الفبا

الفبا

به زبانم نمی آید که بگویم "کارگر" دارم... یک وقتایی به خودم می گویم کاش یک کمی کدبانو بودم، کاش با تر و تمیزی میانه ام خوب بود، کاش کمی، فقط کمی مدل خانم های خانه بودم. اینطوری اصلا احتیاجی نبود یک کسی بیاید خانه ام را تمیز کند، آب و جارو کند. عادت دارم همه این خانم ها را به اسم کوچک صدا بزنم. حتی بین دوست های خودم هم. مثلا می گویم فردا "اطلس"می آید. آنها هم فکر می کنند اطلس اسم یکی از بیشمار دوست های من است.

این آخری اسمش "راضیه" است. تا حالا هم را ندیده ایم. راس ساعت هفت صبح زنگ در را می زند. درست نخوابیده ام. قرارمان ساعت هشت بود. دلم می خواهد در را باز کنم و در جا خفه اش کنم. از در که تو می آید، همه حرص و لجم یک جا می رود... یا پروردگار... انگار یکی یک روسری سبز سیدی انداخته باشد سر کلودیا کاردیناله و یک راست آورده باشد دم در خانه من... می خندد و دندان های سفید و ردیفش را به رخم می کشد. می گویم "سلام. من ندا هستم. خوش آمدی"... حتی خودت هم خبر نداری چقدر... وای بر من چه شرمی... چه خنده ای... چه نگاه غریبی... خواب از سرم می پرد... سر درد هم... جای همه چیز گیجی می آید...

می پرسد "از کجا شروع کنم؟" می گویم "ها؟ نمی دانم. هرطور خودت راحت تری... هر طور خودت دوست داری" ... توی دلم می گویم اما "تو فقط بنشین من تماشایت کنم"... می پرسد "آقایتان هم هستند؟" می گویم "من تنها هستم "... "حیف تو نیست؟"... می خندم... دلم می خواهم نازش کنم و بگویم "حیف من؟ آر یو فاکینگ کیدینگ می؟؟؟ "... سی و شش ساله است و یک دختر یازده ساله دارد. مطلقه است. یک هو سر حرف را باز می کند... "ده سال زندگی کردیم. شوهرم معتاد بود، بد دهن بود، دست بزن داشت، زن بازی می کرد... طلاق گرفتم. دخترم را هم گرفتم. همه چیز را هم دادم رفت. همه چیز را. مهریه و نفقه و اثاث خانه... خرجی هم نمی دهد... تازه یارانه دخترم را هم می خورد. یک باری رفت یکی را صیغه کرد آورد جلوی من گفت تو این ورم بخواب آن یکی آن ورم... " خنده ام می گیرد... توی دلم می گویم "دتس تریسام" ... "خب من خسته شدم... خسته... رها کردم... رها... حالا مجبورم کار کنم، چه عیب دارد. کار می کنم... کار. فکر نکنی من از اونایی بودم که بساز نبودم ها. نه. همه جوره تحمل کردم. همین الان هم به خداوندی خدا خیلی خواستگار دارم. اما اگر شوهر کنم دخترم را می گیرد. اهل قرار ملاقات رفتن هم نیستم که. وگرنه یک دکتره بود که من پرستار مادرش بودم. هی خواست من را شام ببرد بیرون. نهار ببرد بیرون. من نرفتم که... شما خانم خودتی آقای خودت، دلت هم خوشه. خدا رو صد هزار بار شکر دستت هم انگار تو جیب خودته. خدا بیشتر هم بخواد برات. ایشالا همیشه دلت خوش باشه.... همیشه "

دلم می خواست بلند می شدم می رفتم جلوتر خطوط شکوهمند چهره اش را لمس می کردم و می گفتم "خوش به سعادت تو که یک آدم غریبه رو اینطور صادقانه دعا می کنی..." جای همه اینها نگاهش کردم و گفتم "می دونی خیلی زیبایی؟"... خندید و با یک حیای ویرانگر سرشو انداخت پایین و گفت "حالا موهام اینها بهم ریخته ست، سشوار نکردم"... دلم سکوت می خواست... یک سکوت طولانی... که اون حجم حجب و زیبایی رو هضم کنم. یک جا ببلعم. دلم می خواست بهش بگم که چقدر شجاعه که بی امکانات رها کرده... بگم همه دنیا حق دارن عاشقش بشن، بگم شاخکای همه مردای دنیا بخواد نخواد با دیدنش می زنه... بگم حق داره بره رستوران... بگم که با همین صورت بی آرایش و موهای آشفته و گز کرده و این هیات بهم ریخته و این لباس های رنگ و رو رفته داره حال منو خوب می کنه... پادرد و کمر دردم رو کمرنگ می کنه... غصه هامو بی رنگ... به روش خندیدم... "چه قشنگ می خندی خانم جان"... "من ندام... فقط ندا... خانم جان هم خودتی"

                                                                                                                ندا. م 

  • ندا میری

تصویر اول:

دکتر عکس های MRI چند ماه قبلم رو میاره بالا و می گه "چه خدا دوستت داره. خانم شما تا آستانه قطع نخاع رفتی و برگشتی و حتی خبردار هم نشدی... "

یه آن از تصور ندای افتاده بر تخت که نمی تونه هیچ کاری بکنه می لرزم... یادم میاد تو همون تصادف لعنتی یه دختری ده سال از من کوچکتر قطع نخاع شد، یه پسر جوانی فلج شد، یکی دستشو از دست داد، یکی صورتش داغون شد... از خودم شرم می کنم اما دست خودم نیست... دست خودم نیست به صورت دکتر لبخند می زنم. از اون خنده هایی که توش رد همه چی هست... چند ثانیه نگام می کنه و می گه "حق داره دوستت داشته باشه، تو قدر زندگی رو می دونی" 

تصویر دوم:

یه دختری تو اتاق انتظار نشسته. حداقل 7، 8 تا پاکت عکس و MRI و آزمایش دستشه. با یه بغضی داره با بغلی اش حرف می زنه. ایرفن رو از گوشم در میارم و یه کم گوش می دم. داره از یه غده عجیب ناشناخته تو سر حرف می زنه که بهترین دکترهای مغز و اعصاب هم تو تشخیصش حیرون موندن... ناخودآگاه می پرسم مشکلت چیه؟ می گه خودم نیستم، پدرمه... یهو ناخواسته می گم خدا رو شکر... هاج و واج نگام می کنه. خانم کنار دستی اش می گه نگو خانم درد پدر مادر خیلی سخته. خنده ام می گیره.... می گم می دونم. به خدا من اینو می دونم. اما تو جوونی... هیچ چیزی اندازه جوونی مهم نیست

تصویر سوم:

بعد تصادفم ما رو رسوندن به یه بیمارستانی تو زنجان. بابا و نغمه خبردار شدن بیخیال اون برف و بوران و اون راه کثافت زدن به جاده... هنوز تو بخش عمومی بودم و بین خیل مریض های خیلی ناجور نوبت به رسیدگی به حال من نرسیده بود. نغمه رسید بیمارستان و اومد بالای سرم. خودشو داشت می کشت که گریه نکنه، همه وحشت و اضطرابش جمع شده بود تو لبش که داشت بی وقفه می لرزید... با دیدن صورت غرق خون و کبودی من اما زد زیر گریه. همون موقع دکترم رسید بالای سرم. یه دکتر چهل، چهل و پنج ساله خوش تیپ (تو مایه های جورج کلونی تو فرندز)... با شوخ و شنگی گفت "به به حالا نوبت مریض خوشگلمه"... به نغمه نگاه کرد پرسید "داری واسه این گریه می کنی؟ این از صبح یه دقیقه هم نیشش بسته نشده. هی سرشو از رو تخت چرخونده به خدماتی و پرستار و دکتر و مریض لبخند های آنچنانی زده... این پررو خانم که گریه نداره. دردی سراغ ندارم که از پس همچی اعجوبه ای بر بیاد"... اون شب تا صبح تو بیمارستان داد زدم از درد... مورفین جوابگوی درد استخوانم نبود... دم دمای صبح خوابم برد. ساعت 10، 11 از خواب پریدم، دکتر خوبه بالا سرم بود... نگاش کردم یه خنده ریزی کردم گفتم "دیدی چشمم زدی؟"

تصویر چهارم:

من... من خوبم. درد های فیزیکی شوخی ان. خنده دار ترین شوخی های زندگی. تا وقتی تبدیل به آسیب های جدی برای تهدید سلامتی مون نشن البته. این چند تا ماجرا رو رد می کنم. این درد ها رو هم می گذرونم. از ران به زانو... از کمر به ران... قرص و دوا و فیزیوتراپی و آب درمانی و ... واسه چی کشف شدن خب.... واسه همین روزا... من خوبم و باور کن شرمم میاد توی این روزهای شوخی نگران خودم باشم و بذارم تو نگران من باشی. اینا که چیزی نیست... تو که دیگه دستت رسیده به ضریح درد های من. تو چرا از این روزا می ترسی؟

تصویر پنجم:

تو... تصویر تو... تصویر تو که با من لجبازی می کنی "نمی شه تنها بمونی این روزا". تو که بهت می گم "بخند زهرمار گرفته، دارم یه سره دری وری می گم که تو بخندیا". توی دلقک! حالا مث سگ وحشی شدی واسه من؟... می گی "نمی تونم"... لبات که آویزون می شه می گی "نمی تونم" به خدا به خدا به خدا من ضعف می رم...

تو به من می گی خورشید؟ تو؟ تو که دقیقه ای از تابیدن وای نمیستی؟ تو که حواست به همه هست و دستتو از هیچکسی دریغ نمی کنی؟ تو که حتی دلت نمیاد وقتی با یکی خیلی حال هم نمی کنی تو ذوقش بزنی؟ و همینطوری از شعفت می باری سرش؟ چه شوخی عجیبیه که تو به من می گی خورشید و خودت هم نمی دونی این چه لذتی داره لعنتی...

                                                                                                                       ندا. م

  • ندا میری


 همیشه کم خواب بوده ام... اما این بی خوابی تازه بیشتر شبیه بیماری ست. نمی دانم چرا اما سخت می روم توی رختخواب. انگار گریز از مرکز گرفته ام... خب من از آنهایی هستم که اتاق خوابم را مرکز دنیا می دانم.

می گریزم از اتاق خوابم... از تختخوابم... توی هفته گذشته بار ها و بارها روی لاو سیت توی اتاق نشیمن خوابم برده است. بس که در رفتن توی تختم دست دست کرده ام. تازه وقتی هم به ضرب و زور می روم توی اتاقم و روی تختخوابم ولو می شوم تا وقتی چراغ مطالعه روشن است، تا وقتی دارم کتاب می خوانم حالم خوب است. نور چراغ مطالعه انگار با خودش امنیت می آورد. انگار دستم را می گیرد و می بردم توی آن یکی دنیا...

به محض خاموش شدن چراغ مطالعه آدم ها می آیند. آدم ها... سایه ها... مرده ها... زنده ها... یکی شان بهم لبخند می زند. یکی شان چپ چپ نگاهم می کند. یکی شان دستش را دراز می کند دستم را بگیرد. یکی شان دستش توی هوا مانده انگار آماده ست توی صورتم کوبیده شود. یکی با نگاه تحقیر آمیز و پوزخندی تهوع آور توی چشم هایم خیره مانده. آن یکی نگاه هرزه اش را روی تنم می چرخاند و من هزار بار می میرم.

ملحفه را دور خودم می پیچم. یک طوری که بشود پیله. خودم را جمع می کنم توی خودم. چشم هایم را می بندم. لیزا را صدا می کنم. لیزا... لیزا بیا بازی کنیم... بیا یه قصه خوب برای امشبمان بسازیم... پوکوهانتس باشم؟.. تو رو به خدا... از حالش لذت می برم. از آن تجربه  بکر عاشق شدنش... کشف کردنش... از رهایی اش... از اینکه معنای خانه را می داند، معنای سرزمین را... از اینکه بلد است بخاطر جان اسمیت از جان اسمیت بگذرد... پوکوهانتس که باشم می توانی روی کوه های بلند تصویرم کنی، با یک پیراهن نازک سفید... در حالیکه ماه تابیده به سر تا پایم... و بازتاب دریاچه پای کوه افتاده توی چشم هایم... با موهای باز مشکی... چه طولانی شد تیره بودن موهایم لیزا. دلت برای موهای طلای ام تنگ نشده هیچ ها. حواست هست؟

لیزا عصبانی می شود... انگار طاقتش تمام شده باشد... "ندا !!! پوکوهانتس تهش تنها ماند، چرا هیچوقت دلت نمی خواهد سیندرلا باشی؟ حالم را بهم می زنی..."

لیزا قصه می سازد، لیزا یواشکی از من کمی کاراکتر جان اسمیت را دستکاری می کند، یواشکی کوکوم را حذف می کند... پایان قصه ها را عاشقانه تر، حالا گیرم غیر واقعی تر می سازد. نا ندارم با این دیوانه مجنون سر و کله بزنم. تن می دهم... به این جان اسمیت خیلی عاشق تن می دهم... به اینکه با او بروم بالای بلند ترین کوه ویرجینیا بنشینم سرم را بگذارم روی شانه اش و به نقشه فرار دو نفره مان گوش کنم... به اینکه با هم برویم لندن و روی سنگفرش های خیابان بدویم... لیزا می بافد و من دلم می خواهد به او یاد آوری کنم: "تو که می دانی من دختر این سرزمینم، سرزمینی که همه ی صخره ها ، درختان و همه موجوداتش، روح دارند... بروم لندن چه کنم؟ بروم لندن که دلم کم کم بگیرد؟ دلم کم کم بمیرد؟ حتی از جان اسمیت جانم؟ ... نه نه نه ... لیزاااا نکن این کار را با قصه ها... حتما لازم نیست ته قصه ها به با هم بودن برسد... بذار امشب من جان اسمیت زخمی را بدرقه کنم... و زیر لبی بگویم برگرد... شاید یه قطره اشکی هم بیاید و داستانت را تبرک کند؟"

*

تازه همه اینها مال قبل از آن است که خوابم ببرد... وقتی خوابم می برد، قصه عوض می شود... سقوط های ممتد... از خواب می پرم... تو چله تابستان می لرزم... می لرزم... سایه ها بر فراز سرم می چرخند و آواز می خوانند " تو هیچگاه پیش نرفتی، تو فرو رفتی" و من زیر لبی میگویم لعنت به تو فروغ... لعنت به تو... بلند می شوم و می روم نامه هایش را می آورم و التماس های عاشقانه اش و ضجه های زنانه اش را برای پرویز جانش می خوانم. آرام می گیرم... دوباره می خوابم...

پی نوشت 1: راستی همین الان یادم آمد "پوکوهانتس" هم یک راکون داشت... همیشه همین بوده. همه رویاهای آدم یه جایی جمع می شوند...

پی نوشت 2: این را که می نوشتم ناصر عبدالهی زیر گوشم می خواند: " دنبال کلید خوشبختی می گشت، خودشم قفلی رو قفل ها زد و رفت "

 ندا. م

  • ندا میری

می دونم آشفته ست. از درجه خوشگلیش می فهمم. وقتی داغونه، قشنگ تر می شه. یه برق عجیبی می شینه توش...

 یه جورایی عین حالی به حالی هاست... کلا که مودیه. همیشه بوده، همه جا بوده. ولی الان منظورم اون نیست. حالش قاطی داره. یه جورایی خرمه، یه جورایی بغض داره. حالش خوبه ولی چشاش پره. ته صداش یه چیزی هست. یه چیزی بیشتر از اندوه دائمی اش. بیشتر از همیشه با خودش حرف می زنه. بیشتر از همیشه تو خیابونا بی هوا به مردم می خنده. بیشتر از همیشه ذهنش می پره و بیشتر از همیشه همیشه همیشه همیشه ی خودش دلش تنگه...

اما در عین حال یه حال خوبی تو نگاهش هست... یه شوقی... یه تازگی... یه چیزی که شبیه نوجوونیاش کردتش. انقدر رگه های حظ و کیف و شادی و عسرت توی زمینه طلایی اندوه و وحشت و تنهایی چشماش برق می زنن که آدم نمی تونه از هم تفکیکشون کنه.

یک کم هم حواس پرته و تو حواس پرتی شو می فهمی... دیگه احساس نمی کنی حتی رد نفس هاتو هم می زنه. فک می کنی یک کم تو هواس، یه کم بالاس، عینهو نشئه ها... مثل جولی کریستی جونش اونجایی که مک کیب بهش گفت "بعضی وقت ها تو خیلی مهربون می شی"... اینطوری عزیز تره

وای تازه خنده هاش... خنده اش تازه اس. حال خنده اش خوبه. دختره همه خنده هاش خوبن. خود کثافتش هم می دونه. به محض گیر افتادن کارش، یه دونه از اون لونداش می کوبه تو صورت طرف و تمام. اما این خنده ای که الان می گم فرق داره. این اون یکی خندهه ست... بلموندو به دونوو تو "الهه می سی سی پی" می گه "این نه، اینی که به فروشنده های سوپر مارکت ها میزنی، نه... اون یکی"

و این دقیقا شبیه ندای نقطه اوج همه قصه هاست... این ندا رو دوست دارم تماشا کنم... شب ها بیخوابی می زنه به سرش و ولو می شه تو تختش و کتاب می خونه... اس ام اس بازی می کنه... با تلفن حرف می زنه... می شینه جلو تلویزیون و فیلم می بینه... یه کافی داغ غلیظ درست می کنه و می شینه پای لپ تاپش و می نویسه... خدایا... نوشتنش تمومی نداره... چقدر شخصی نویسی... چقدر نامه...

و همه حسرت این روزهای من اینه که این ندا، این ندایی که اینهمه دوست دارم تمام و کمال سهم من نیست... اه... این عوضی از کجا اومده؟... همیشه اینطوری بود که غصه هاش رو میاورد پیش من. فقط میاورد پیش من. بعد من براش قصه می ساختم. قصه های شاه و پری. اینطوری حالش خوب می شد. حالا این یارو دختره رو زده زیر بغلش، هی کم کم می بره واسه خودش. تازه به هیچی هم قانع نیست. همه اش بیشتر می خواد... همه اش بیشتر می خواد... اولین باره که اینطوری حرف می زنه واسه کسی، جز من البته... خودشو لوس هم می کنه تازه!... انگار طرف هم یه چیزایی حالیشه. بلده رگ خواب دختره رو... یه کارایی بلده، همون کارایی که آدمای تو قصه ها بلدن.

حالا من غصه دارم.. خیلی.. خیلی... این ندایی که انقدر دوست دارم رو باید با این عوضی شریک شم... نکنه یه طوری بشه که  دیگه کلا احتیاج به قصه های من نداشته باشه؟ ... نمی خوام... نمی خوام

پی نوشت :

ندا: لیزا نمی شه، هیچوقت نمی شه... حسود نشو لیزا... دوستش داشته باش، براش قصه بساز، غصه های اونو قصه بساز...

لیزا: اصلا این یارو می دونه چه معجزه ای در انتظارشه که مقرب درگاه شده؟

ندا: ببین این خودش معجزه گره که اینطوری مقرب درگاه شده... دوستش داشته باش لیزا، براش قصه های خوب بساز... اون از من و تو غربتی تره...

لیزا

-   

  • ندا میری


آدم ها اتاق اتاقند... انگار که خانه های قدیمی. پر از اتاق های تو در تو و راهرو های طویل و پلکان های زیبا. پر از پنجره های ریز ریز با شیشه های مشجر رنگی. پر از دالان هایی که صدا می زنند از من عبور کن... کشف کن انتهای مرا... حیاط دارند، حیاط آدم ها همان گستره ای ست که اول بار به آن بر می خوریم. اکثر آدم ها حیاطشان را می آرایند. گل و درخت می کارند. حوض و باغچه اش را صفا می دهند... در مواجهه نخست پا به حیاط همدیگر می گذاریم. وارد شدن به حیاط کار سختی نیست. کافی ست در بزنی. صاحبخانه در را باز می کند... عین اینکه بگویی سلام و بگوید سلام... به همین سادگی.

توی اکثر حیاط ها سکو هست... سکوهایی که می شود روی آنها نشست و استراحتی کرد. گپ های ساده. آدم های گذری هر روزه. که می بینی، یک سلامی می دهند، حالی می پرسند و می روند... همین. نه بیش و نه کم.

کم کم می رسیم به هشتی و تالار و نشیمن و ... خیلی ها وارد این اتاق ها می شوند. توی تالار ها به خصوص. از همکار و همسایه و آشنا و فک و فامیل دور تر و ... دور همی می کنند. چای می نوشند. گپ می زنند. در و دیوار ها را تماشا می کنند. پشتی ها را، فرش ها را، نقره ها را... گچبری ها و آینه کاری ها را، مقرنس ها، نقاش های روی چوب و شیشه...من به تالار ها می گویم اتاق های زیبایی. همه چیز سر جای خودش است. از درد و زاری و خرابکاری هم اصولا خبری نیست. اینجا اتاق نمایش است... اتاق جلوه گری.

نشیمن ها ساده ترند و خودمانی تر. خیلی برای تماشا نیستند. جای گفتگوهای صمیمانه ترند. نشیمن ها بیشتر پاتوق دوست های نزدیک تر است. که آدم باهاشان بیشتر حال می کند، باهاشان کمی خاطره دارد...

کم کم کار به اتاق ها می رسد... اتاق های تو در تو که درب هایشان دانه دانه باز می شوند... گاهی به تناسب موقعیت و ماجرا کسی وارد اتاق اول می شود... وارد هر اتاق که بشوی باید حسابی آن اتاق را بجوری، باید دیوارهایش، پای پنجره هایش، لای درز هایش، زیر و روی اثاثیه اش را حسابی زیر و رو کنی... کلید در بعدی حتما جایی در همین اتاق مخفی شده. آنها که وارد این اتاق ها می شوند پایه های حرف های آدمند. کم کم از هر اتاق که عبور می کنند عین ژنرال هایی که فتح های تازه کرده باشند ستاره می گیرند... اسم شب... هر اسم شبی و هر کلیدی ورود به اتاق های بعدی را رقم می زند... و اینگونه است که خیلی ها دانه دانه حذف می شوند، یا توی یکی از همین اتاقها جا خوش می کنند و تک و توکی هم می روند و می روند و می روند تا از دالان های پر پیچ صاحبخانه عبور کنند، بلکه خود را به شبستان اندرونی برسانند.

شبستان اندرونی برای من درونی ترین نقطه هر خانه است. آنجایی ست که صاحبخانه خودش را رها کرده است و بی واسطه با خدای خودش گریسته است. و فرش های شبستان به دانه دانه این قطره ها تبرک شده اند... شبستان اندرونی خیلی خانه ها عین مسجد دم دست هر رهگذری هست. عبور از اتاق های این خانه ها هم کار هر رهگذری هست... اما خیلی از خانه ها شبستان شان را در کنج ترین و دور ترین گوشه های مساحتشان بنا کرده اند... رسیدن به شبستان این خانه ها کار هر کسی نیست... خیلی ها تابش را ندارند و خیلی ها میلش را... بعضی ها از تک تک اتاق های تو در تو می گذرند و در آنها مکث می کنند، صبوری می کنند، نگاه می کنند، دست می کشند، خاک ها را پاک می کنند... و شایسته ورود به اتاق بعدی می شوند... از این جماعت انگشت شمار هریک توی یکی از این اتاق ها جا خوش می کنند، ماندگار می شوند، رضا می دهند، استپ می کنند... در سراسر عمر شاید هرگز پیش نیاد کسی تا پای در اتاق محارم برسد و شاید باری، فقط باری پیش آید کسی وارد شبستان روح آدم شود... کاش قدرش را حسابی بداند... دستش را بکشد روی تمام زوایای این اتاق کوچک، شعاع های نورش را بیابد... مدخلشان را... و بو بکشد... آنچنان بو بکشد که رازهای سر به مهر و اشک چشم ها و خونهای چکیده از زخم های نمازگزار این محراب را انگار که هوا، تنفس کند... و یادش بماند این نقطه ای از زمین است که کسی جز او تا بحال کشف نکرده است... یادش بماند... یادش بماند... یادش بماند و با خیال راحت برود شاه نشین خانه را تصاحب کند... 

ندا.م

  • ندا میری


تصویری را تصور کن که لم داده ای روی کاناپه اتاق نشیمن، پاهایت را روی میز مربع شکل وسط اتاق ولو کرده ای، یک لیوان چای در دستت داری، یک ظرف شیشه ای رنگی پر از مویز سیاه روی میز کنار جاسیگاری ست... از ته سیگار توی جا سیگاری هنوز دود مختصری بلند می شود... درب حمام باز می شود و دختر کوچک تو از در بیرون می آید...

 I'm talking about your dream girl now

یک حوله سفید بزرگ دور خودش پیچیده، از موهای خیسش آب می چکد، رد پاهای برهنه اش روی زمین می ماند، صورتش می درخشد. خودش می داند این اوقات در منتهای زیبایی ست... سرت بر می گردد و نگاهش می کنی و تند تند اسنپ شات می گیری... می دانی، خوب می دانی این تصویر های یکه و تماشایی توی زندگی آدم خیلی اتفاق نمی افتند. مگر یک مرد چند بار توی زندگی اش اینطوری از ته اندرونی های قلبش به یک دختر دلبسته می شود؟ چقدر ممکن است فرصت این را بیابد که لحظه از حمام در آمدنش را تماشا کند آنهم در اوج زیبایی و طراوت و سادگی، تمام عریان و تمام پوشیده... بدون هیچ زیور و زینتی... خیس

می دانی خوبی اش این است تو قدر این نماها را می دانی. تو واقفی به اعجاز این دقیقه ها... و اینطوری است که همین چیزهای به ظاهر پیش پا افتاده، رابطه عاشقانه تو را اوج می دهند. ویژه می کنند... آنهم در روزهایی که آدم ها یادشان رفته از با هم بودن هایشان خیلی لذت ببرند. خیلی. خیلی.

جزئیات هر باهم نشستنی را باید بلعید...

وقتی قرار است بروید مهمانی، به جای ولو شدن جلوی تلویزیون حداقل یک بار بیایی روی تخت اتاق خواب لم بدهی و حاضر شدنش را نگاه کنی... که چطوری انگشت هایش را روی پوست صورتش می کشد و کرم پودر را محو و محو تر می کند... تجسم حس تماس مو های قلم موی پودر و روژ گونه و سایه با پوستش... هضم جادوی آن لحظه ای که دارد گوشواره هایش را می اندازد. اینکه وقتی دارد با بستن گردنبندش کلنجار می رود، بلند شوی، بروی جلوتر، شره موهای بلندش را توی دستهایت بگیری ببری بالا و بدهی دستش، بعد دودستی قفل گلوبندش را ببندی و پیش از فرو ریختن موهایش پشت ناخنت را آرام بکشی روی گردنش...

یا که یک شبی که می رود توی آشپزخانه بروی دنبالش از پشت سر بغلش کنی، بلندش کنی بنشانی اش روی کابینت و بگویی امشب من آشپزی می کنم... تو فقط بنشین... تو فقط نگاه کن... تو فقط باش... و وقتی دارد ایراد می گیرد یا غر می زند عصبانی نشوی و به جای کل کل کردن بی هوا گونه اش را ببوسی... یک شب... فقط یک شب

یک روزی بروی کنارش بنشینی و مجبورش کنی با تو منچ بازی کند... یا مثلا مار پله... یا هر بازی دیگری که هر دویتان را یاد بچگی ها بیاندازد. وسط بازی تقلب کنی، حرصش را در بیاوری، بگذاری عصبانی شود، بگذاری قاطی کند و بهت مشت و لگد بزند...

موهایش را شانه کنی. موهایش را شانه کنی. موهایش را شانه کنی. با مهربانی و آرامش و بازیگوشی... اجازه بدهی دست بیاندازد توی موهایت و پریشانشان کند... کاش بدت نیاید که دستمال برداری و بگیری جلوی دماغ فین فینی اش... ناخن هایش را لاک بزنی. یک طوری که از صدف ناخنها بیرون بزند و آتشی اش کند. پاهایش را بگذاری روی پاهای چنبره زده ات و زیر پاهایش را بگیری و برایش لاک بزنی... یک لاک آبی جیغ... یا مثلا یک قرمز وحشی... بگذار لذتش را ببرد... بگذار حس کند این تایم کوتاه لاک زدن تمام حواست متوجه اوست... متوجه انگشت های کوچکش...

و یادت باشد هرگز این کار ها را برای همه زن های زندگی ات نکنی. اینها یکه تر و انحصاری تر از آنند که خدای ناکرده تقسیمشان کنی بین چند نفر... مبادا حتی یک دانه اش را حرام یکی از این آدم گذری ها بکنی، یا آدم اشتباهی ها، قلابی ها... و من می دانم نگاه تیز و نکته سنج تو خودش به وقتش می فهمد... فقط نگذار خیلی دیر بشود... اینها مال جوانی است. مال وقتی که هنوز محافظه کار نشده ای، وقتی ترسیدن نمی دانی... اینها مال جوانی ست... مگر عرضه داشته باشی جوانی را بگیری توی مشتت و با خودت بکشی توی تمام سالهای زندگی ات...

و راستی حتما یادت باشد ها وقتی خواب است بیدار باشی و بنشینی بالای سرش و نگاهش کنی. یک باری این را خواهد فهمید و از شعف تمام سلول های قلبش خواهند درخشید... لذت تماشا کردنش در خواب، بوسیدن و لمسش در خواب را به هر دویتان هدیه بده... قسم می خورم می شود جاودانه ترین قاب زندگی ات. وقتی چشم هایش را در اولین تماس انگشتانت با صورتش جمع می کند...   

   ندا. م

لیزا: من دارم... من یک دانه از اینها دارم

ندا: کاش بمیری لیزا...

  • ندا میری

" اسمم لیزاست... دلیل اینکه چرا نویسنده عوضی این وبلاگ اسمم را گذاشته لیزا، نمی دانم. فقط می دانم اسمم لیزاست. یک جورای خاصی تنهام، یعنی خودم با خودم می چرخم. یعنی آدم همچی بالاسری طوری تو زندگی ام نیست. اصلش اینکه یعنی عاشق نیستم و عاشق هم ندارم... نوجوانم... قشنگم... هم شادم و هم اندوهگین... و مهمترین چیزی که توی زندگی ام دارم رویاست. شبانه روز در حال رویا بافتنم. درواقع فکر کنم من ان قسمت از صاحب وبلاگم که گوشت و خون ندارد هیچ... کلش خیال است... و اینطوری ست که من همه چیز دارم. همه چیز، بجز آرزو...نمی دانم این خوب ست یا نه که به یه آدمی همه چیز بدهی اما ازش آرزو را بگیری... اما خب اصلش من هم که آدم نیستم... من رویام و همه رویاها همه چی دارند... حتی درد، حتی زخم، حتی خون... حالا شاید فقط زخمهاشون شیک تر باشد... خیال بودن خوب ست... خیال بودن را دوست دارم... کسی به آدم کاری ندارد، کسی آدم را جدی نمی گیرد... خیال بودن یعنی تو قصه هایت را ان شکلی می نویسی که دلت می خواهد... یعنی هر شب یه کسی هست که سرت رو سینه اش باشد... یعنی همیشه عاشقی... یعنی هر وقت دلت خواست واسه هرچیزی در زندگی ات گریه می کنی و هر شکلی دلت خواست از گریه دست می کشی، حالا با ناز سرانگشت های یک مهربانی یا با یک تکان ناگهانی قابل افتخار درون خودت... رویا بودن خوب است.... رویا بودن را دوست دارم... اما این صاحب وبلاگ شبیه من فکر نمی کند... خیلی همه چیزش واقعی شده این روزها. همه اش دنبال فیزیک است و لمس و بعد و صدا و حجم و اینها... راستش فکر کنم واسه همین هم اوضاعش بهم ریخته ست... واسه اینکه من را گم کرده... لیزا را... و یادش رفته می شود چشم هایش را ببندد و هر چیزی را آن شکلی که دلش می خواهد تصور کند. مثلا یک گندمزار بزرگ بی انتها را ببیند که از نم باران خیس شده و تهش یک جنتلمن تمام عیار که آدم را کمی هم یاد دارسی می اندازد ایستاده و قرار است به زودی او را مهمان چیزی شبیه آن عشقبازی ممنوع و مخفی Match point  کند... در حالیکه زمین خیس است و باران تند و وحشیانه می بارد... "

اه... خفه شو لیزا... خفه شو لیزا... حوصله تخیل ندارم... اصلا حالم از تو و همه رویا ها بهم می خورد... خون می خواهم... خون... نمی فهمی؟

پی نوشت 1: اسمش لیزا ست چون از آن مدلی که جیک جیلنهال توی "عشق و سایر دارو ها" می گوید "لیزا" و روی "ی" لیزا سکته می دهد خوشم می آید.

پی نوشت 2: از این به بعد نصفی از پست های این وبلاگ را لیزا می نویسد...

  • ندا میری

همیشه دلم یک آدمی را می خواسته که با او در بی حجاب ترین دقایقم به گفتگو بنشینم. خودشکافی را به منتهای حدودش برسانم. برایش بی وقفه بهانه کنم و بی مکث گریه... و حتی ثانیه ای به این فکر نکنم که الان توی سرش چه می گذرد؟ یا فردا چطوری نگاهم می کند. دانه دانه این واژه ها را پرتاب می کند توی صورتم؟ کلمه به کلمه اش را می کند پتک؟ یا که نه اصلا، نه این همه... فقط اینکه بخاطر این بیرون ریزی ها عوض می شود؟ شبیه یکی دیگر می شود؟ خودش را می کند شکل یکی که خودش نیست؟ قهر می کند؟ می رنجد؟

جای خالی یک آدم این جنسی در سراسر زندگی من برجسته بوده... یک آدمی که بشود خیلی چیزها را برایش گفت. بی دغدغه... بی دغدغه... و او فقط بنشیند و گوش دهد و هیچ کار بیشتری هم نکند. حتی دستش را دراز نکند که قطره های اشکم را بچیند. آن وقت این همه آت و آشغال توی سرم تلنبار نمی شد که دلم را سنگین کند و هوایم را گس...

و یک صدایی مدام با من هست که می گوید این همه رفیق و شفیق از جان عزیزتر داری دختر... همین الان حتی، پیچیده توی سرم و دارد نام همه شان را به ترتیب ردیف می کند و من می دانم... می دانم... این تقصیر هیچکس نیست و کلی آغوش باز همین دور و بر است و کافی ست سر بگردانم... زبان من الکن است... ناتوانی من است این گشایش تنهایی ها و ریزش خوره ها... درست تر این است که بگویم دلم یک آدمی را می خواهد که حضورش جادو کند و قفل ها را بگشاید... یک به یک. و من ناخواسته سرریز کنم. بی اراده شروع کنم از به دنیا آمدنم تا همین امروز حرف بزنم... تعریف کنم... هی تعریف کنم... تا یک جایی برسد که بگویم آخیش...

و این درد من تنها نیست...

ندا. م


  • ندا میری

وقتی مانیکا و چندلر دارند ازدواج می کنند، راس می رود پیش چندلر و بهش می گوید تو بهترین رفیق منی اما اگر یک وقتی خواهرم را به هر طریقی آزرده کنی، می ایم سراغت و بهت یک لگد حسابی می زنم...

خیلی وقت ها دلم خواسته یک برادر داشتم... بزرگتر یا کوچکتر... اگر این روز ها بود حتما من با آرامش بیشتری فقط فکرم پی لباس عروس تو بود و رنگ آرایش و دسته گلت. خیالم راحت بود که یک کسی هست که داماد را می کشد کنار و در گوشش می گوید: " تو مثل برادر منی... داری عزیز دلم را می بری، به حرمت عشقت و مهربانی ات نوش جانت باشد... اما امان از آن روزی که دلش را بلرزانی و چشمانش را تر کنی... دیگر حساب برادری و رفاقت را نمی کنم. می کشمت یک گوشه ای و حسابی گوشت را می کشم.... "

آدمیزاد دلش پناه می خواهد. دلش یک کسی را می خواهد که بی ترس و واهمه از قضاوت و منت و سوء استفاده اش برود توی بغلش ولو شود و گریه کند... راز های مگو را بشکافد... درد ها را بگوید... و ترس ها را. آدمیزاد دلش به همین خیال تختی های حتی گاهی کاذب و الکی خوش است.

دیروز تو رنجیده بودی و داشتی غر غر می کردی و راستش این اولین باری بود که من حتی گوش نمی دادم داری چه می گویی و تمام حواسم معطوف به چشم ها و لبهای مرد آینده ات بود که ببینم چطوری واکنش نشان می دهند. چقدر بلدند تو را آرام کنند. این شاه داماد ما چه چیز در چنته دارد برای کشیدن ناز تو و خریدن بهانه هایت... به جان خریدن می داند هیچ؟

امروز یک آن حس کردم قلبم دارد می ایستد. حس کردم پشتم تیر می کشد و دارم خیلی آرام به استقبال یک سکته ناگهانی می روم. نفسم بالا نمی آمد و برای یک ثانیه توی زندگی ام احساس کردم دلم می خواهد بمیرم... که صدای هق هق تو از اتاق بغلی آمد... راستش همه چیز پرید... میل و ترس همزمانم از مرگ... و تنها چیزی که خودنمایی می کرد این بود که تو هستی و داری برای غصه امروز من و اندوه این روزهای خودت با صدای بلند گریه می کنی... و همین کافی بود که یادم بیاید چقدر کار دارم. چقدر کار داریم... و این زندگی حالا حالا ها به من و تو بدهکاری دارد و تا وقتی حسابش را صاف صاف نکند حق ندارد با ما از این شوخی ها بکند.

... مهم نیست کسی نباشد که آغوش بگشاید "بیا خودت را خالی کن... بیا مرا مهمان اشک ها و دقایق تلخت کن"... مهم نیست که خودخواهی اطرافیان و بی توجهی شان چقدر زجرآور شده... مهم نیست جواب همه مهربانی های ما حرف های تلخ و زننده باشد... مهم نیست برادر نداری که برود گوش مرد آینده ات را بکشد... اینها چه اهمیتی دارند وقتی تو داری استارت یک زندگی عاشقانه را با نهایت ایمان می زنی و من دارم همه آرزوهای عالم را خرجت می کنم؟ ... امروز به این گل پسرمان گفتم "مواظب نغمه باش... همین. کل حرفم همین است... نه بیش و نه کم" جوابش بماند برای خودم. این یکی فقط مال من است.... همینقدر بدان که جوابش به نرمی بال تمام پرندگان جهان بود و به سختی سنگ همه کوهستان های عالم... 

ندا. م

  • ندا میری

می خواهم همه کنتور ها را صفر کنم... شروع کنم از هیچ. از نقطه خالی...

چرا دارم اینها را به تو می گویم اصلا... چرا دارم برای تو از حجم خستگی هایم تعریف می کنم. چرا اینهمه گلایه را یهو آوار آرامش تو کردم... نمی دانم. برایت می گویم چرا از آدم ها دلم گرفته است. برایت می گویم چرا احساس می کنم شبیه توپ آن کودکی هستم که بازی هایش را کرده است و حالا یک اسباب بازی تازه گیرش آمده و یادش رفته توپش چقدر بخاطر شادی او به دیوار کوبیده شد و چقدر زمین خورد و بلند شد و چقدر مچاله شد... امان از آدم ها که توقعشان تمامی ندارد و منتشان... و البته فراموشکاری شان... نمی دانم چرا سر یک شام ساده همه اینها را برای تو می گویم. تو نام ها را نمی شناسی... برایت مفهومی ندارند... و من هی تند تند می گویم "ادم بدی نیست ها، خیلی هم نازنین است، فک کنم حواسش نبوده، فک کنم خودش اوضاع خیلی مرتبی ندارد، فک کنم... " و تو آرام می خندی و دستم را می گیری و می گویی "چرا اینهمه به این دیگران حق می دهی... چرا خیلی بلند و جانانه نمی گویی بی معرفتند، ابلهند، قدرنشناسند؟"... یکه می خورم... گور پدر نسبت ها... سببی و نسبی

"برویم ییلاق؟"

از سوال یهویی ات شوکه می شوم... راستش می دانم این روزها هم سرت شلوغ است و هم اوضاع مالی ات بهم ریخته... "هوس سفرت از کجا آمد توی اینهمه شلوغی؟" می خندی و می گویی "دلم میخواهد بیشتر از اینها را با هم بگذرانیم"... با آن صدای آرام و مخملی ات چه نرم دروغ می گویی... من که می دانم این برنامه را چیده ای که دست من را بگیری و ببری یک کمی دور تر از هیاهوی اطرافم... می گویم "حال و هوای کوهستان جادو می کند..." و زیر لب می گویم مهربانی تو بیشتر... می گویی "اصلا تا وقتی حالت جا نیاید تند تند می رویم لالوی طبیعت... هی نفس تازه کنیم. من که می دانم طبیعت به تو می سازد"... توی سرم می آید اعجاز هزار کوه و دشت و دامنه در برابر بی منتی تو هیچ است....

تو از کجا پیدا شدی؟ این روزها که خرابم و دلتنگم و عاصی... این روزها که همه چیزم بوی رفتن و گذشتن می دهد...

ندا. م

  • ندا میری