الفبا

الفبا

مهم نیست چقدر بزرگ شده... چقدر  خانم شده... مهم نیست دارد دکتر می شود و کم کم قرار است از این مانتوهای رسمی با پارچه های شق و رق بپوشد. با شلوارهایی که خط اتو دارند... و برود سر کلاس و با آن شوق ناتمامش به پژوهش و علم و با آن صدای ملایمش تدریس کند... حتی مهم نیست فردا روزی که دور هم نیست شکمش بالا می آید و مجبور می شود دست به کمر راه برود. احتمالا لوسی اش صد چندان می شود و ما خریداران لوسی اش هم راه به راه از هم سبقت می گیریم... برای من او هنوز یک حجم گوشتالوست که لپ هایش قابلیت گاز گرفتن دارند. که چال دارند و به هنگام خنده، تماشایشان نفس می گیرد از مخاطب...موضوع این است که برای من کودکی او تمام نمی شود. حتی وقتی در هیات بزرگ تر ها بو می کشد حال و احوال من را و حدس می زند که یک چیزی هست... یک چیزی هست که من از او پنهان می کنم و او سال هاست عادت کرده است به این حجم پنهان کاری.... سال هاست من به دور نگه داشتن او از دغدغه ها و دردسر هایم اصرار کرده ام و او صدایش در نیامده است و به جای گیر دادن و سوال کردن آرام و بی هیاهو دقیقا سربزنگاه قد علم کرده است که من هستم... و همه حواسم به توست. چه بخواهی و چه نخواهی... اجازه اش هم دیگر دست تو نیست... اصلا مهم هم نیست بدانم چه خبر شده... اصلا لازم نیست بدانم چه چیزی یا چه چیزهایی شده اند خوره مغز و روانت... او این ها را نمی پرسد. چرایی ماجرا و جزئیات حادثه برای ش اهمیتی ندارند... او درگیر "حال" من می شود فقط و به این نقطه که برسد، من در برابرش تمام و کمال بی سلاح و سپرم... آنچنان که حتی از خنده هایم هم کاری بر نمی آید. او به چشم هایم نگاه می کند و بی آنکه بگوید "هی! یک چیزیت هست"... می گوید " من دلم گرفته است، بیا"... و این کار را چنان به ظرافت و به اندازه می کند که من همیشه از او جا می مانم.... یک چیزی فراتر از پیوند های خونی ما را کنار هم نگه داشته است. یک شکل کاملی از ایمان به صداقت این حمایت. صداقت این دستی که کودکانه یا مادرانه دراز است مدام...

*

به هر بهانه ای زنگ می زند. از گرفتن شماره تلفن آرایشگاه تا پرسیدن اینکه برای مهمانی آخر هفته دیگر، چه بپوشد. می دانم ول نمی کند تا نروم. باید بروم بنشینم روبرویش و او توی تخم چشم های من ببیند نمی ترسم. او با شوخ طبعی و غش غش خنده گول نمی خورد. دست آخر کوتاه می آیم. نهار را با هم می خوریم. هنوز راضی نشده... با هم می رویم خرید... هنوز کفایت نکرده است... شام را پای یک سفره می نشینیم... زیرچشمی دارد نگاهم می کند... نگاهش می کنم و آرام می گویم "چیز خاصی نیست. درگیر یک موضوع کاری ام"... این پا و آن پا می کند و می گوید "اینجا نشد جای دیگری. فکر و خیال نکنی ها" ... چه جمله آشنایی... شبیه همان چیزی ست که آن مردکه گردن کلفت می گفت. خنده ام می گیرد... در آنی همه وحشتی که از شنیدن همین کلمات ثابت در جانم نشسته بود به جسارت بدل می شود... دختر بچه نیم وجبی که خودش از صدای ترقه های بی خطر چهارشنبه سوری هم می ترسد، یادم می اندازد حق ندارم بترسم...

پیش از خواب آرام می گوید: "باز هم شد... دوباره بروم دکتر؟"... می دانم با خودش خیلی کلنجار رفته است که حالا وقتش نیست... می دانم هزار بار بگویم، نگویم کرده است... اما او می داند نگفتن نداریم... او می داند یک جایی طی تقسیم وظایفمان با هم طی کرده ایم همه این ها را... همانجایی که قرار گذاشتیم من حق ندارم بترسم... و من مست می شوم که برای او محرمیت آغوش من مرزی ندارد.... دستش را می گیرم

*

خانم اولیویا وایلد (کیت) در این فیلم جدیدش – رفقای هم پیاله – تازه با دوست پسرش بهم زده و همان شب با یک عده از دوستان رفته خوشگذرانی. آن میان لوک که از قضا رفیق محرم و مرهمش هم هست می آید طرفش که نازش بدهد و بپرسد چه شده... بهم ریختگی کیت از سر و صورتش می بارد و از پشت خنده های زیبایش در همان حال مستی، پیاپی به صورت مخاطب سیلی می زند... می گوید: "نمی خواهم دلداری بدهی... به تو اجازه نمی دهم دلداری بدهی... من جوانم هنوز"... و یادش می رود تاکید کند حسابی خوشگل هم هست...  

                                                                                                            ندا. م

  • ندا میری

صدا... صدا... صدا...

ریشه وسواس و دلبستگی ام به صدا ها را که می گیرم، می رسد به نوجوانی ام و آن کاست "چیدن سپیده دم" و پیوند شب های من با صدای شاعر وقتی به واژه های آن شاعره آلمانی جان می داد...

"گاه آرزو می‌کنم زورقی باشم برای تو؛
تا بدان‌جا برمت که می‌خواهی.

زورقی توانا
به تحمل باری که بر دوش داری.

زورقی که هیچگاه واژگون نشود؛
به هر اندازه‌یی که ناآرام باشی؛
یا دریای زندگی‌ات متلاطم باشد؛
دریایی که در آن می‌رانی."

گویا شاعر در مرحله نخست ترجمه، واژه ها را از آلمانی به فارسی برگردانده بود و حالا در راستای تکامل کلمات، آنها را زمزمه می کرد. خط به خط اشعار در حنجره اش قرقره می شدند و بر دانه به دانه ترکیب ها، جامه غرور و عظمت آوای مرد می نشست و جهان نرم شاعره در گذار از این گلوی پرخون و این آوای پر جان به هیات حماسه پرشوری در می آمد... لالایی نوجوانی من صدای او بود... صدای غرا، بم، گیرا و زنده او...

از همان روز ها بود که در رویاهای من مردی آفریده شد که می خواند

"و عشقت پیروزیِ آدمی‌ست
هنگامی که به جنگِ تقدیر می‌شتابد

و آغوشت
اندک جایی برای زیستن
اندک جایی برای مردن
و گریزِ از شهر
که با هزار انگشت
به وقاحت
پاکیِ آسمان را متهم می کند"

در حالی که من چشم هایم را می بندم و پوست تنم را به نوازش صدای او می سپارم... و هزار تغزل مرغوب مومن را خواب می بینم... در دامان صدایی آلوده به عشق... هنوز... هنوز و همیشه

                                                                                                                ندا. م

  • ندا میری

دارد وقیحانه ور می رود با من... از همین فاصله دو متری، پوست تنم دم به دم گز گز می کند زیر چشمانش... آنقدر ناتوانم زیر هجوم نگاهش که انگار نه انگار یک میز چوبی قطور میان ماست... ته چشمهای ش یک چیزی هست که من را می ترساند. گویا در این فرآیند عریان سازی مغزم، چاقوی تیز گشوده اش دارد دانه دانه لباس های تنم را هم می کند... تکه تکه... ناخودآگاه جمع می شوم. شال ترکمنی را سفت و سخت تر دورم می پیچم... می پرسد "سرد است؟" ... سرد است آقا... زمستان امسال خیلی سرد است... بیشتر از پاییزش حتی... کی بهار می شود پس؟ صدایش را گم می کنم... من می مانم و جهانی هراس در آن اتاق ده، بیست متری... چنگ می اندازم به هوای اتاق بلکه در این حجم فقیر طراوت، چیزی بیابم و حایل کنم میان بازدم او و دم خودم... کاش زمانه انقدر در پس هر سلام محبت آمیزی، شاخ و شانه نشانم نداده بود و حالا کودکانه باور می کردم پشت اینهمه ادعای برادری و دلسوزی کمی همدردی صادقانه نفس می کشد...

*

با مرجان می خوانم... بلند بلند می خوانم... برایم اهمیتی ندارد نگاه این و آن. راستش هیچ وقت نداشته است... این نگاه ها... این قضاوت های خیابانی دورادور، سرگرمی ساده آدم هاست. دلشان خوش می شود انگار در همین خنده های ساده و کنجکاوی بی سرانجام... ایرادش کجاست؟ آن ها که نمی دانند این "کی صدا کرد منو... کی رها کرد منو" دیگر سوال نیست... تمنای مدامی ست که گویا در سراسر تاریخ با آدمی آمده است و فروکش نمی کند شهوتش تا آدمی را مشتاق دایم الاصرار پس کوچه های عاشقیت نگه دارد... تا آدمی در این شراره سوزان از سوزش بسوزد و در خاکستر خودش متولد شود... هزار باره... آنها نمی دانند من دارم با باد پاییزی درد دل می کنم... آنها نمی دانند این ورجه ها و دویدن های دیوانه وار دارند هزار حسرت را از تنم پس می زنند... هزار وحشت را... آنها نمی دانند من دارم خودم را در زمزمه این ترانه نجات می دهم... آنها هیچ چیزی نمی دانند...

*

می گوید نگران نباشید، حلش می کنیم... او نمی داند من نگران حل شدن نیستم دیگر... حالا مساله من حل شدن نیست... این دست برادری... این دست برادری، ایمان من را در میان گرفته است و من این روز ها از هیچ چیزی بیش از این انگولک های تمام نشدنی آلوده بر پیکره ایمانم نمی ترسم... خدا به ایمان من رحم کند... هوای تازه نیاز دارم... و صدای مرجان... پیش از خروج سیخ می شوم توی چشمانش... "برادری کنید آقا"... این را مشدد می گویم و محکم... آنقدر محکم که او از شنیدن بغض ته گلویم جا می ماند...

پی نوشت: یک باری باید از ترانه های نجات دهنده بنویسم...

                                                                                                                     ندا. م

  • ندا میری
زودتر رسیده اند... با دو تا از برادر ها و دو تا از خواهرهایش... یک شال بنفش سرش انداخته.. پر است از پروانه های رنگارنگ با بال های گشوده... آرایش ملایمی دارد و موهای ساده اما آراسته اش از کناره های شالش سرک کشیده اند به روی شانه ها... عاقد که می گوید عروس و داماد بیایند اینجا بنشینند، دستپاچه به خواهرش می گوید روسری ام... روسری ام... و یک روسری سفید ساتن و گیپور از توی کیفش در می آورد و می اندازد روی سرش... سپید می نشیند روبروی عاقد... قلبم می گیرد.

عاقد آغاز نکرده هنوز که دختر کوچیکه می زند زیر گریه. چه گریه ای... هق هق هزار ساله باشد انگار. می دانم دلش به وصلت رضا ست. این ها اشک های فقدان اند. دست همسرش می رود دور شانه اش... آرام جان برسد انگار. صدای ناله اش ارام می شود. اشک هایش قطع نمی شوند. نرم می شوند اما... شبنم شبنم می نشینند روی پوست سحرگاهی اش. گریه ندارم، شکر خدا! دستی که نباشد شانه آدم را فشار بدهد، بی اشکی غنیمت است. عاقد بار اول را خوانده است... همه مات و مبهوت مانده اند. سکوت اتاق خرخره ام را می گیرد... رسا می گویم "عروس رفته گل بچینه"

عروس را از گل و گلاب و زیر لفظی می گذرانم... ارام به بله می رسد... زیر لبی می گوید بله... به نجوا می گوید. می بینم برادرش با دوربین موبایل تند و سریع و ضربتی عکس می گیرد... در میان آتش قلبم با خودم کلنجار می روم کاش دوربین آورده بودم. عروس ها باید از اشک هایشان پای سفره عقد مدرک داشته باشند... دختر کوچیکه ارام می زند به پهلویم... شیرینی... ندا شیرینی... طعم خاک گرفته زبانم... خامه و توت فرنگی تازه اش نمی کند... یک آن نگاهم می افتد به آینه روبرو... اه! مرده شور لبخند چرک نمایشی ات را ببرد... گیرم هوای خاکی این اتاق را تازه کند، خودم که می شناسمش این کرشمه ناموزون قلابی را.

پای دفتر و توی سند ازدواج را امضا می کنم.. به عنوان شاهد آخر. زیر چشمی به شناسنامه همسر مرحوم داماد که هنوز روی میز است، نگاه می کنم. عاقد شناسنامه را می برد سمت داماد... "شناسنامه مرحومه"... روی هوا می قاپمش. مال من باشد؟... کسی اعتراضی ندارد.

همین... نه کل کشیدنی در کار است... نه نور و برق فلاش دوربینی و رقص چاقویی... حلقه هایی که بدون هیچ بوسه ای رد و بدل می شوند و تمام... موقع خداحافظی دور از چشم همه داماد را بغل می کنم. زیر گوشش می گویم مواظبش باش... مواظب دلش باش... زهر پاشیده اند به جانم انگار... تیز می گویم نمی گذرم اگر دلش را بشکنی... نمی دانم می شنود یا نمی شنود... می دانم اما چشم هایم را می شناسد...

کلید خانه ام... کلید خانه ام... می خواهم هجوم ببرم به حجم غلیظ خلوتم... غربت این عروس را... جای خالی آن عروس را دریا دریا گریه کنم... 

                                                                                                               ندا. م

  • ندا میری

زمین خالی کوچه پشتی را انتخاب کردند و داربست زدند و برزنت کشیدند و هرکس از خانه اش یکی، دو تخته فرش آورد. چهار، پنج نفر از مرد های قدیمی محل جمع شدند و مدیریت ماجرا را دادند دست پدرم و یک تکیه کوچک محلی به همت آنها و اهل و عیالشان و اهالی محل برپا شد. سال اول کوچک و خودمانی و ساده بود. حتی یادم هست گاهی غذا به خودی ها نمی رسید مبادا دسته مهمان توی تکیه بی شام شب تاسوعا بماند و جوان ها به ته دیگ چرب و چیلی مانده ته بساط هجوم می بردند. سن و سال من کم بود. تا سال ها هر سال دهه محرم شب های ما تا صبح در خانه زهرا خانم می گذشت که اهمیتش در سرپا نگه داشتن آن تکیه محلی کم از گروه موسس نبود که شاید بیشترهم بود و نقشش حتی جدی تر. هر شب بعد از تمام شدن نوحه خوانی ها و سینه زنی ها، وقتی مردهای محله داشتند گرد و غبار و خستگی را از سر و روی شان می تکاندند، زن های محل با دخترهای شان توی آن خانه جمع می شدند و سینی های بزرگ مسی بینشان دست به دست می شد. عطر برنج ایرانی با رایحه دلنواز لیمو عمانی در خانه زهرا خانم می پیچید و دست های ظریف و کشیده زن ها در انبوه لپه و عدس و لوبیا قرمز بنا به غذای فردا شب فرو می رفت. به اذان نرسیده کار تمام می شد و بعدش تازه نوبت چای خستگی در کن زهرا خانم بود به طعم هل و دارچین و مزه پراکنی زن ها و خنده های ریز ما دخترها در امتداد شوخی هایی که شاید حتی درست هم نمی فهمیدیم معنی شان چیست و چرا لپ نوجوان تر ها را گل می اندازد و چشم و چار زن ها را برق. نماز خوان ها نماز صبح را همانجا می خواندند و بعدش دسته جمعی روانه کوچه های گرگ و میش می شدیم و هرکس به سمت خانه اش می رفت که اندکی بخوابد و جان بگیرد به برنامه فردا... محرم محبوب من محرم های تابستان بودند که بی دغدغه درس و مدرسه فردا می گذشتند و شب های شان به بیداری و ولو شدن توی خانه زهرا خانم تا خود سحر و این میان لوندی و طنازی به وقت تحویل گرفتن کیسه های حبوبات و برنج از پسرهای محل و نگاه های زیر چشمی آنها و لابد نجوای اعوذ باللهی که ما نمی شنیدیم... اما همه این بند و بساط ها یک طرف و تماشای پسرهای عرق کرده محل در پیراهن های سیاه شان که ردیف در دسته تکیه محلی مان، بی آنکه سری به سوی ما بگردانند، آنچنان زنجیر می زدند که گویی دارند در این خودکوبی دردناک، تمرین رهایی از اسارت تن می کنند، طرف دیگر... ما در سکوت، هلهله شان می کردیم و ردیف می ایستادیم تا در انتهای این نمایش شکوهمند نگاهشان از چشم های ما تحسین بچیند به اجر این آرایش موزون لابد... آن نظربازی ها را حق و حلالشان می کردیم و به شوق عاشق می شدیم...

*

شیعه را تازه خوانده بودم. شیعه علوی و شیعه صفوی... سرخ و سیاه... که نوجوانی من را پیوند زد به دغدغه گریستن مردگان متنفسی که ما باشیم بر زنده نا میرایی که حسین بی ابیطالب باشد... چه بیهوده کاری آمده بود در نظرم... همه چیز عوض شده بود انگار. دیگر خبری از لاس زدن با بوی زعفران و کره نذری نبود. حالا همه چیز بوی محکومیت می داد. از به سخره گرفتن همه آنهایی که بساط نذری پزی توی حیاط هایشان به راه بود تا زیر سوال بردن همه آنهایی که ماشین های مدل بالای شان را سرکوچه پارک می کردند و توی صف های خانه ها و تکایا می ایستادند به وسوسه قیمه و قورمه ای که حاجت صاحبخانه از دل دانه های برنجش برآورده می شد. روز عاشورا خانه خاله بزرگم جمع بودیم. قیمه می پختند. من ایرفن گذاشته بودم توی گوشم و برای خودم موسیقی گوش می دادم. خودم را از فضا کنده بودم و در دلم به حجم جهالت اطرافم پوزخند می زدم. یادم رفته بود. یادم رفته بود این پروسه نذری پختن و نذری کشیدن و پخش کردن و دست آخر نشستن دسته جمعی سر سفره صاحبخانه و مزه مزه کردنش چه کیفی دارد... نوجوانی من به قهر گذشت... به قهر با اجتماع آدم هایی که برای بی ریا شدن و دورهم جمع شدن و گریستن و نیت کردن و حاجت گرفتن، بهانه می خواستند... همین... حالا گاهی احساس می کنم آن لا به لا یادشان می رفت برای چه جمع شده اند. بهانه گم می شد میان آن لذت دلپذیر "جمع شدن"...

*

توی آژانس نشسته ام. راننده دارد زیر لبی غر می زند. دسته دارد می گذرد و خیابان ملک کلا قفل شده. پیرمرد انگار حسابی از خیابان ها و شلوغی این شب های ش شاکی ست. ایرفن توی گوشم است. داریوش می خواند. خونه رو با قلبامون ساخته بودیم... خونه... دلم برای خونه تنگ می شود... خانه نه... خونه... همینقدر خودمانی... که با قلب ساخته شود... با قلب ساخته شود... می شود؟ می شود روزی برسد که هرچه خونه ساخته می شود پی و سیمان و چارچوبش قلب باشد؟... پیرمرد دارد هنوز زیر لبی غر می زند... گهگداری بی هوا می گویم بله.. بله... دلم نمی خواهد فکر کند گوش نمی دهم... اصلا نمی شنوم... بر می گردد... سوال دارد انگار. یواشکی دکمه استاپ را می زنم... صدای پسرک جوانی از بیرون می آید... وسط نوحه اش رسیده ام... قبل و بعدش را نمی دانم... همین الانش هم خیلی مهم نیست. سوز دارد اما.. سوز استخوان سوز دارد... زیر صدایش کسی نی می زند... شیشه را می دهم پایین... دلم تنگ می شود... برای روز های نظربازی کودکی... برای روزهای انکار نوجوانی... دلم برای تو تنگ می شود...

*

سوار تاکسی می شوم. تاکسی که نه.  یک پراید سفید که تابلوی آژانس دارد. راننده مدام بر می گردد نگاهم می کند. هی می آید سر زبانم بپرسم دردش چیست... هی بی خیالش می شوم... زیر لبی حرف می زند. انگار اواز بخواند... صدای ایپادم را بالا تر می برم... افاقه نمی کند. فرکانس وز وزش از همه صداهای محیط می گذرد و رگ های اعصابم را آزار می دهد... پیاده می شوم آقا... "به این زودی خوشگله؟"... لحن چندش آورش حاضر جوابی ام را کور می کند. یک هزار تومانی پرت می کنم بین خودم و او... دقیقا زیر دنده ماشین اش... تا سر خیابان سمیه پیاده می روم. یک تاکسی زرد رد می شود. اشاره می کنم مستقیم... مرد مشکی پوشیده است. زیر لبی با کویتی پور می خواند... سر ویلا پیاده می شوم... می پرسم چقدر تقدیم کنم. انگار فحش ناموسی داده باشم. می گوید روز تاسوعا کسی کرایه مگر می گیرد؟... دست می برد جلوی صندلی کناری اش یک ظرف یک بار مصرف می دهد دستم. بگیر خواهرم... خواهرمش به جانم می نشیند. خواهرم... انقدر صادقانه می گوید خواهرم که طعم گس خوشگله به کل یادم می رود.... قیمه است... زرشک و خلال بادام هم دارد... ظرف غذا را چنان می گیرم به برم که انگار گنج یافته باشم... این قیمه حاجت می دهد. می دهد... دلم می خواهد باور کنم می دهد... هر قاشقش را به اسم و نیت یک نفر می خورم.

*

هر کدام از ما یک عاشورا دارد... یک صحرای کربلا دارد... یک ظهر عاشورا که زیر آفتاب سوزان روزگار صحرایی اش با زبانی خشک و جگری سوخته، تنش را، روحش را، خودش را از زیر شمشیر های آخته می گذراند و از اسارت آزاد می کند... باید بکند... تا سربلند... نامیرا... آزاده بر خاک افتد... و دیگر نمیرد.

                                                                                                      ندا. م

  • ندا میری

دقیقا چند ساله بودم؟ نمی دانم... پیش از رفتن مادرم بود. واقعیت این است که رفتن مادرم می شود نقطه عطف زندگی من. ندا، هستی ندا، جهان بینی ندا، شور و شوق و شادی و تاریخ و جغرافیای ندا به قبل و بعد از این واقعه تقسیم می شود. پس همین کافی ست که بگویم پیش از رفتن یا پس از رفتن مامان.

زده بود به سرم. درست و حسابی زده بود به سرم. حیرانی تخصص ویژه من است. انگار تمام هم نمی شود. فقط تغییر شکل می دهد. در یک ماهیت ثابت مانده، فقط قر و قمیشش عوض می شود. آن وقت ها احساس می کردم باید بروم. حتما و هرطوری که شده باید بروم. بساط این پریشان حالی ها را جای دیگری پهن کنم و لابد سر سفره اش از آن نان های خارجی که توی کارتن ها و فیلم ها می دیدیم بچینم. از آن هایی که رویشان آرد پاشیده اند به نظم و قاعده و این آرد ها از روی سطح نان سر نمی خورند... آن وقت ها آخر خبری از نان سحر و نان آوران و این چیزها نبود... آن نان ها برای من تصویر خارج بودند. خوشگل و مرتب و خواستنی... مزه شان؟ حتما خوشمزه اند دیگر. آن وقت ها نمی فهمیدم دلتنگ شدن برای بربری و سنگک اصلا یعنی چه. آن هم تا وقتی این نان های قلنبه و تر و تمیز را می شود خرید و گذاشت توی سبد های حصیری کوچکی که با پارچه های چهارخانه رنگی تزئین شده اند...

استرالیا! تب استرالیا گرفته بودم. از سر شب های ملبورن و سیدنی لابد... مدرک مهندسی؟ به درد نمی خورد خانم. شما یک دانه مدرک آرایش و پیرایش بگیر کار و بارت در استرالیا سکه می شود. با این سر و شکل و این سلیقه که شما داری می زنی روی دست هانری حتا!... هانری؟... همان آرایشگر لیلا فروهر دیگر... آها! می شناسمش. این بنده خدا خیلی آدم خوبی بود. پیش از آنکه برود آمریکا، به واسطه دوستی اش با یک فامیل دور می شناختمش. یک برادر هم داشت که اسمش هملت بود... اما عمرا خودش به کیفیت هملت نبود... بگذریم حالا... این شد که بنده سر از یک آرایشگاه/آموزشگاه آرایش و پیرایش در آوردم...

برای هر کاری باید مدل می بردیم. یک بنده خدایی را راضی می کردیم موها و ابرو هایش را بسپارد به دست ما قیچی و موچین ندیده ها که تا پیش بند بستیم همه مان فکر کرده بودیم سال هاست رقیب قدر قدرت سودابه عتیقه چی و سوسن عطری و آزیتا اربابیم... در نتیجه اینکه چرا کسی به این راحتی ها راضی نمی شد زیر دست ما بنشیند را اصلا نمی فهمیدیم... تازه بهمان بر هم می خورد... یک روز مربی آموزشگاه گفت می خواهیم برویم یک جایی. یک موسسه نیمه خصوصی نگهداری سالمندان و موهایشان را کوتاه کنیم، هرکس دوست دارد داوطلب شود و بیاید... طبق معمول ور ماجراجوی بنده احساس کرد چرا که نه؟ یک تجربه شیرین می شود و حسابی در خاطرم می ماند. بی اعتنا به آن ور سانتی مانتالم که خیلی وقت ها در ترکیب با هم یک خروجی احمق نتیجه می دهند از من... و ما راهی شدیم.

موسسه نیمه خصوصی بود اما هیچ سنخیتی با نیمه خصوصی و حتی یک چهارم خصوصی هم نداشت. چهارده پیر زن در لباس های گلدار تترون و نخ با موهای گیز گیز شده که انگار سال هاست با شانه قهرند توی اتاق های گروهی شان نشسته بودند. ورود چهار، پنج دختر جوان کنجکاوی شان را برانگیخته بود اما. سرک می کشیدند و بعضی هایشان لبخند ما را به خنده های کجکی و بی دندان پاسخ می دادند. خانم مربی برایشان توضیح داد که ما آمده ایم برای سال نو خوشگلشان کنیم. واکنش های شان متفاوت بود. بعضی ها ذوق کردند، بعضی خیره نگاهمان کردند آنقدر سرد و ساکت که با خودمان گفتیم لابد سال نو را از یاد برده اند یا شاید خوشگل بودن را دیگر نمی فهمند... از آن میان یک نفر امد جلو و با خنده خوش آهنگی گفت من آماده ام و این کارش دیگران را هم به راه انداخت... یکی از این چهارده نفر اما تلخ ترین پوزخند عمرم را روانه مان کرد و پخی کرد و شانه ای بالا انداخت و رفت توی اتاق خودش...

ما کارمان را شروع کردیم. اگر موهای شان چرب بود، شستیم، اگر گره خورده بود، باز کردیم... یکی می گفت مدل جدید بزن، یکی فرح فاوست دوست داشت، یکی می گفت چشم هایت را در می آورم اگر زیاد کوتاه کنی... اما ته کار همه شان راضی و خوشحال بودند. نکه ما کارمان را بلد باشیم... نه.. آنها سال ها بود قصد نکرده بودند زیبا باشند... و حالا زیر دست های نابلد ما توی رویاهای قدیمی  شان غوطه می خوردند که توی سلمانی سر گذر نشسته اند و دارند برای شوهرهایشان بزک دوزک می کنند... و این  خودی که توی آینه می دیدند، دیگر هفتاد هشتاد ساله هایی رها شده در یک خانه قدیمی بی روح و کسل نبودند... زن هایی بودند که موهای مرتبشان آمیخته به بوی شامپو های ارزان تخم مرغی و عطر کته بود... بوی خانه گرفته بودند انگار... هر کدامشان یک جایی از صورتمان را می بوسیدند، نوازش می کردند...

زیر هجوم تنهایی سرسام آور آن خانه، خلا آن چشم ها، ناتوانی آن دست ها شر شر عرق می ریختیم... حضور ما در آن خانه برای آنها آمدن یک سری دختر جوان خوش قد و بالای شر و شیطان به قصد آراستن شان نبود... "آمدن" بود... همین آمدن خالی برای آنها خیلی بود... این مو های ریخته شده بر کف زمین نبودند که از حجم آنها کسر می شدند... دست های ما داشت بی کسی منبسط آن نقطه دور افتاده را قیچی می زد و می کاست... این را می دیدم. با چشم های خودم می دیدم که نگاه های شان از ضریح در حیاط حاجت گرفته است انگار...

کارم تمام که شد رفتم دم در اتاق آن خانمی که با پخ و پوخ دکمان کرده بود. سلام دادم. اجازه ورود خواستم. با بدخلقی سر تکان داد که بفرما... گفتم شما دوست ندارید موهایتان را کوتاه کنید؟ سرش را برد بالا که نخیر... یک نیم نگاهی به من کرد و گفت "ابری" را بلدی؟ گفتم "بله. همان آرایشگاه قدیمی و معروف میدان فردوسی"... با کرشمه گفت "من آن جا می رفتم. قدیم ها که هنوز درست حسابی بود." گفتم "مادر من هم آنجا می رفت. تا سال ها. حالا البته آرایشگاه نزدیک تری می رود" گفت "مگر تو به کارهایش نمی رسی؟" یک هو موج نفرتش داغم کرد... انگار همه دلخوری های خودش و هم بندانش را در توی همین جمله ساده جمع کرده باشد که ببارد بر سر و صورتم... گفتم "من هنرجو ام... در ضمن کارم هم خوب نیست"... نگاه کردیم به هم... فقط نگاه کردیم به هم... پرسید "بافتن بلدی؟"... گفتم "بافتن بلدم" ... کش سر رنگ و رو رفته موهایش را باز کرد... نزدیکش شدم. در تمام آن لحظه هایی که انگشت هایم روی موهایش می رقصیدند، ساکت بود... ته کار زیر لبی گفت "هر شب موهای دخترم را می بافتم.... وقتی خیلی کوچک بود..."

                                                                                                       ندا. م

  • ندا میری

عین یک غده بدخیم دارد در من رشد می کند... هرگز و در هیچ نقطه ای از زندگی ام همچین حس نامتعارفی نسبت به آدم های اطرافم نداشته ام... گاهی از خودم می ترسم. انگار به توهمی بیمارگونه دچار شده باشم. نمی دانم مشکل از من است که در بندهای خود بافته ای از قضاوت متوهم و آلوده ای از رفتار دیگران گیر افتاده ام یا واقعا این ماجراهای مکرر برای این وحشت تازه کفایت می کنند.

نمی توانم با هیچ کسی از این دغدغه حرف بزنم. هزار جور برداشت می شود از آدم... ممکن است در حد یک خودشیفته افراطی به نظر بقیه برسم... ممکن است بقیه فکر کنند چه آدم بخیلی هستم... یا ادم به دورم حتی... چطور می شود بدون اینکه دیگران از حرف و حال آدم برداشت های باطل کنند، صرف درد دل کردن فقط، به کسی گفت: من از "مفر" دیگران بودن خسته ام... شاید یک غریبه از این خیابان رد بشود و حرف من را بفهمد.

*

به تو اجازه نمی دهم... این یکی را هرگز به تو اجازه نمی دهم. تو می توانی توی دنیای خودت من را عین یک عروسک بنشانی روی طاقچه خیالات مدامت و هی بالا و پایین کنی... نگرانم باشی... هی نگرانم باشی... و با خودت فکر کنی داری از من مواظبت می کنی... اما من به تو این حق را نمی دهم... این فرصت را نمی دهم... نه برای اینکه یک عمر از مواظبت و محافظت آدم ها فرار کرده ام... نه! ... بخاطر اینکه تابم نمی کشد عشقت اینهمه نزول کند... فکرش را بکن! عشق تو! عشق اساطیری و رویایی تو! به من نه اصلا... به زنی اثیری که شبیه ملکه برفی کوایدان همه نا و نفس تاریخت را یکجا کشید بیرون... حالا تن بدهد به اینکه نگرانش باشی؟ که بخواهی مواظبتش کنی؟ هیهات... هیهات... هم تو انقدر باهوشی که بدانی من زیر بار این تهوع تلخ نمی روم و هم من انقدر حواسم هست که بدانم نباید مشتم را کامل پیش تو باز کنم تا از میان گشایش دست هایم در برابر چشمان منتظرت، وجدان زخمی محتضرت را آرام و آرام تر کنی... هیچ چیز به قدر این قطره های خونی که از وجدان تو بر ساحت من چکه می کند، تو را پاک و من را آرام نمی کند... سپر محافظ من تا قیامت، خون و جنون تو ست... کوتاه نمی آیم.

*

دوری ات چیزی فراتر از همه آزمون های تلخ زنده به گوری بود... خوش اقبالی ما اما داشتن استادی بود که فنون سر بر آوردن از خاک را پیشتر ها یادمان داده بود... برای روزهای مبادا... با دست های خونین

                                                                                                             ندا. م

  • ندا میری

گفتیم لازم نیست با خودش وسیله ای بیاورد. اینجا همه چیز هست. کابینت ها تا خرخره پر از ظرف اند. گفت می خواهم ظرف های خودم را بیاورم. ما حرفی نداریم. خودش می داند. هر چی دلش خواست بیاورد. جای هرچیزی را دلش خواست عوض کند. اصلا شاید دلش بخواهد خانه را با همین اسباب و اثاثیه یک شکل دیگری بچیند. شاید رنگ زرشکی تند مبلمان پذیرایی را دوست نداشته باشد. شاید دلش بخواهد روی دیوار عکس های دیگری بزند. شاید شکل و قیافه من در نوجوانی ام را نپسندد برای دیوار های خانه اش... حق دارد بخواهد همه چیز را عوض کند. خانه من، خانه نوجوانی و جوانی من، خانه ای که در آن عاشقی کردم، خانه ای که در آن یواشکی و غیر یواشکی از مامان و بابا، مهمانی و دور همی راه انداختم، خانه ای که در آن با محبوب روزهای جوانی ام وداع کردم، خانه ای که در آن با مردی که بعد ها شد همسر سابقم، ناگهانی و بی پروا گره خوردم، خانه ای که از خانه خودم، از زندگی خودم، از مرد خودم به آنجا پناه بردم، خانه ای که... بگذریم... هر کار خواست می تواند بکند، حق اوست... من تسلیمم... فقط کاش به ملحفه های آن تخت یک نفره دست نزند.

*

خیلی دلم می خواهد قصه سرنوشت بشر، تکرار شدن روحش در هیاتی دیگر باشد. کلا این یکی را بیش از همه دیگر قصه هایی که برای ازل و ابد نوشته اند، دوست دارم. این که به فرض در زندگی قبلی چه چیز یا چه کسی بوده ایم، قرار است در این دوره چه درسی بگیریم و چه چیز را بیاموزیم، چقدر چوب خطمان از رنج پر شده و چقدر دیگر تا پاک شدن و رستگاری فاصله داریم و اینها همه به کنار... جذاب ترین بخش ماجرا برای من آشنایی با آدم هایی ست که با دیدنشان، خواندنشان، لمس کردنشان حس می کنم دژاوو شده ام... پرتم می کنند به یک زمان و مکان نامعلوم. انگار یک جایی آن ها را نفس کشیده ام و بعد گمشان کرده ام. انگار بی آنکه خودمان دانسته باشیم هر دو راوی یک داستانیم... شبیه در محتوا و متفاوت در فرم... یک چیزی ته نگاه این ها هست که من را یاد خودم می اندازد. یک پذیرش نرم و مخملی که با وا دادن فرق دارد مثلا... یک جسارت آرام که خودنما نیست اما قدر قدرت است و به وقتش می غرد... یک صبوری متین که از دل کهنه تفکر های مادربزرگ ها نیامده. از گذراندن آمده. گذراندن روزهای سینوسی. گذراندن بالا و پایین های مواج.

این ها را که پیدا می کنم می نشینم آرام و در سکوت، تماشایشان می کنم. نه اینکه قصد کنم به تماشا.  نمی دانم چه می شود. خون می کشد انگار. می آیند توی برنامه روزانه ام. مهم نیست چقدر دورند، چقدر نزدیک. مهم نیست اصلا اینکه چقدر در حوزه هم هستیم، چقدر احتمال دارد یک وقتی سر یک میز بنشینیم و توی یک پیاده رو قدم بزنیم... این آدم ها به آدم یک حس متفاوت از دیگران می دهند. ادم ناگهان احساس می کند در تنگاتنگی قصه های دیروزش تنها نبوده است. آن پروانه ای که مثلا روی شیشه بخار گرفته پشت سرم در آن کافه پر از دود مهر ماه 6، 7 سال پیش نشسته بود و باعث شد چشم هایم ناگهان در میان رطوبت غلیظ آن دقیقه شان آن گونه بدرخشند، می شود در جهان دیگری و زندگی دیگری یکی از همین آدم ها باشد. همین هایی که بوی خویشی می دهند با آدم... اینها را می آورم توی خیال های خودم، رویا های خودم، توی خفای خودم، یواشکی از خودشان نازشان می دهم حسابی... دختر اگر باشند که دیگر هیچ... یک جای خاصی را نشان می کنم، از صورتشان... آنجا می شود منطقه ناز دادنم... در حالی که زیر لبی می خوانم شاید پشت سر جهنم باشد، اما روبرو قتلگاه ادم نیست... در دوست داشتن اینها، از دور، بی ملاحظه، بی دلیل، بی قاعده... من تسلیمم... هه! زیر لب پایین ات دقیقا

*

حالم خوشه.... آن پیرزن غرغرو مرده... سیلی تو آنقدر محکم بود که تاب نیاورد. سرش گیج رفت، افتاد و مرد... و حالا من با افتخار یک جایی در اعماق قلبم دفنش کرده ام. من قدرش را می دانم. من قدر آن پیرزن غرغروی تند زبان پر از نیش و کنایه را می دانم... دلم برایش تنگ می شود. دوستش دارم حتی، خیلی بیشتر از این دختر تازه که اجزای صورتش ساکن شده اند، صدایش هیچ زیر و بمی ندارد، زیر سوال نمی برد، سوالی ندارد، شک نمی کند، داد نمی زند، بغض نمی کند، انکار نمی کند، یقین نمی آورد.... و دلتنگ نمی شود که از دل دلتنگی ها و قهر و ناز هایش، گلایه کند... من تسلیمم... این میان فقط حیف که تو خودت هم ندانستی من فکر می کنم تو دقیقا چه کس من هستی

*

اگر یک روزی با هم نشستیم پشت یک میز، یادم بیانداز برای ات قصه آن ملحفه ها را بگویم... اما هیچ وقت نپرس که او دقیقا کی من بود.... جوابش می شود کشیدن انگشتم زیر لب پایینت. 

                                                                                                               ندا. م

  • ندا میری

 چند وقتی هست دارم خودم را زیر و رو می کنم. خودم را لابلای کاغذپاره ها و نامه ها و دفترهای خاطرات می جورم. حتی در بین چیزهایی که ننوشته ام، در بین همه آن چیزهایی که صرفا کد داده ام و باقی اش را به حافظه ام واگذار کرده ام... دارم خودم را بیرحمانه شخم می زنم... دارم دنبال گناه می گردم. دنبال جایی که برای بخشیدن خودم، دستم بلرزد.

گاهی فکر می کنم آدم ها باید یک جایی حسابی کثافت بالا آورده باشند. و دردش را با خودشان آورده باشند. تلخی تصویرش جلوی چشمشان رژه برود. حرف خطا و غلط و اشتباه نیست. دارم از گناه حرف می زنم. از سطحی از غلط که با خودش رنج می آورد... که ادمی هر باری می نشیند به تماشای خودش، از آن لحظه بگریزد.... تا یک جایی و یک روزی که فکر می کند باید خودش را جبران کند. خودش را برای خودش جبران کند. ورنه ماجرا که رفته است و گذشته است و خاک و خونش را کشیده است... و حالاست که آدمی تازه می بیند چقدر ناتوان است در بخشیدن... حتی در بخشیدن وجود عزیز خودش... اینجاست که دردش رها نمی کند ادم را...

از این بد تر هم می تواند باشد. ادمی به خودش حتی این بخشیده شدن را هم حق ندهد... یا حتی نخواهدش کلا... زمان می گذرد و خاطره کدر و گناه آلودش عمیق تر می شود و همه زوایای ذهن و روحش را تسخیر می کند... و او نمی خواهد خودش را ببخشد. تلاشی هم نمی کند... و زجر می کشد... گزیری ندارد....

بعید می دانم در شرایط طبیعی، آدمی باشد که یک جایی تکان نخورد. منظورم رستگار شدن و به راه راست هدایت شدن نیست ابدا... بیشتر به این فکر می کنم که هر آدمی بالاخره یک جایی از به یاد آوردن آن نقطه، یک آن می لرزد. در اعماق خودش می لرزد. همان یک آن کافی ست که آدم را تا قیام قیامت روبروی خودش بگذارد... و کشمکش مدام شود. آن لحظه دقیقه ای ست که ادم دیگر از توجیه خودش می گذرد، از توبیخ خودش می گذرد، در برابرخودش آنچنان بی دفاع می شود که وحشت سراسر وجودش را می گیرد... اینکه بخواهد خودش را ببخشد و خود را به تیغ رنج دهشتناک سگ دو زدن برای بخشیدن خودش بسپارد یا که اصلا نخواهد... دردش را انگار پایانی نیست. چه از سر نخواستن باشد چه از سر نتوانستن... راستش نمی دانم دقیقا چه اتفاقی می افتد. این ضعف ویرانگر آدم را به کجا می برد... اینکه ادمی از خودش و در خودش مدام تحقیر شود... انگار مهری ابدی بر پیشانی انسان می خورد... تنها چیزی که می دانم، تقریبا به آن ایمان دارم این است که در این جنس تلاطم ها آدمی از حق خودش راحت تر می گذرد انگار تا حق دیگران... با نهایت خودخواهی ذاتی اش حتی... آدمی دیگران را راحت تر می بخشد... تا خودش را... اصلا شاید این خودش ناشی از همان خودخواهی ست که در نهایت به راحتی نمی تواند به روی خود کثافتش چشم هایش را ببندد...

*

هنوز دارم می گردم... هنوز دارم خودم را می کاوم... به شکل تلخ خودآزاری... یک جاهایی دل کسانی را شکسته ام... یک جاهایی دیگران را آزرده ام... یک جاهایی بخاطر خود خودم، بخاطر لحظه و لذت آنی ام چشم بر رنج کسانی بسته ام... از این چیز ها بیشتر اما... اینها گناه نیستند... دارم در خودم دنبال گناه می گردم... می خواهم ببینم با خودم چند چندم...

                                                                                                           ندا. م

 

  • ندا میری
 
رسید اداره و مشغول کار شد. آنقدر موضوع برایش جدی نبود که حتی از یادش رفت شوخی شوخی سر صبحی رفته داروخانه و بی بی چک خریده است. نزدیک ظهر که شد، رفت توی دستشویی شرکت. ناخودآگاه دست کشید روی شکمش. نگاهی به پیمانه کوچک ادرار انداخت و همانطوری که زیر لبی می خندید پیمانه را پر کرد و کیت تست را چند ثانیه داخلش نگه داشت... به خط استاندارد نگاهی کرد و زیر لبی گفت "تنها بمان. عینهو خودم. هوس نکنی دوتایی بشوی ها" ... از توالت بیرون آمد و بی بی چک خیس را گذاشت روی سکو. باید چند دقیقه ای بماند...

وقتی برگشت یکی از همکارانش هم توی دستشویی ایستاده بود... "مال شماست؟" ... کیت را برداشت و گرفت جلوی چشمش... "بله، مال من است"... یک خط کمرنگ صورتی کنار خط استاندارد خودنمایی می کرد. نباید دو تا باشد... نباید این خط صورتی/قرمز اینجا باشد... یک چیزی غلط است... خیلی چیزها غلط اند... یک چیزی کم است... خیلی چیز ها کم اند...

"مبارکه ایشالا؟" ... مبارک؟ واقعا الان همچین چیزی مبارک است؟... "نمی دانم. درست نمی بینم" ... همکارش آمد طرفش، کیت را از دستش گرفت و نگاه کرد... "مبارکه"

چه بی موقع جهان با آدمیزاد شوخی می کند. وقتش نیست...

نمی داند باید بگوید یا نباید بگوید... خودش را جمع می کند توی یک پاراگراف کوتاه... یک مسیج ساده... یعنی همینطوری با دست لرزان و نقابی از بی تفاوتی و اکراه؟ اولین تجربه این دو خطی شدن مقدس قرار است همینقدر ابلهانه و ریاکارانه بگذرد؟ به یک خبر کوتاه راه دور؟...

تا عصر که برسد به آزمایشگاه مدام با خودش کلنجار می رفت. حتی گاهگاهی ناخودآگاه همانطوری که پشت میزش نشسته بود دست می کشید روی شکمش. انگار منتظر باشد یک چیزی حس کند. ضربانی، نفسی، لگدی... روز ها را می شمرد و یادش می آمد هنوز خیلی مانده تا این حرف ها... توی تاکسی چشم هایش را بست و احساس کرد دوتایی دارند می روند آزمایشگاه... قرار است برود تست بارداری بدهد و بعدش شیرینی بخرند و بروند خانه پدر و مادر ها و جشن بگیرند... همینطوری بی مقدمه؟ بهتر نیست قبلش تلفن کنند؟ بنده های خدا سکته می کنند از ذوق... احساس کرد دست داغ مردانه ای روی شانه اش آمده... صدایی را می شنید که با حرارت و ذوقی نرم و ملایم آرامش می کرد... عینهو همه زوج های خوشحال دیگر... لامصب این یکی مال فیلم ها هم نبود که میان آن همه حسرت دلش را خوش کند که این چیز ها مال رویاست... مال قصه ها... این یکی خیلی واقعی بود. یک بافته رنگین از تار و پود زندگی... دلش خواست بازی کند. یک هو دلش خواست بازی کند. برود در قالب زنی که سال هاست آرزوی مادر شدن دارد و بارداری اش طولانی شده... مثل خیلی وقت های دیگری که به سرش می زد با مردم بازی کند...

با لبخند وارد آزمایشگاه شد... "آمده ام تست ادرار و خون بدهم. برای بارداری"... منشی آزمایشگاه به جای آنکه او را نگاه کند، به پشت سرش خیره بود... به درب ورودی. انگار منتظر باشد کس دیگری هم برسد... آخر سر هم پرسید آن سوال کذایی را... "تنها هستی؟"... کم نیاورد. همانطوری خنده بر لب و راست و مستقیم ایستاد "بله همسرم ماموریت است. دو، سه هفته است عقب انداخته ام، بی بی چک زدم دو تایی شد، صورتی... می خواهم مطمئن بشوم بعد خبرش کنم. طول کشیده... نگرانم"

آن دو، سه ساعت فاصله میان خون دادن و ادرار کردن توی شیشه های آزمایشگاه تا رسیدن جواب... آن دو ساعت جانفرسای جانکاه... کند گذشتند. سخت گذشتند. به آشوب و وحشت و حسرت و آرزو و رویا و خیال و دعای بشود یا نشود گذشتند... به حالی میان کاش و خدا نکند... به چشم های خیسی که جرات نداشتند گریه کنند...

و آخرین چیزی که مهم بود جواب منفی یا مثبت آزمایش بود...

تقدیم به تو... تقدیم به من... تقدیم به همه زن هایی که گریبانشان حسرت بوی شیر تازه دارد....

                                                                                                   ندا. م

  • ندا میری