الفبا

الفبا

انسان زاده شدن تجسد وظیفه بود

توان دوست داشتن و دوست داشته شدن

توان شنفتن

توان دیدن و گفتن

توان اندهگین و شادمان شدن

توان خندیدن به وسعت دل، توان گریستن از سویدای جان

توان گردن به غرور بر افراشتن در ارتفاع شکوهناک فروتنی

توان جلیل به دوش بردن بار امانت

و توان غمناک تحمل تنهایی

تنهایی

تنهایی

تنهایی عریان

انسان دشواری وظیفه است

برگرفته از مجموعه "در آستانه"

                                                        از: بامداد خسته

  • ندا میری

با من به آن نقطه اوج بیا

 

تا در بلندترین ارتفاع شهوتم

از حضیض اینهمه همخوابگی مکرر بی طراوت برهانمت

 

عشق نیست

 

این خواهش مدام

که در من می جوشد و تنها

در خاک تن تو جوانه خواهد زد

 

چیزی میان حس و هوس

 

آشنا نیست

با من

آشنا نیست

 

از تمام خطوط قرمز که بگذریم

شکوفایی خیس این ابهام غریبه را

جشن می گیرم

 

تورا خواسته ام

 

رغمارغم هر آنچه نداری

و بی هیچ عنایتی

به هر آنچه که داری

 

تو را

خالی خالی

از تمام قاعده ها که بشویمت

 

تورا خواسته ام

در بی بدیل ترین لحظه های بی پروایی ام

 

با من به آن خانه خلوت

که در آستانه رویا ساخته ام

بیا

به ضیافت خمارشکنی که بنشینیم

رخوت این ماههای ریاضت را

در آغوش تو به خاک می سپارم

                                     از: ندا. م

 

 

  • ندا میری

 

پا برهنه بیا

تا ته تمام خوابها را هم که بگردیم

تازه آغاز راه است..........

 

شاید اگر از رفتن و مردن و فراموشی نترسیم

چند ساعتی فرصت گزمه رفتن باشد .....

و خاک بازی البته ....

 

و فردایی که دوباره

روز را

هنوز را

آغاز می کنیم ..........

                            از: ندا. م

 

  • ندا میری

 

خسته تر از آنم

که راه های پیش رو را تجربه کنم

و تمام پلهای پشت سر که شکسته اند ......

 

ایستاده ام

بر فراز هزاران شاید

 

گریزی نیست

از این عقربه ها که بر مدار تکرار می چرخند و

این همه بی حوصلگی را مکرر می کنند

 

نطفه باران هزار سوالم

آبستن هزار تردید

 

نه سال هم که بگذرد

تا مرز انفجار می روم

هیچ زایشی نیست .....

و اگر هم باشد

اینهمه کودک معلول، عقب مانده، بی نام .....

حرامزاده شاید ....

 

لیز می خورم

زمین خیس است ....

و هیچ امیدی به سقط اینهمه جنین ندارم.....

                                                             از: ندا. م

 

  • ندا میری

برای تمام مادرانی که عشق همه چیزشان را ربوده است.....

 

 

دیشب مادری را دیده ام

میان خواب و بیداری

که دستهایش چروکیده بود و البته گوشه چشمهایش

 

هر روز هزاران مادر را می بینم

که دستهایشان چروکیده است و البته گوشه چشمهایشان

 

با من اما

ارزوی هیچ کودکی نیست

و البته ظرفیت اینهمه عشق

 

بی چون و چرا

تورا به گونه بتی پرستیده ام

که هیچ ابراهیمی توان فروریختنش را نداشت .....

 

                                                            از: ندا. م

  • ندا میری

فکر می کردم سنتوری را که ببینم خماری این روزهای کسل کننده می شکنه اما ..... این بامداد خمار ... غرق غرق شدم...سنتوری آدم را می بره توی یک بی زمانی و بی مکانی مطلق ... دیشب من به اوج لذتی نگفتنی رسیدم ... همه چیز انقدر خوبه که .... کاش دوباره ببینمش ...

 

همه چیز شبیه یک رویا بود .... دست نیافتنی ... دور ... اصلا" نمی توانم بنویسم ... آنقدر همه چیز ماورایی بود که ...نیستم ... فعلا" رو زمین نیستم .... کاش دوباره و دوباره ببینمش .....

 

  • ندا میری

آن چشمهای بی پروا

و من که عریانم

 

من از این برهنگی

نمی رنجم

نمی ترسم .........

از: ندا.م

  • ندا میری

کاغذها همه بی خط

و این خودکار که نفسهای اخر را

کج می کشد...

و اینهمه شعر که می تراود

و این دل دل که تمامی ندارد

 

امضا می کنی؟

پای تمام این نگاره های کج را

امضا می کنی؟

 

من تمام راه ها را بیراه رفته ام...............

از: ندا. م

  • ندا میری

گفته بودی

که خدا می آید

گفته بودی

که صبح می رسد، آفتاب می دمد

 

گفته بودی

شعر می خوانیم

خستگی در می کنیم

 

گفته بودی

ستاره ها می درخشند

آسمان کویر دیدنی است

ماه را به نظاره می نشینیم

نسیم می وزد

خنکایی بر دردهایمان می شود

 

گفته بودی

باران می زند

قدم می زنیم

خیس می شویم

 

نگفته بودی

این شب تاریک را بی هیچ روزنه ای باید برویم

نگفته بودی

راه دور است و پاهای من ناتوان

 

گفته بودی

درخت سیبی هست

همین نزدیکی ها

 

نگفته بودی

دستهای من کوتاه است

گفته بودی

نردبان تمام اوج گرفتن هایم می شوی

نگفته بودی

نردبان از زیر پاهایم می لغزد

بارها بارها

 

این تنهایی مدام

این آشفتگی

 این شوریدگی دائم

نیامدی

صبح نرسید، افتاب ندمید

 

شعر خواندم ....... تنها

خسته تر شدم

ستاره ها درخشیدند

و آسمان کویر و مهتاب را به نظاره ننشستیم

نسیم می وزد

بی خنکای مرهمی

درد های من از سوز سرما سر باز کرده اند

 

باران می بارد

و من پشت پنجره

می ترسم

از خیس شدن می ترسم

 

و درخت سیب که همین نزدیکی هاست

دستهای من کوتاه و

نردبانی نیست ............

 

و صدای پای خدا نمی آید

هنوز هم.........

 

از: ندا.م

  • ندا میری
در کران بی کران تردیدهایم

نشسته ای

بی حرفی

بی نگاهی

بی لبخندی حتی

و این سکوت موحش

هرگز مرا از خواستنت

سخت و بیحساب خواستنت

باز نیاورده است....

                                        از: ندا.م

  • ندا میری