 پی نوشت یک: و ما همه با هم شاعر را عاشق شدیم و ما همه با هم دست در دست، عاشقانه های شاعر را زمزمه کردیم و ما همه در لحظه های شور و جنونمان، وقتی زبانمان در بیان همه چیز الکن شد، به او پناه بردیم... به او، به آیدا و به آنچه میان آن دو جاری بود...

 پی نوشت دو: این یادداشت را با رضا شریک می شوم که می داند "به مهر... کسی را... بی گاه... در خواب دیدن... و با او... بیدار شدن" یعنی چه...

                                                                                                                          ندا. م

  • ندا میری