الفبا

الفبا

1:

ابی یک ترانه دارد به نام "همین خوبه" که ترانه سرایش محسن شیرعلی ست و آهنگسازش شادمهر عقیلی. متن ترانه سراسر دلتنگی عاشقی ست برای معشوقش که حالا رفته است به هر دلیلی و عاشق دارد خودش را با چیزهای کوچک دلخوش می کند. من از این ترانه متنفرم و از هر چیز کوچک و ساده و ابلهانه ای که عاشق ها را قانع می کند. از تفکری که توی این ترانه است. از اینکه کار یک عاشق به جایی برسد که با آگاهی از آرامی و آزادی معشوقش راضی بشود... با اینکه دستکم توی عکس ها هنوز کنار هم ایستاده اند... از اینکه احساس کند همین خوب است که با اینکه معشوق چشم هایش را به روی او بسته است اما هنوز در چند خاطره با او مشترک است... و این ها را داد بزند... اصلا چرا باید همچین شعری سروده شود؟ خوانده شود و بعد هم لابد دختر ها و پسر ها زمزمه اش کنند و لابد کم کم باورش کنند... نفرت انگیز است... قناعت در عشق نفرت انگیز است. عاشق باید جاه طلب باشد. باید باشد. عشق ذاتا جاه طلب و حسود و خودخواه است. تحمل ندارم حتی لحظه ای به چیزی جز این معتقد باشم.

2:

"پیش از نیمه شب" قبل از آنکه فیلم خوبی باشد، یک مجموعه کامل است. یک عاشقانه ظریف که اضلاعش درست و دقیق چیده شده اند. یک واقعیت کامل. عین همان جمله ای که ته کار جسی به سلین می گوید. "زندگی واقعی همینه. کامل نیست اما همینه"... پیش از نیمه شب، آنقدر مایه برای نوشتن و حرف زدن دارد که آدم گیج می شود به کدامشان برسد. یک مراسم نهار خوری کامل دارد که همه چیزهای جذاب جهان را پوشش می دهد. عشق و خانواده و همخوابگی و دلتنگی و ازدواج و بوسه و غذا و نوشیدنی... زنی که فانتزی مردش را در حضور جمع با افتخار و لذت بازی می کند و ادای روسپی های خنگ را در می آورد... حقه های زنانه که سرشارند از طنازی و سیاست مداری... حرف زدن از ترفند های زن ها برای کشیدن مردها توی رختخواب و نگه داشتن مرد ها برای سال های طولانی.... گفتگو از باورهای کلیشه ای که انگار هرگز کهنه نمی شوند... تجسم کردن شکل و شمایل عشق در مسیر بزرگ تر و جدی تر شدن مجازی جات و سیستم ها و اپلیکیشن ها... سر و کله زدن سر اینکه عشق ابدی یک شوخی ست... "کدام زوجی را سراغ دارید که با هم مانده باشند؟" واقعا مانده باشند نکه در عقد هم و در کنار هم... یک خانم مسن هم بین جمع هست که به موقع، وقتی همه جوان تر ها حسابی شوخی و جدی های شان را ریختند بیرون، لب به سخن باز می کند و از شیوه خوابیدن همسرش می گوید که شب ها کنار او دراز می کشید و دستش را کامل روی او دراز می کرد. به شکلی که او را محکم در بر می گرفت و امکان حرکت را از او سلب می کرد... از احساس امنیتی می گوید که این حصار برای او فراهم می کرده است. زن از وحشت این روزهایش حرف می زند و می گوید خیلی چیزهای ساده روزمره هستند که فراموششان می کند... می گوید گاهگداری قیافه همسرش را از یاد می برد. انگار اجزای صورت او در حافظه اش محو می شوند... و این عین دوباره از دست دادن اوست و زن را می ترساند. پس او خودش را مجبور می کند گهگاهی ذره ذره صورت همسر مرحومش را بازسازی کند و به خاطر بیاورد. دندان هایش، موهایش، پوستش، لب هایش، رنگ دقیق چشم هایش... عشق برای او ابدی ست.... و حتما برای لینک لیتر، که آن مراسم نهار رویایی و عالی و کامل را با این مونولوگ می بندد... با سر سلامتی دادن حضار به عمری که در گذار است و نه عشقی که در گذر است.

3:

دو قلو های جسی و سلین یادم انداختند آخر همه کارتون های کودکی به ازدواج و بوسه و با هم ماندن ختم می شدند. اصلا دختر بچه ها حق ندارند به چیزی جز این باور داشته باشند. چرا یادم رفته بود؟ چرا هیچ حواسم نبود که عموم قصه های شاه و پریانی به وصال و رقصیدن عروس در میان دست های داماد ختم می شوند؟ شاید این آفت ذهن خودآزار زنی ست که پوکوهانتس را دوست دارد در حالیکه بر بالاترین نقطه کوه ایستاده است و با محبوبش وداع می کند. به نظرم وقتش رسیده به بل اقتدا کنم.

4:

سلین خوب غر می زند. درست و قشنگ غر می زند. عین همه زن های واقعی در حالیکه لب پایینش آویزان است بهانه می گیرد و از سرخوردگی ها و رویاهای از دست رفته اش حرف می زند. او بخوبی هنوز پس از این سال ها لوندی می کند، اغواگری می کند، شیرین زبانی و شوخ طبعی می کند... و جسی همراهی اش می کند. در تمام این لحظه ها... جسی "می خواهد" سلین را همراهی کند و از پس این کار، خیلی خوب بر می آید. به موقع صدایش را بلند می کند، به موقع تیکه می اندازد و به موقع کوتاه می آید... و وقتی سلین با گفتن تلخ ترین جمله ای که در هر رابطه ای ممکن است گفته شود او را ترک می کند... دنبالش می رود. کنارش می نشیند. بازی می کند. شوخی می کند و به هزار تمهید نازش را می کشد... با او حرف می زند و به او می گوید او را زیباترین زن جهان می بیند... همین حالا در آستانه دهه پنجم زندگی اش... عین همان سال های قدیم... و حتی در هشتاد سالگی... و می شود مردی که هیچ وحشتی ندارد از تداوم این رابطه تا چهل سال دیگر... او "می خواهد" سلین رادر هشتاد سالگی ببیند... در حالیکه هنوز در چشمان او زیباست و می درخشد.... جسی آن مردی ست که یک جایی کل زندگیش را به عشق آواز خواندن سلین رها کرده است...

و سلین چاره ای ندارد جز اینکه در برابر این حجم از عاشقانه های نایاب کوتاه بیاید و به بهترین همخوابگی عمرش تن بدهد...

5:

خودخواه باشیم. در عشق خودخواه و جاه طلب باشیم... و نترسیم از فکر کردن به اینکه 56 سال با هم دوام بیاوریم. حیف است تن دادن به آروزی 56 روز و 56 هفته و 56 ماه.... از شکست خوردن رابطه ها آدم ها حقیر نمی شوند... اما بی ایمانی و قناعت کردن در عشق حتما از ما، از همه ما یک مشت ابله ترسوی محقر خواهد ساخت.... به سلامتی همه جسی ها و سلین ها که درباره 56 سال تداوم رابطه شان حرف می زنند... جراتش را دارند که به 56 سال با هم بودن فکر کنند... نشانه ها فقط برای آدم هایی جواب می دهند که جرات دارند به با هم بودن های بلند مدت فکر کنند... آدم هایی که جرات دارند به پای با هم بودن از "یک شب" تا "یک عمر"، به خیلی چیزها گند بزنند...

                                                                                                                   ندا. م

  • ندا میری

 

 ده ساله بودم. ان وقت ها خبری از ماهواره و اینهمه کانال متنوع و رنگ به رنگ نبود. ما یک آقا فیلمی داشتیم که بساط پر و پیمانی هم داشت. از فیلم های روز تا کلاسیک های درجه یک. انواع و اقسام شوها و برنامه های تلویزیونی. فیلم فارسی و هندیجات و فیلم های روز ترکیه. هر چهارشنبه که این آقا با ساک دستی اش می رسید، من می دویدم کنار ساکش می نشستم و تند تند سوال می پرسیدم. کارتون هم آورده اید؟ مسابقه ای چی؟ از این بزن بزن های درست و حسابی... بماند که ما به قاعده مادرجانمان موظف بودیم هفته ای یک دانه کلاسیک تماشا کنیم و در دیدن موزیکال ها هم حتما همراهی کنیم. چقدر هم که این بخش آن روزها کسل کننده بود. من دلم کتک کاری می خواست و خون و خونریزی و مشت های سفت. خب توی کلاسیک ها اصلا از این خبرها نبود که... فکر می کنم عشق من به سینمای کلاسیک بعد ها از صدقه سر همان اجبارهای مادرجانمان حادث شد. وقتی بزرگ تر شدم و نوجوانی رسید و تازه فهمیدم جادو اینجاست... پس همین سیاه و سفید های تمام قد رنگی.

یکی از همان چهارشنبه ها، آقا فیلمی ما یک چیزی از خورجینش کشید بیرون و گفت این را صرفا برای این پرنسس کوچولو آورده ام. هیچ توضیح بیشتری هم نداد. فقط به مامان که با کنجکاوی نگاهش می کرد گفت " دورهمی ببینید خوش می گذرد. مراسم انتخاب دختر شایسته است"

وقتی برای اولین بار با آنهمه دختر رنگارنگ زیبا روی طناز مواجه شدم دست و پایم را گم کرده بودم. میان رنگارنگی لباس ها و تلالو جواهراتشان غوطه می خوردم. چهره های شاد و زیبا و آراسته شان را مرور می کردم. نمی توانستم انتخاب کنم کدامشان از آن یکی قشنگ تر است. زبانم خوب بود. با کمک مامان و بابا سر در می آوردم چه می گویند و چطوری خودشان را معرفی می کنند و سوال داور ها را چطوری پاسخ می دهند... آخر سر که دختر مکزیکی و دختر روس و دختر هلندی رسیدند فینال، کار سخت تر هم شد. دختر روس خیلی نمکین و زیبا بود. اصلا شبیه تعریف ذهنی من از زیبایی روس ها نبود. گرما و حرارت خارق العاده ای داشت و با هر لبخندش فضا را به کل تسخیر می کرد. در لباس شب سفید رنگش بیش از همه عروس هایی که دیده بودم می درخشید. از آن طرف دختر مکزیکی چشم های خارق العاده و ملاحت درجه یکی داشت که هربار توی دوربین مستقیم نگاه می کرد دست و پایم را گم می کردم. یک ترکیب متناسب از جذابیت لاتین و شیرینی بکر روستایی. به کفایت نرم و به اندازه آتشین. دختر هلندی هم زیبا بود و قد بلند و خوش اندام. اما از این دو تا کم داشت. نمک و لوندی دختر روسی و زیبایی ساده و کلاسیک دختر مکزیکی، چهره ملوس او را از چشم می انداختند. بابا طرفدار دختر روس بود و مامان پایه دختر مکزیکی. من تکلیفم روشن نبود اما... وقتی دختر مکزیکی میس یونیورس شد و بر سرش تاج گذاشتند، دیگر دغدغه من از باب اینکه کدامشان شایسته تر و زیبا تر و دلفریب تر است پایان گرفت. با خودم فکر می کردم آنهمه داور دانا و فرهیخته حتما به درستی به این نتیجه رسیده اند که او شایسته تر است برای دریافت این عنوان و این تاج و این گل های رنگارنگ...

آن مراسم را به مدت یک هفته ای که فیلم در کرایه ما بود، هر روز می دیدم و بعد از آن هم کار من شده بود نوشتن سناریوی میس یونیورس ده سال بعد. وقتی که بیست ساله شده ام و به عنوان نماینده ایران می روم روی آن سن و خودم را نمایش می دهم و به سوال های سخت و آسان داور ها پاسخ می دهم. هنوز هم به روشنی همه آن تصویرها و رویا ها توی سرم زنده اند. خودم را در لباس های پر از سنگ و پولک تصور می کردم، در حالی که موهایم را عین آبشاری بر شانه های عریانم ریخته ام و گاهگاهی با حرکت سرانگشتانم تابشان می دهم که دل ببرم از داور های شیک پوش عینک زده ای که نشسته اند و من را محک می زنند.

آن روز های خوب... آن روزهای گرم... آن روزهای رویاهای کودکانه و قصه های پریان... آن روزهایی که فکر می کردم همین که زیبا باشی، همین که لباس های فاخر درخشان بپوشی، همین که بلد باشی صاف بایستی و درست راه بروی، همین که بلد باشی در جواب سوال داور ها وقتی از تو می پرسند اگر برنده بشوی به عنوان میس یونیورس چکارهایی برای دنیا و کشورت می کنی، با یک لحن اندوهگین بگویی فلان و بهمان می کنم و در راستای نجات دنیا قدم های بزرگی بر می دارم... آن روزهایی که فکر می کردم همین ها کافی ست... گاهی دلم برای آن روزهای خودم تنگ می شود. آن رویاهای درخشان پرشور سرشار از زیبایی و تجمل...

ناگفته نماند که من هنوز هم از دیدن همه این جنس برنامه ها ذوق زده می شوم. قطعا دیگر آرزوی قدم زدن روی آن سن های براق را ندارم، اما تماشای دخترهای طناز و دلربا که یاد گرفته اند درست راه بروند و تمرین کرده اند خوب بخندند برای من سرگرمی مطبوعی ست...

شاید همان روز ها اولین جرقه های اعجاز خوب خندیدن در سرم خورده باشد. شاید تماشای آن دختر لوند روسی که دست و بال پدرم را با هر خنده می لرزاند یادم داد که دختر حتما باید خوب بخندد... اصلا باید بخواهد که خوب بخندد. باید تمرین کند که خوب بخندد... جانانه و شیرین و هوش ربا...

آن وقت ها هنوز نمی دانستم برای خوب خندیدن، برای خیلی خوب خندیدن تمرین کفایت نمی کند. باید طبیعت دست به کار شود و خنده ها را میان چشمه ای از اشک های روشن غسل دهد و تبرک کند... تازه آنجاست که پیش از آنکه آدم خودش بفهمد چه شد، کم کم از همه ستاره های سینما و دخترهای شایسته و برگزیده روی استیج ها سبقت می گیرد و عمیق تر و رویایی تر می خندد...

آدمی ارام ارام می فهمد برای خوب خندیدن حتما باید یک جایی خوب و گرم و گیرا گریسته باشد...

                                                                                                             ندا. م

  • ندا میری

"عمل موفقیت آمیز بوده. یک دوره شیمی درمانی لازم دارد. یک دوره شش جلسه ای. سخت، طاقت فرسا... بیمار ملاقات ممنوع است. مبادا عفونت بگیرد... خود اهالی خانه هم با فاصله با بیمار رفت و آمد کنند... "

بدترین روزهایی که از بودن مامان به خاطر دارم، فاصله بین روز عمل اول تا شب عمل دوم است. همان شبی که فوت کرد... دکترش گفته بود حالش خوب می شود. گفته بود باید این دوره را زیر نظر آنکولوژیست قهاری بگذراند که تجویز هایش شاید سنگین باشند اما جواب می دهند. هر دوره شیمی درمانی بین 4 تا 5 میلیون هزینه داشت، چون داروی خارجی استفاده می کرد تا موهای بیمار نریزند و او را آزرده نکنند و روحیه ش حفظ شود... بین بار دوم و سوم اتفاق افتاد... مامان زار و نزار شده بود. از انهمه زیبایی فقط کورسویی مانده بود. آنهم شاید به چشم ما که او را در هر هیاتی، شکوهمند ترین تمثال هستی می دیدیم. از آن زن امیدوار که گاهی از درجه خوش بینی و ایمانش به بهبود همه چیز، حرصی می شدیم، تنها پوستی بر استخوان مانده بود که شاید حالا دیگر حتی در خلوتش مرور روزهای گذشته را می کرد و لحظه آخر را شب ها به خواب می دید... از خوش سخنی و شیطانی مرسوم و مدامش خبری نبود. آرام گرفته بود انگار و در خود فرو رفته بود... هر شب موقع پخش سریال شکرانه  تلویزیون اتاقش را روشن می کرد و منتظر ترانه تیتراژ پایانی می ماند... و با محمد اصفهانی آرام زمزمه می کرد "این خانه را بگذار و بگذر"... شاید اشکی هم می فشاند. عین همه اشک های زندگی اش نامریی... دقیقا شکل همه اشک هایی که ریخته بود و ما ندیده بودیم... و شبانه رفت... شبانه و تنها... دور از دست های ما.

قصد مرثیه خواندن ندارم. موضوع این یادداشت رفتن مامان نیست. هرچند که از مهر 1386، موضوع همه چیز در زندگی من به یک شکلی در نهایت به رفتن او ربط پیدا می کند...

وقتی همه چیز تمام شده بود، وقتی صدای عربده های نغمه سکوت نیمه شب را جر وا جر می کرد و رد ناخن هایش سنگ های کف بیمارستان را خراش می داد، من آرام کنار درب اتاق عمل ایستاده بودم. منتظر بودم دکترش بیرون بیاید. کاری هم نداشتم. در واقع می خواستم خسته نباشید بگویم. تشکر کنم شاید... تقصیر این بنده خدا که نبود. نصفه شبی از خواب و خانه اش زده بود آمده بود بالای سر مادر ما که شاید، شاید، شاید او را نجات بدهد... حالا به وظیفه یا عشق یا پول... چه فرقی می کرد... از در که آمد بیرون به کمر خمیده بابا نگاه کرد و به من گفت: "مواظب پدرتان باشید. راستش از اول هم تقریبا هیچ امیدی به ماندن مادرتان نبود. سلول های سرطانی همه جای شکمش را پر کرده بودند... حتی تا زیر گلو هم آمده بودند. ما حرفی نزدیم که بیمار امیدش را از دست ندهد"

لال شدم. یک آن شدم یک مولکول بخار که در شرجی داغ و گیج حزن فضا گم و گور مانده... زبانم نچرخید از دکترش بپرسم "چرا؟" ... چرا به ما نگفتید؟ چرا به ما دروغ گفتید؟ ... دو ماه بین دو تا عمل مامان فاصله بود. زمانی که به تنهایی و طعم تهوع آور غذای مریض و بوی گه دارو گذشت... به خانه نشینی... به ندیدن هیچ عزیزی... دو ماهی که بوی گند امیدواری کاذب ما و خوشی مصنوعی مان را می دادند... دو ماهی که به تهوع های شدید در اثر داروهای شیمی درمانی گذشتند... دو ماهی که می شد رفت سفر، می شد رفت الواطی، می شد مست کرد، می شد آواز خواند، می شد رقصید، می شد خرید کرد، می شد غذاهای چرب و چیلی خوشمزه خورد... دو ماهی که می شد در داغی تابستانی هوا لخت شد و خورشید بازی کرد، می شد خیلی کار ها کرد... می شد از هر دقیقه یک حادثه ساخت... یک لحظه بزرگ...

نمی دانم اگر دکتر راستش را می گفت از پسش بر می آمدم؟ ...

همه ماجرا اینجاست. دکتر محترم مادر من واقعیت را پنهان کرد و در واقع با انتخاب روشی که امیدی هم نداشت جواب بدهد فکر کرد شاید بتواند بیمارش را نجات بدهد... من نمی دانم این درست است یا غلط... اما می دانم انتخاب او درنهایت از آخرین روزهای زندگی مادرم، یک جهنم سرد و ساکن و ساکت ساخت... به ما فرصت نداد سیر نگاهش کنیم... همه اندام هایش را ببوسیم... به او فرصت نداد عزیزان و فک و فامیلش را درست و حسابی ببیند و با آنها شاید آخرین معاشرت را بکند. او را از خیلی چیزهای ساده محروم کرد... و آخرین روزهای او به تنهایی و اندوه و رخوت گذشتند...

همیشه آرزو می کردم دکتر با همان بی رحمی روز اول که توی تخم چشمهایم نگاه کرد و گفت "اوضاعش خیلی خراب است، سر ضرب نرود توی اتاق عمل معلوم نیست چقدر بماند" بعد از عمل هم دستم را می گرفت و می برد یک گوشه ای و می گفت مادرت نمی ماند... این روزهای آخرش را طلایی کن... و در نهایت حسرت همه جانم را می گیرد و با خودم می گویم "کاش گفته بود" ...

بر می آمدم... قسم می خورم از پسش بر می آمدم... تماشای شادی او آنچنان لذتی داشت که من اگر می دانستم این دو، سه ماه آخرین روزهای بودن اوست همه اشک هایم را زنجیر می کردم و در کنج سینه ام می خواباندم... یه حرمت همین آخرین روزها قسم می خوردم به این فکر نکنم که با آمدن پاییز همه چیز تمام می شود... هر شب موقع دیدن شکرانه می نشستم کنارش و با او می خواندم " باور نکن تنهایی ات را... من در تو پنهانم، تو در من... از من به من نزدیک تر تو... از تو به من نزدیک تر من"... به او روزی هزار بار می گفتم دوستش دارم... و یک کاری می کردم این دو ماه بشود بهترین دو ماه زندگی اش... زندگی ام.. زندگی مان...

                                                                                                                  ندا. م

 

پی نوشت یک: "از مرگ حرف نزنید... از مرگ حرف نزنید" ... خودش می آید. بی هیچ تشویشی از درد های ما... بی هیچ احترامی به حال و دلخواه ما... خودش می آید و چنان خودنمایی می کند که نفسمان را می گیرد... بعد از اینکه رسید و دانه دانه گل های شور و شوق و مهر و امیدمان را چید، وقت زیاد است که بفهمیم دقیقا چه اتفاقی افتاده است... تا پیش از آمدنش اما از مرگ حرف نزنیم.

پی نوشت دو: آماده باشیم... آماده بشویم. برای هر اتفاق گزنده ای که می دانیم همین روز ها خواهد افتاد... اما زندگی را جهنم نکنیم... زندگی ثانیه به ثانیه اش یک فرصت است... برای خندیدن، رقصیدن، حرف زدن، دست هم را گرفتن، با هم قدم زدن، بوسیدن، نواختن، معاشقه کردن... هر ثانیه اش می تواند خاطره ای باشد که در تنگ ترین روزهای هستی دستمان را بگیرد

پی نوشت سه: یک باری به دوستی  گفتم وقتی بزرگترین چیز زندگی ات را از دست داده باشی دیگر از دست دادن خیلی معنا ندارد... گفت از دست دادن همیشه تلخ است... راست می گفت. از دست دادن همیشه تلخ است... اما وقتی بزرگ ترین چیز زندگی ات را از دست داده باشی دیگر از دست دادن هیچ چیزی تو را نمی ترساند...

پی نوشت چهار: زندگی همیشه به آدم فرصت می دهد چیزهایی را که فکر می کند "می تواند" امتحان کند... خودش را محک بزند... بسم ا... الرحمن الرحیم

                                                                                                                            

  • ندا میری

دیشب خواب دیدم همه چی رو بهم گفتی. اشتباه نکنا! منظورم الان نیست. الان که دیگه اصن دیره. دیگه گذشته از وقت گفتن... الان دیگه وقتی نمونده اصن... کل ساعتاش رو بشماری بذاری رو هم به چند روز هم نمی کشه... الان شکل این مسافرهای آویزون از قطاریم و بدرقه کننده هاشون... اونا که دارن محکم همو می بوسن و می دونن همین الاناس که سوت قطار بزنه و آروم آروم راه بیوفته... حتی ممکنه فرصت نکنن بوسه نهایی رو درست و حسابی تموم کنن... اینکه من تو قطارم و تو توی ایستگاه یا برعکسش هم که فرقی نمی کنه... اصل ماجرا اون تلق تلقه ست... که از چرخای قطار بلند می شه. بعد هی تند تر می شه... هی دور تر می شه... تا گم می شه... ورنه اینکه تو داری می ری و من می مونم یا که من دارم می رم و تو می مونی هیچ فرقی با هم ندارن... باور کن ندارن... ولی اگه تو دوست داری افتخار پاکار این رابطه موندن، مال تو باشه و شرمندگی الی الابد رفتن و ول کردن مال من... حرفی نیست... اون که تو قطاره منم. منتظرم سوتو بکشه و من انقدر غرق تو باشم که نفهمم و بعد بکنه... چرخ هاشو از ریل بکنه و من رو از تو... قشنگ یه جوری که لب پایینم بین دندونات یه لحظه گیر کنه.. و اون "آخ" آخر جلوشو بگیره... جلوی چکیدنشو... جلوی شکستنشو... هه! باز هم اون که می ره منم... کاش یکی بیاد این نفرین همیشه تو راهی و همیشه سر راهی و همیشه مسافر و باقی این کوفت و زهرمار ها رو از رو من برداره... جاش یه طلسم کت و کلفت بچسبونه رو پیشونیم. وسط پیشونیم... یه چی تو مایه های سرسپرده... بعد من پزشو بدم که ببین ببین من هم بلدم... من هم از این کارهایی که شما ها همه تون فک می کردین بلد نیستم، بلدم... بهم میاد نه؟... میاد...

بگذریم... داشتم می گفتم دیشب خوابتو دیدم... شکل بیداری هامون نبود... پر از فاصله بود... ازت پرسیدم. جواب دادی این بار. راست و مستقیم. نه شکل اون بار که نوازش موهامو بهانه کردی و گفتی الان حرفشو نزنیم... تو گفتی و من شنیدم. قشنگ انگار بگی یکی بود و یکی نبود و من بودم و او بود و... بعدش با هم یک قهوه خوردیم، یک کم شوخی کردیم و دو تایی از پشت میز بلند شدیم، دست دادیم و رفتیم.... خداحافظ و خداحافظ... و هیچی نشد. هیچی از این چیزایی که شدن، نشد... محقر بود. خیلی محقر بود. یه جوری حالمو بد کرد... وقتی صبح بیدار شدم اولین کاری که کردم این بود که زدم تو صورتم... آب پاشیدم به خودم... موبایلمو چک کردم... چت باکسمون رو چک کردم... خواستم مطمئن بشم خواب دیدم... اون خداحافظی زیادی محترمانه و رفاقتی تو اون اتاق نیمه تاریک، اون وجب به وجب فاصله ها همه دروغ بودن. خواب بودن... خواستم مطمئن شم تو نگفتی و من انگار نخواسته باشم که بگی، دیگه نپرسیدم.... و رسید به اینجا... به الان... به ایستگاه... به قطار... حالا تو می زنی به خیابون و جاده و خودت رو گم و گور می کنی تو تاریکی شب ها و من پناه می برم به میز شش ضلعی و صندلی سفت با روکش مخمل بنفش و لپتاپ اچ پی و مایکروسافت ورد 2013...

هه... انقده دلم می خواد الان لپتو بکشم و بگم راستی راستی خاطرخواهی بلد نبودی؟ راستی راستی نمی دونی الان، نه یعنی بعدش چی می شه؟ وقتی سوت رو بزنن و مه بیاد و همه تصویر ها رو بدزده؟ ... سلطان یادته؟...

می سوزونتت... می سوزونتت... عیب نداره اما. خودت یه بار گفتی منو از اتیش نترسون خوشگله... کلا آتیش خوبه... کلا آتیش خیلی خوبه...

                                                                                                                       ندا. م

  • ندا میری

 

نوشته خون می خواهد... خودافشاگری خون نوشته است...

آخیش... بالاخره یک کسی پیدا شد که این را علنی و بی واهمه گفت. ترسو ها نباید بنویسند. اصلا و ابدا. ترسو ها واژه ها را حرام می کنند. ترسو ها ذائقه مخاطب را خراب می کنند، سلیقه آدم را تنزل می دهند. از خواندن ترسو ها باید گریخت...

ما مدام در حال ویرایش و سانسور خودمانیم. در محل کارمان، توی خیابان، در جمع های بزرگ و کوچک، پیش رفقایمان... در آغوش خانواده هایمان... حتی در خلوتمان توی بغل خودمان... و این خود سانسوری های مداوم کثیف، ما را ذره ذره می کاهند. گم می شویم... نابود می شویم... آن وقت فرض کن بعد از اینهمه دروغگویی مشمئز کننده روزانه، آدم بنشیند پشت لپتاپش و دست هایش روی کیبورد برقصند و ذهنش را آزاد کند و خودش را بپاشد بیرون... و نیروهای شیطانی دست به کار شوند و ترمز آدم را بکشند، ننویس ها در ذهن آدم جان بگیرند و قلم آدم را لق کنند... تهش یک چیزی آفریده شود که باید یک راست برود توی سطل آشغال... و ما این را حتی نفهمیم. حتی درجه دری وری بودن این چند صد کلمه را هم دیگر نفهمیم... باغی پر از گل های مصنوعی... آن کس که می خواند هم نفهمد... مرض همه گیر است دیگر... عادت است، عادت... عادت پنهان کردن خود، می رسد به عادت دوست داشتن مزخرف هایی که از دل پوشیدگی های تهوع آور آفریده شده اند... چیزهایی که قشنگند... ظاهرا خیلی قشنگند... و مریضند... دچار مرض خودفریبی نویسنده و خواننده...

مگر کجا و چقدر به ما فرصت داده است زندگی که گم و گور نباشیم؟ که اینهمه نقاب خودساخته مشمئز کننده را از روی صورت هایمان (صورتک هایمان دیگر) برداریم... که راست راست خودمان باشیم؟ که از مرز های تلخ و خفه این استبداد بشری رها بشویم و عریان زندگی کنیم... بی هراس از قضاوت و درک آدم ها... آزاد... آخ که چقدر به لجن کشیده شده است این چهار حرف مقدس در بند خوانش های پرعقده و پر حسرت ما... ما که هنوز عرضه نداریم خودمان را از خودمان آزاد کنیم و آن وقت هر چند وقت یک بار در هاله مبارزات اجتماعی و سیاسی داد آزادی خواهی سر می دهیم... ما... همه ما محقران وحشت زده تاریخ خودمان...

یک باری در نوجوانی ام در یک شب وحشت زده، دانستم نوشتن من را نجات می دهد... دانستم منجی من این حروف در هم اند که از دل اصطکاک مداد و کاغذ، من را از من می کشند بیرون و آزاد می کنند... آن وقت ها که هنوز تفاوت شخصی نویسی را با گونه های دیگر نوشتن نمی فهمیدم (تفاوت دارند مگر؟ جز این است که در هر چه که می نویسیم گوشه هایی از خودمان را آشکار می کنیم؟ حالا گیرم زیر لفافه قصه و نام های قلابی... که خودمان را و خواننده مان را گول بزنیم)... آن وقت ها که شب ها می خزیدم به رختخوابم و در دفترچه های روزانه خاطره می نوشتم... آن وقت ها که کسی قرار نبود من را بخواند و من هنوز از خودم نمی ترسیدم... از مواجهه با خودم که روی سپیدی کاغذ سیاه می شود... آن وقت ها بود که من دانستم نوشتن من را نجات می دهد... از همان روز ها یک جدال بزرگ در من جان گرفت. جدال میان این میل نا تمام به لختی و این وحشت کذایی از کشف شدن توسط دیگری... جنگ میان عریانی و پوشیدگی...

اصلا نمی دانم همه این همهمه مشوش را چرا نوشته ام... احتمالا دارم به خودم اعتراض می کنم... به خودم غر می زنم... چیزی جز این نمی تواند باشد... دارم به خودم گوشزد می کنم که حق ندارم از خودافشاگری بترسم... نه حالا و نه هیچ وقت دیگری... دارم با خودم همین جا... توی همین وبلاگ کوچک که خانه روزهای شادی و حزن من است با خودم پیمان می بندم یک روزی اگر رسید که من از این آدم مهم ها شدم که عکس محل نوشتن شان برای دیگران جالب می شود (هه! آدمیزاد چه رویاهایی که ندارد) یادم بماند حق ندارم فرصت بدهم هیچ چیزی، هیچ وحشتی بر عریان شدن در لحظه های متبرک نوشتنم غلبه کند... حق ندارم.

پی نوشت یک: عزیزی دارم که مایه امید من است... همیشه بوده... چرا نمی توانم این روز ها مایه امیدش باشم؟ لعنت به من که عرضه ندارم تو را بخندانم که هیچ... تو را می گریانم و حتی دستم به نوازش چشمانت نمی رسد.  

پی نوشت دو: تیفانی تازگی ها می آید روی کیبوردم ولو می شود که مرا ناز کن و دیگر این قصه من را عصبانی نمی کند... خوشم می آید.

پی نوشت سه: این گوشه آن جایی از خانه هنوز چیده نشده من است که من می نویسم...

                                                                                                                  ندا. م

  • ندا میری

 نشسته ام میان کارتن ها و بسته هایی که دو روز دیگر قرار است با من از این خانه به خانه تازه ام بروند... دارم مرور می کنم. همه سیصد و هفتاد، هشتاد روزی را که هر کدامشان یک شکلی گذشتند و با خودشان یک باری افزودند. به گوشه ای از من که پیش از آن که گذشته معنی بدهد، خاطره است...

در هر گذر کردنی یک چیزهایی جا می مانند. انگار قانون باشد اصلا... شاید اینها سهم دیوارهای این خانه اند از من و روزهایی که رفته اند... نمی دانم... تنها می دانم میان من و این دیوارها سخت مجادله است... او چیزهایی را می خواهد که من دلم نمی آید بدهم... راستش اینکه من اصلا دلم نمی آید تکه ای از خود پارسالم را بکنم و ببخشم... و احساس می کنم دارند هجوم می آورند و من را محاصره می کنند و شمشیر های گداخته شان را به رخ می کشند و من انگار که بختک همه صدایم را مصادره کرده باشد می خواهم بگویم نمی دهم... اینها را نمی دهم... از خودم و هرچه بر من گذشته است، اینها  سهم شما نیست... می خواهم بگویم... می خواهم بگویم... و صدایی از گلوی خشک من بیرون نمی آید و آنها سکوتم را رضا می خوانند و دارند همه چیز را می برند... تکه های گوشتم را می جوند و رگ ها را باز می کنند و خونم را می مکند... و من می بینم ندا های قطعه قطعه شده را که نیشخند زنان از من می گریزند و به حفره های دیوار ها پناهنده می شوند... و من دست هایم را مشت می کنم که بکوبم بر سر دیوارهای گلدار خانه که خاطرات مرا پس بدهید... اصلا بیایید از من بدزدید همه این لوازم زندگی و ظرف و ظروف و لباس و کفش و زیورآلات و کتاب ها و فیلم ها و باقی زهرمار ها را و بازگردانید لحظه های اشک و جنونم را... دست های مشت کرده ام اما انگار هیچ زوری ندارند... جز فشار ناخن بر کف دستانم که فرو می رود و فرو می رود و فرو می رود...

رنج ها و بغض ها و شب گریه ها قصد کرده اند بمانند و مرا تهی کنند و روانه کنند.... نمی دانم چه شده... اما گویا سلول های حافظه ام ریست شده اند و تنها صدای خنده های خودم در انعکاس دقایق دیروز را بخاطر می آورند... و من در اندرونی های ذهنم نشانه های دختری را می جویم که یک شب بغضش به گزاره ای ساده چنان ترکید که از خودش ترسید و به ضجه های سحرگاهی پناه برد... باید بنشینم و خودم را میان یادداشت ها و عکس ها و اس ام اس ها پیدا کنم. لحظه ها را... همه شان را... باید همه آن دقایق طلایی حسرت و درد و آه را پیدا کنم. لمس کنم.... لمس... لمس شده ام انگار و لحظه های لمس را بخاطر نمی آورم... می ترسم... دارم می ترسم... من از نبودن اینها همه می ترسم. من از این دختر با اینهمه خاطرات خوشش می ترسم... نیمی از من انگار در هجوم ساکت یک عبور ساده گمشده است... و من می دانم بی همه خودم نمی توانم بروم...

و ناخن هایم که به کف دستم فرو می روند... فرو می روند... فرو می روند... و خون کف دستم را داغ می کند...

                                                                                                                         ندا. م

  • ندا میری

 نوشتنم نمیاد...

چرا شخصی نوشتنم نمیاد؟ چرا واژه ها رفتن؟ چرا اینهمه سکوت؟ چرا اینهمه سکون؟ چرا تو سرسنگینی؟... چرا تو دوری؟... چرا تو نیستی اصلا؟... کی به تو حق داد اینهمه نبودن رو... آدم گاهی دلش می خواد بغلش کنن... بغلش کنه... و وقتی داره شروع می کنه به حرف زدن انگشتش بیاد رو لب های آدم ... انگشتش... نه لب هاش... انگشتش فقط... بیاد رو لب های آدم و بگه هیچی نگو... بذار نگات کنم...

                                                                                                                        ندا. م

  • ندا میری

قبل از رسیدن به تهران، توی راه به خانه خالی ام فکر می کردم. که نیمه تاریک است و گرم و احتمالا بوی ماندگی می دهد. حتما بعد از چند روز از صدقه سر پنجره های بسته و پرده های کشیده، هوای خانه ام بوی ماندگی می دهد. به کفایت روی سلول هایم غبار نشسته است که دیگر نتوانم سطوح خاک گرفته و کدر خانه را تحمل کنم. با خودم می گویم کاش تعطیلات تمام نمی شدند. کاش من اصلا مجبور نبودم از سفر باز گردم... کاش می شد توی همان خانه های ساده و روی همان رختخواب های دست دوز زنان بی آلایش روستایی می ماندم... حالا حالا ها. آنقدر که یادم برود یک شهری دارم و یک خانه ای اصلا... یادم برود کسی توی خانه منتظرم نیست... یادم برود باید بروم سر کلاس... یادم برود باید بروم سر کار... یادم برود نغمه، یکی دو روز دیگر می آید... یادم برود بابا رفته لاهیجان و حتما وقتی چشمش به شیطانکوه بیوفتد، تصویر هفت هشت سالگی دختر جیغ جیغویش می آید جلوی چشمش که گیر داده بود چرا اسم این کوه شیطانکوه است... یادم برود باید کتاب ها و فیلم ها را جمع کنم... یادم برود باید ظرف ها را کارتن کنم... یادم برود خانه جدیدم چقدر دلباز است... یادم برود باید برای اتاق خواب پرده های تازه بدوزم... یادم برود توی پاسیو اش می توانم گلدان بگذارم... یادم برود برای دیوارهایش چقدر نقشه کشیده ام... یادم برود... تهران را یادم برود، این خانه کوچک طبقه چهارم را یادم برود، کتاب هایم، فیلم هایم، کفش هایم، لباس هایم، زیورآلاتم، آدرس و شماره تلفن دوستانم، همه موسیقی های محبوبم، اسم همه رستوران هایی که دوست دارم، طعم قهوه همه کافه هایی که پاتوقم بوده اند... تو... تو... تو را یادم برود...

*

دوست هایم می ایند دنبالم... یه جوری که مثلا بخواهند بگویند غلط می کنی هوس کنی نام و نشان ما را یادت برود... توی راه از هژیر و محسن نامجو و مهستی و ستار تا میوز و ادل هر چه می دانند دوست دارم پخش می کنند... تا خود تهران... به حدود تهران می رسیم... و تهران جادو می کند. همین تهران پر از دود و ترافیک... برویم خانه ام را از بیرون تماشا کنیم؟... برویم... برویم "لرد" کافی و کیک بزنیم؟ ... برویم "آرمن" کباب چوبی بخوریم؟... شب فیلم ببینیم؟ ... تهران دوره ام می کند. تهران و دختر ها... می خواهی ما را یادت برود؟ غلط های اضافه...

*

کلید می اندازم. چشم هایش در تاریکی خانه برق می زنند. کافی ست صدایم را بشنود. "سلام طلایی" ... از روی کاناپه می پرد سمت در. می چرخد بین پاهایم. کفش هایم را بو می کند. خودش را به پاچه های شلوارم می مالد و بلند بلند میو میو می کند. دستش را بالا می آورد و ساق پایم را بین دو دست می گیرد و یک طوری که انگار بخواهد دعوایم کند آرام می زند به من و نرم نرم زانویم را گاز می گیرد. بغلش که می کنم آرام می گیرد. طنازی می کند و سر و گردنش را به دستانم می کشد... دست هایش را آرام می بوسم... خانه بوی زندگی می دهد. بوی دلتنگی یک گربه برای صاحبش... پنجره ها را باز می کنم...

پی نوشت: برای از یاد بردن وحشی ها، شهر جای بهتری ست... همه روستا ها بوی بومی ها را می دهند

                                                                                                 ندا. م

  • ندا میری

 

 تنها راه می رفت. یک جوری که گاهی آرام و گاهی تند می شد. صدای موسیقی از ایرفن می پاشید توی گوشش. چشم هایش تیز بودند. تیز. حتی بدون آنکه نگاه کند جزئیات اطراف را شکار می کرد و می فرستاد به ته حافظه اش.

از پله های مترو پایین رفت. روی یکی از صندلی های سکو ولو شد و منتظر آمدن قطار ماند... توی عوالم خودش بود. داشت با یکی دیگر شبیه خودش اس ام اس بازی می کرد... از همین هایی که دل بقیه برای آنها می سوزد، اما خودشان خیلی هم با حال خودشان و دور و بری هایشان حال می کنند.  

چشمش خورد به یکی آن طرف ریل. سکوی روبرویی... یک دختر 22، 23 ساله. دور چشم هایش را سیاه کرده بود. لاک های سورمه ای پررنگی زده بود. کتونیهای سفید و یک شلوار گشاد جین. از این جین های سبک. موهای دختر کوتاه بود. ریخته بود توی صورتش. کوتاه و تیره. جز سیاهی چشم هایش، آرایشی نداشت. توی حال خودش بود. یک کتاب کوچک دستش بود. هم می خواند، هم نمی خواند... سرش می چرخید. مردمک هایش قرار نداشتند. دختر خوشگل نبود. اما حالش گیرا بود. حالش آشنا بود.

چشمانش با سر دختر می چرخیدند. هر وری را دختر نگاه می کرد، او هم نگاهی می انداخت. دخترک آرام نداشت انگار... عینهو خودش که مدام بی قرار بود. به یکی از همین خل و چل های اطرافش مسیج داد دلم کنسرت ادل می خواهد.  یک طوری که انگار بخواهد فرار کند از چیزی با یادآوری یک چیزهایی که دلش می خواهد، یک چیزهایی که حالش را خوب می کنند، یک چیزهایی که دوست دارد، یک چیزهایی که دارد. حداقل سهمی از هرکدامشان دارد... با خودش فکر می کرد با ادل و ایگلز و ارکایو و همه این سگ پدر ها می شود پر کرد. می شود همه چی را پر کرد... باشه! باشه! امان از وقتی آدم سعی می کند یادش برود نقطه هایی را که فلینی و تروفو پر نمی کنند. آن جاهایی که محمدرضا کاتب را بخوری هم، قرارشان نمی آید... دخترک هنوز آن ور نشسته بود... چرا قطار نمی آمد؟ نمی آمد تا این شمایل حسرت را از جلوی چشم هایش بردارد و ببرد؟ ... اس ام اس رسید: "تنهایی داریم تا تنهایی... تموم شدن داریم تا تموم شدن... تموم کردن داریم تا تموم کردن... رنجش هم خوبه بی پدر" ... بغضش گرفت... گریه کند؟ با خیال راحت وسط ایستگاه مترو گریه کند؟ برای خودش یا برای آن عوضی آن ور خط؟... همه خودش را جمع کرد توی یک جمله "هامون ببین... هامون ببین "... جوابی نرسید اما... آنسوی خط کسی داشت زیر لب نام "هامون" را زمزمه می کرد و بغض هایش را قورت می داد.

به احسان... که خیلی سالم است و خیلی عزیز....

                                                                                                                           ندا. م

  • ندا میری

 

زندگی ساده تر از این حرف هاست... کل زندگی فقط یک پروسه چند ساله ساده است. که با تولد آغاز می شود و با مرگ تمام... همین... با کلی خرده ماجرا که آن لالوها اتفاق می افتند. همه جوره. خوش و ناخوش. می گویم خرده ماجرا چون حتی عظیم ترین حوادث زندگی هم در مقایسه با تولد و مرگ، خرده ماجرا محسوب می شوند... این میان تنها چیزی که مرز ها و قاعده ها و روزمرگی ها و عادت ها و استاندارد ها را جابجا می کند "عشق" است...  همان غلیان تغزلی شهوت آلودی که دل آدم را هری می ریزاند و مغز و روان آدم را مختل می کند. دوست داشتن و نه حتی دوست داشته شدن. همه روز ها و شب های زندگی آدم را عوض می کند، تازه می کند، سطح همه احساسات آدم را جابجا می کند. حزن آدم را برجسته تر و شادی آدم را غلیظ تر می کند. هیچ چیز دیگری سراغ ندارم که درون و بیرون آدمی را اینقدر تحت الشعاع خودش قرار دهد.

*

حال عجیبی دارم. نمی دانم خوبم یا بد. تو انقدر من را به گنگی و پوشیدگی عادت داده ای که حالا حتی حال خودم را هم درست نمی فهمم. خوشی و ناخوشی خودم را هم درست و حسابی درک نمی کنم. فقط دلم می خواهد بنشینم یک گوشه ای و سکوت کنم. حرفی ندارم؟ دارم... حتما دارم... یک کتاب واژه توی سرم وول می زند... تحسین... تقدیر... تشکر... گلایه... شکوه... بغض... حرص... خشم... داد... بیداد... حیرت... سوال... و نمی توانم این ها را مجموع کنم. توی یک جمله بیاورم... توی یک پاراگراف حتی... فقط دارند توی سرم رژه می روند... می کوبند روی تک تک سلول های مغزم و راه می روند... و در نهایت می رسند به گزاره محبوبم... گزاره محبوب من از همه نامه ها و کتاب ها و غزل ها و شاعرانه ها... جمله متبرک دو کلمه ای که با یک ضمیر ساده مفعولی و یک شناسه، من را و تو را از همه دنیا جدا می کند و با هم می آمیزد.... و تکرارش می کنم.... بلند و بی صدا... بلند توی گوشه های پنهان مغزم...  می بینم فرکانسش را که از چشم هایم عبور می کند و روی دیوارهای این خانه تا همیشه مهر می شود...

یک روزی می رسد که یک دختری اینجا می نشیند و در حالی که دارد اشک می ریزد، آرام می گوید "دوستت دارم"... آن روز دیوارهای این خانه به صدا می آیند و صدای من را آزاد می کنند... "دوستت دارم"... "دوستت دارم"... "دوستت دارم"... و جهان از دوستت دارم پر می شود... آن روز، روز شادی من است...

*

تصمیم های سخت در روزهای سخت سراغ آدم می آیند... انگار باید همه چیز مجموع شود که شیره ادم را بکشد... یک دوستی یک باری به من گفت: "دوست ندارم پوست کلفت بشوی. نمی خواهم انقدر نسبت به سختی ها مقاوم باشی... هنوز تردی... هنوز شکننده ای... باید اینجوری بمانی"...  من گفتم می مانم... حالا کجایی که ببینی مرا؟ که میان این همهمه ساکت دارم پوست می اندازم و یاد قولی که به تو دادم می افتم و می شکنم... هنوز می شکنم... هنوز می شکنم...  

پی نوشت : جین آستن شاید اگر مجبور نمی شد تام لفروی را ترک کند، جین آستن نمی شد... خدا دوشنبه ها را از من نگیرد....

                                                                                                           ندا. م

  • ندا میری