الفبا

الفبا
جای این نوشته، اینجا نیست. شاید اولین باره که اینقدر با کلمه ها غریبه ام و اینهمه نوشتن برام سخته. یک چیزی شبیه درد دل با خودمه و تخلیه تمام دردهایی که هستن. اما این رسالت احمقانه خود دار بودن و رعایت حال اطرافیان فرصت نمی ده حتی یک کم تو دل بی صاحابم هم گریه کنم! اینجا می تونم به جای دلقک بودن و دری وری گفتن و رقصیدن و ... با خودم خلوت کنم. این نوشته مال هیچکس نیست. فقط یک چیزیه شبیه شکستن روزه سکوتم و اینکه حداقل اینجایی که تو نمی خوانی ، به ات بگم چقدر بزرگی، چقدر عزیزی و چقدردلم می خواهد که این وظیفه مسخره نبود و من فرصت داشتم سرم رو پاهات بگذارم و یک دل سیر گریه کنم. گریه کردن رو یادم ندادی و کم کم داره یادم میره آخرین بار، کی و کجا و چرا گریه کردم ... اون روز هیچ به این فکر نکردی که اگه تو درد داشته باشی و من بلد نباشم ضجه بزنم، این اندوه نا تمام را چکار بکنم؟  هیچ چیزی تغییر نکرده، تو مثل همیشه برام همون یک شاخه گل مینایی که با تمام ظرافتش تمام جهان را بر دوش داره. این ثانیه های لعنتی رو داریم با هم شماره می کنیم. اما می دونم همه چیز تموم می شه و دوباره از سر. راستی مامان یادته وقتی 10، 11 ساله بودم می گفتی من قراره تو همه درد ها و مشکلات و غصه ها دستت رو بگیرم ؟ حالا 14، 15 سالی گذشته و من فکر می کنم تو تمام راه تو دست منو گرفتی. رو دوش ات تا اینجا منو آوردی ... و تمام درد من اینه که حتی الان هم که مثلا من بزرگ شدم و تو درد داری، باز تو داری دست منو می گیری ... پس کی نوبت منه که یک کم خودنمایی کنم که هستم، که کنارتم، که باهات می مونم؟ می دونی تو سایه بلند تو همه چیز بی رنگه، سرده، کدره، محوه! یکی پرسید چرا اینقدر مامانتو متفاوت با بقیه دوست داری؟ سوال احمقانه ایه. اما فقط برای کسی که تو رو نمی شناسه ... من فقط می دونم دوست داشتن تو هیچ ارتباطی به این نداره که مادر منی! تو اگر یک غریبه افریقایی هم بودی و من همینقدر می شناختمت، از پرستیدنت ثانیه ای کوتاه نمی آمدم. روزهای خوبی نداری و باز این لبخند شکوهمند حتی ثانیه ای هم از لبت نمی ره، راستی اصلا بهت نمی آید اینقدر مریض باشی و اینقدر غمگین! می پرسی مگه همه چی باید به آدم بیاد؟ به چه حقی دیگران را درگیر غصه هامون کنیم، سهم مردم از تنهایی ها و شکوه های ما فقط لبخنده و لاغیر! حتی این تومور لعنتی هم انگار حق داشته که بهترین جای این دنیا رو بخواهد. تو دل تو نشستن افتخار کوچیکی نیست، نه؟ مامان کاش نترسی، کاش کوتاه نیایی، نبض خونه ما به بودن تو می زنه و این روزها همون برگهای زرد پاییزی اند که می ریزند و از افتخار ریشه های در خاک کم نمی کنن. دارم هذیان می گم انگار و حرفهای تو رو به خودت تحویل می دم ... اینها رو تو یادم دادی ... راستی یک خبر خوب برای تو! به منم نمی آید که اینهمه غمگین باشم ... درست مثل خودت! مهم نیست بقیه چی می گن و چی می خوان ... مهم اینه که من امتحان تو رو با نمره 20 پاس کنم.....  
  • ندا میری

 

برای تو

که اگه موندی فقط بخاطر خودت باشه و اگه رفتی هم فقط بخاطر خودت ...

 

 

  ته دلم به خودم می گم، اگه رضا دوستم داشته باشه، یه زن دیگه براش مهم نیست... فقط بهش یه بچه می ده ... فرقی نکرده، عشقمون سر جاشه ...

  همه مسئولیتشو می اندازی رو دوش من؟ پس تو چی؟

  من؟ ... من هستم، مواظبتم، باهات می مونم، خودم دارم رضایت می دم ... پاش وایسادم

 

 ***

 

فیلم خوب زیاد دیدیم. از هر کدوم یک دیالوگ، یک سکانس، یک خاطره! هر کدوم برامون یک چیزی باقی گذاشته. با هر کدوم یک دنیای تازه را تجربه کردیم. یک سیر و سلوک 2، 3 ساعته الی بی زمان!

این وسط برای من، " لیلا " اما چیزی شبیه بهشت موعوده! هر بار دیدنش تجربه مردن و زیستن از سر! و اینکه (حتی اگه 10 سال گذشته باشه) هر روز صبحم با زمزمه "تو نسیم خوش نفسی ... من کویر خار و خسم " شروع شده و می شه و (یحتمل) خواهد شد. احساس من به "لیلا" از دوست داشتن و پسندیدن گذشته .... من به "لیلا" دچار شدم

دچار یعنی عاشق

و فکر کن که چه تنهاست

         اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد

چه فکر نازک غمناکی

 

  ***

 

امروز گفتی شبیه لیلا شدی. بگذار باورش نکنم. حتی از فکر کردن به  اینکه کنار "لیلا" بنشینم، چهار ستون تنم می لرزه! می دونی با "لیلا" بودن چه جراتی می خواهد، چه جسارتی و چه تحملی؟ یعنی من دارم؟

مگه قرار نشد که تنهایی ها و غصه ها و درد دلها رو با هم گز کنیم؟ اینطوری که همه سختی اش می شه مال من!

بازی لیلا رو فقط می شه رو پرده دید و نشکست! من هنوز نفهمیدم اصلا چرا و چطوری و با کی بازی کرد؟ حالا بعد ده سال فقط دلخوشی ام اینه که رضا یک روزی بالاخره بفهمه اسمش تسلیم نیست، اسمش بخاطر "لیلا" نیست، اسمش فرار و اطاعت و تقدیر و هزار و یک مزخرف دیگه نیست ...نه! اسمش اینها نیست! ... رضا یاد نگرفته بود مثل لیلا بازی کنه، همونطوری که بلد نبود مثل لیلا زندگی کنه ... تو اما بیا و بازی نکن! با خودت بازی نکن! سر بازی از آرزوهات نگذر، از خودت و رویاهات. می ترسم از اینکه چند سال بعد هوا هنوز بوی آرزوهاتو بده!

تو که بخوای، تمام قرار های ساعت 4 دنیا رو می شه کنسل کرد. تسبیح شاه مقصودتو ایندفعه خرج یکی دیگه نکن، بندازش دور دستت. تمام دنیا مال تو!

بگذر از این بازی بی برنده! ته این بازی نه لیلا هست، نه رضا، نه مادر باران ( راستی اسمش چی بود؟ می بینی اسم سیاه لشگر بازی بعد اینهمه سال یاد کسی نمی مونه) آخر این بازی همه دستها پوچه و کسی حوصله نداره دنبال گل بگرده!

 

لیلا!

 

نمی خواهم هیچ گردنبند مرواریدی گردنت بیافته...

می ترسم از خودنمایی بدل روی اصل!

 

من دوست دارم "علی سنتوری" باشی نه "لیلا" ... هانیه هم که بره ضیافتت برپاست ... مهم خود تویی که برپایی ... حتی تو چادرت ... زیر بارون، سوسیس سرخ می کنی باهم می خوریم.

 

                                                                                                 از: ندا. م

 

  • ندا میری

به عزیزی که آنچنان در تاریخ مذاهب غرق است که از یاد برده خدایی را که همین نزدیکی است ..... پای آن بوته گل

 

من

آن تبری را که رسالتش شکستن چوبینه های فریب است

شکسته ام

 

به بهانه سنگین بت شکنی

 

و تمام لحظه های گلستانی ابراهیم را به شعله های اندیشیدنی مدام

به آتش کشیده ام

 

به همان بهانه سنگین بت شکنی

 

فردای من و تو

از مشرق کدام معجزه طلوع می کند؟

 

این ماشینهای گوشتی پروار از اعتقاد و چربی

 

و

عشق

عشق

عشق

مسموم

مسموم

مسموم

 

می شنوی؟

صدای خنده های خداوندم

تنت را می لرزاند

تو اما

کر

تو اما

کور

 

خدای من به خدای تو می خندد

 

بگذر

بگذر از تمام باورهای پوسیده تاریخی ات

 

و ایمان بیاور

به خداوندی که تمام تبرها و شمشیر های دو سر را در سایه بت شکنی متلاشی می کند

 

چشمهایت را

به نور عشق

عشق

عشق

که بگشایی

بی نیاز می شوی پسر مریم را

 

بیاد بیاور

مسیح را که می گرید بر فراز جهل حواریون امروز جهود فردا روز هرچه بادا باد

انجا که شفای کوردلی را در قفای شفای کور چشمی کفن کرده اند .......

                                                                      از: ندا. م

  • ندا میری

می گذرند

این لحظه های پر تردید آغشته به تیک تاک انتظار

و نمی رسی!

ومن در هوایی آلوده به بازدم این مترسکان مکرر

کشتار دم می کنم

و تو که بازهم نمی رسی

 

مرگ

مرگ

مرگ

دیری است که سایه موهومش کابوسهای بیداری ام را سنگین کرده است

و بختک وار بدنم را زیر شکنجه های کشنده اش له می کند

وبازهم این قلب بی شرم در ضیافت پر رنج دنیا

مسابقه دم زنی می دهد و از تمام لاشه های متعفن دور و بر سبقت می گیرد ....

و این افتخار پیروزی ....

کاذب

تلخ

دروغ

 

و تو... که نمی رسی

 

آه!

این چشمها چقدر سنگین شده اند

چقدر دلم می تپد برای خوابیدن

یک خوابیدن آرام به طول فردا

فرداهایی که نمی رسند

رویا می خواهم

رویایی به طول تمام خوابها

رویای تمام چیزهایی که ندیدیم

رویای تو

تو که نیامدی

و در امتداد نیامدنت صدایی بود که لحظه های مرا در حراج تاریکی فروخت

به بهای زندگی دختری که همیشه می خندید

و تو نمی دانستی شاید

که ته ته نیامدنت عجوزه ای بخت دختران جوان را می بندد

و آنسوترک پیرمردی باور می خرد و عفونت گربه می فروشد

 

و من تمام راه ها را رفتم

دنیای  شیرین جوانی ام را از نجاست تمام باید ها و نباید های بزرگسالان عفونت پیشه

به ادرار تمام کودکان دنیا پاک کردم

و تو که نیامدی

نیامدی

نیامدی

تا در سایه نگاه خیره ام بلرزی

 

چشمهایم

آن روزها که سیاهی اش، سیاه نشده بود

دل تمام پسرهای کوچه مان را می لرزاند

 

این چشمهای خیره سر

گود

کور

                                            از: ندا. م

  • ندا میری

امروز داشتم نوشته های قدیمی تر را دوره می کردم که چشمم به کاغذی افتاد که هنوز از خیسی قطره های اشکم نشان دارد ..... خاطره روزی که هماهنگ و بی پروا از خیابان شریعتی تا امامزاده طاهر گریستیم و نیمی از وجودمان را به خاک سپردیم ..... باشد که خاک از وجود متبرکش آرام گیرد .... شاید

 

بامداد بی بامداد

پای کشان و سر به آسمان

با این دلهای زخمشان جذام خشک دربدری

با بدنهایی پوشیده از خونمردگی شلاقهای نفرت انگیز اندوه

با چشمهای خیس و نگاههای دودو زنان که هزاران واژه از کتاب یاد تو را فریاد می کنند

 

حتی با چشمهای بسته هم نمی شود این چوبه داری که مرگ آرزوهایمان را صدا می زند، ندید

 

و ما که دوره می کنیم

"روز را

هنوز را "

 

" فراسوی مرزهای تنت با من وعده دیداری بده  "

  • ندا میری

در عبور ثانیه ها

صدایی هست که مرا می خواند

می دوم، می دوم، می دوم

 



 

به تمام آرزوهایم رسیده ام

و رستگاری

سهم من از آسمان و زمین شد

و این حفره های خالی

 

چشمهایم کو؟

 

پشت سر

ردپای هزاران افسوس

 

مرا برگردانید

مرا برگردانید

من جوانی ام را جایی میان شما

گم کرده ام

 

                                      از: ندا. م

 

  • ندا میری

صدای تنفس درخت ها و بیابان

وتغزل چشم نواز باران و شقایق های وحشی

کادر بسته ام

شاتر می زنم

و

جای تو که میان تمام تصویر هایم خالی ست ......

                                  از : ندا. م

  • ندا میری
در این تعادل نا متعادل

هر صبح چشمهایم را می گشایم

و هر شب پلکهایم را بهم می فشارم

تمام خوابهایم گریخته اند

و در انتهای تمام این روزها

دختری با لباس صورتی

میان گندم زارها

آرمیده است .....

 

زردی مطلق فضا را برایت شکستم

و رنگ ها رسیدند.....

 

چشم که گشودی

من ماندم و یک پیراهن صورتی

و گندم زاری که حتی آسمان تک رنگی اش را نمی شکند....

                                             از: ندا. م

  • ندا میری

ایهام و استعاره نیست

این بیداد تاریکی

 

تمام پنجره ها را هم که بگشایی

این بختک ظلمت را هیچ بسم اللهی نمی راند

خسوف تمام است

و سگهای همسایه که مدام وق می زنند

زمین لرزه ای  ویرانگر هم که برسد

سکوت مبهم آجرها را

تکانی نمی دهد

 

و تنها هراس من این است

که انتهای این پارسایی مدام

جز بهشت دروغین باوری خیالی نباشد......

                                                   از: ندا. م

  • ندا میری

تمام حرام ها را هم که حلال کنیم

به اعجاز هزاران "قبلت"

بازهم سهم من نخواهی شد

 

حتی اگر هر شبم به یمن حضورتو

خیس خیس باشد

 

اگرهم به لطف تمام صیغه ها و

به استناد تمام امضاها

هر شب

هر روز

هر لحظه

مال من باشی

بازهم سهم من نخواهی بود 

 

و تمام درد من این است.....

                                    از: ندا. م

  • ندا میری