الفبا

الفبا


وقتی حرف از دوستی می شود، وقتی حرف از خاطره باشد، وقتی زمان حسابی از روزهای ما گذشته باشد و دقایقی را به خلوتمان آورده باشد سراسر کلمه، خنده، بغض و دست در دست ... نوشتن سخت می شود. چطور آدمی می تواند به محدودیت های زبان فایق آید و صادقانه ترین احساسش را برای کسی بنویسد که با نیم نگاهی درونی ترین حس هایت را خوانده و نزدیک آمده و دست های مهربانش را روی گونه هایت کشیده و اشک های آرام جاری ات را دانه دانه چیده است.

بین من و تو هزار تا از این لحظه ها سپری شده... من روز هاست که می نشینم و در گذشته هایمان می چرخم و دانه دانه تصویر های ناب و درجه یک تو را از حافظه فرارم بیرون می کشم و عطشم نمی خوابد. مبادا چیزی از آن ثانیه های درخشانت جا انداخته باشم... و به تک تکشان ساعت ها خیره می مانم و فکر می کنم. شروع می کنم برای تو چیزی بنویسم چیزی که در خور شعور تو باشد و همراهی ات. چیزی که نشان بدهد تمام مهربانی های تو را و همدلی های تو را... خودم را تکه تکه می کنم که زیبایی خالص و صداقت مثال زدنی تو را توصیف کنم... و کم می آورم... معلوم است که کم می آورم. سیزده سال همزیستی را چطوری می شود به این راحتی نوشت. این که من بگویم آغاز دوستی ما با این دیالوگ ها بود "ندا چقدر مقنعه سورمه ای به صورتت می آید.... مرسی، خودم می دانم" ... و نگاه سرشار از تهوع تو که "چه موجود از خود راضی حال بهم زنی هستی" ... و صدای سر من که "خود شیفته نیستم، قسم به همین نفرت اصیل توی چشم هایت. چه بگویم خب؟ بگویم لطف داری؟ بپرسم راست می گویی؟ اه... اینها خیلی نفرت انگیزند... بگذار تشکر کنم و صادقانه بگویم خودم می دانم همه طیف های آبی به من می آیند" ... بعد ها خودت هم دانستی ها... حالا خودمانیم.

بنویسم از آن روزهای خیلی شاد قزوین؟ از آن گریستن های شبانه؟ بنویسم از آن توی پارک بغض کردنت؟ از آن شبی که بالاخره بعد یکسال گریستن وحشیانه من را به تماشا نشستید؟ بنویسم از اتوبانگردی های تهران؟ بنویسم از آن تصادف عجیب و غریب توی جاده؟ بنویسم از آن شبی که برف آمده بود و من و تو و مانیا توی خانه گیر کردیم و سه تایی کلی رقصیدیم و دیوانه بازی کردیم؟ بنویسم از جیغ زدن هایمان و دست گرفتن هایمان وقتی برای مرد سیندرلایی نگران بودیم؟ بنویسم از شمال؟ از رشت و انزلی و دهکده؟ بنویسم از "راه حل پنجم" و مهبد؟ بنویسم از راه برگشت از عروسی صنم و اعتراف های شرم آور خودم؟ بنویسم از اینکه اولین باری که مافیا بازی کردیم، تو مافیا شدی و من احمق حتی یک ثانیه هم از ذهنم نگذشت این دختر کوچولوی ما می تواند مافیا باشد؟ بنویسم از آن صبحی که من آن بازی دیوانه وار را اختراع کردم و همه را مجبور کردم به زیبایی های هم فکر کنند و دانه دانه اعتراف هایشان را بگویند؟ بنویسم از هزار بار قهر کردنمان و صد هزار بار دلتنگ هم شدنمان؟ بنویسم از بازگشتنمان به سوی هم با بالهای گشوده و لبخندهای فراخ؟ بنویسم از آن پیراهن مشکی که صبح تلخ ترین روز زندگی ام خریدی و آوردی دادی دستم که بیا بپوش؟ که دل نغمه نشکند که خواهرش از سیاه پوشیدن طفره می رود؟ بنویسم از آن بعد از ظهری که من و تو و مانیا و گویا نشستیم توی ماشین و فقط بارش برف را و عبور آدم ها را تماشا کردیم و به حرمت غم تو سکوت کردیم؟ بنویسم از آن سفر دو نفره دو روزه که توی سواری همه اعتراف های عالم را ریختم به سر تا پایت؟ بنویسم از آن خنده کج و چشمکی که هنوز لب باز نکرده بهم فهماند تو همه چیز را از میان بازی ها و شو خی ها و خنده هایم فهمیده ای؟ بنویسم از جشن عروسی خودم که وقتی عکاس گفت اسم یکی از دوست هایت را بگو که تابلو عکست را در دست بگیرد و بچرخاند، من بی هوا نام تو را صدا زدم؟ بیخیال شرم تو؟ بنویسم از ....

روزهاست که دارم جان می کنم چیزی بنویسم که به عنوان یکی از ساقدوش های عروس کنار محراب عقدت بخوانم و نمی توانم... و این هی سخت تر می شود... خاطره ها می آیند و من را یاد همه همه همه تو می اندازند. یاد شیرینی خاص تو...یاد صراحت ستودنی تو... یاد شجاعت تو... یاد یک دندگی های تو... یاد بودن تو... این همیشه بودن تو.

تو دوست یکی یک دانه منی... و خودت می دانی این از کجا می آید. از همه اینها که گفتم و همه آنهایی که نگفتم یا نمی شود گفت.... حتما باز هم باری می شود که تو دلت از من بگیرد یا من دلم از تو بشکند... اما یک چیزی میان ما هست که من به آن افتخار میکنم... که تو همیشه و همه جا به حرمت همه نفس هایی که با هم کشیده ایم آماده مکالمه ای و گشودن گره ها... و این به من جرات می دهد که بی هیچ هراسی به سمت تو بیایم و بگویم "هی چه مرگت شده؟ بیا حرف بزنیم".... اینطوری می شود که من هرگز از دست دادن تو را خواب هم ندیده ام.

دلم می خواهد رفیق تو باشم در روزهای تلخت و هم قدم تو باشم در روزهای شادی ات... و خدا کند قفل لب هایم باز شود و بتوانم برای تو یک نوشته موجز و ساده بنویسم که سادگی تو را منعکس کند و مهر مرا... بی اندازه بی تاب دیدن تو ام پیچیده میان حریر و ساتن و پولک سپید... آنگونه که عشق تاج سرت شده است و آرزو و امید گل دستت...

  • ندا میری

تقریبا همه چیز راست و ریس شده. یعنی خانه شکل خودش را پیدا کرده، اینترنت هم همین یکی دو روزه وصل می شود. هنوز ماهواره ندارم. راستش لازم که ندارم. یعنی یه جورایی می دانم گرفتنش عملا کار بیهوده ای ست، اما خب از آن چیزهایی ست که انگار حتما باید باشد توی هر خانه ای و من هم بالاخره می گیرم. حالا گیریم هزار سالی یکبار روشنش کنم.... هود آشپزخانه هنوز وصل نیست اما مگه من کلا چقدر آشپزی می کنم که مهم باشد؟ این روز ها هم که رژیم غذایی دارم و هرکس بهم می رسد قبل سلام می گوید "لعنتی چکار کرده ای؟ به ما هم بگو" و من صادقانه جواب می دهم... "هیچی فقط حذف شام و نصف نهار و حذف نیمی از حجم شکلات و تنقلات هر روزه و کنترل تعداد وعده های چرب و چیلی و پر سس و پنیر غذای بیرون و البته یکی، دو ساعت پیاده روی و هفته ای سه روز باشگاه و روزی یک ساعت رقص همراه با تخیل" این آخری را از همه شان بیشتر دوست دارم البته... این میان فیلم هایم هنوز کامل چیده نشده اند. بیش از نیمی از فیلم ها هنوز توی کارتن و خانه بابا اینهاست. خب آنها جای اضافه دارند. می توانند فعلا کارتن من را نگه دارند... تمام لباس های زمستانی ام هم آنجاست... و خیلی از خرت و پرت های دیگرم... بعضی وقت ها آب کم فشار می شود، نغمه می گوید این ایراد طبقه آخر بودن است... به بی آسانسور چهار طبقه را بالا و پایین کردن هم عادت کرده ام... به سر و صدایی که از خیابان و رفت و آمد ماشین ها می آید هم. راستش به این یکی از اول هم حساس نبودم.... خدا رو شکر شر سوسک ها خیلی وقت است کم شده. از بس که توی همه چاه ها مایع سوسک کش قوی ریختم و تمام درز ها را پودر و خمیر مالیدم. اما هنوز هم عادت دارم وقتی می خواهم درب دستشویی را باز کنم اول در می زنم، بعد در را آرام باز می کنم و با خنده می گویم "هوی، هوی... سلام... خودتو نشون بده" .. و کلی دیگر از انواع این ترکیبات... اگر سوسکی هم جرات کرده باشد و به بدبختی خودش را از چاه بست عبور داده باشد و رسیده باشد به حریم مقدس خانه من حتما به واسطه آنهمه پودر و خمیر لالوی درزها سقط شده و برعکس افتاده توی کاسه توالت. اینطور موقعها یه سیفون می کشم و تمام... کولر خوب کار می کند و خانه را حسابی خنک می کند. بعضی شبها از سرما از خواب می پرم و خاموشش می کنم. کلا این ماجرای شب از خواب پریدن های من هم برای خودش داستانی شده... هر شب به یک دلیلی ساعت 3،  4 صبح بنگ! انگار یک چیزی کوبیده باشند توی سرم. بلند می شوم می نشینم توی تختم. دور و بر را نگاه می کنم و دوباره می خوابم... حالا یک شب دلیلش تشنگی و عطش ست، یک شب سرماست، یک شب گرماست، یک شب خواب بد و کابوس است، دوباره یک شب تشنگی و عطش است... هرچیزی. کم پیش می آید شبی بدون پریدن های ناگهانی به صبح برسد...

نمی دانم برای چه دارم اینها را می نویسم... به جای همه اینها و این بیرون ریزی ها و خودشکافی ها باید بنشینم قصه بنویسم. قصه های ساده... قصه های کوتاه... روزمره... خیلی وقت است که دلم می خواهد از این پراکنده نویسی ها خودم را رها کنم و دل ببندم به نوشتن داستان های دخترانه / زنانه... به زودی.. به زودی... شب هایی که می روم توی تراس می نشینم و با لیوان چای یا قهوه توی دستم بازی می کنم هزار تا ایده برای داستان های کوتاه به سرم می زند و یه آن به خودم می آیم و می بینم دارم بلند بلند ماجرا می سازم و تعریف می کنم و اسم و رسم انتخاب میکنم... واوووو... ذهنم شلوغ است... خیلی. اما این که تشویش هایش روز به روز کم و کم و کمتر می شوند اتفاق خوبی ست... و اینها همه از همین چهار دیواری کوچک و ساده است که آن را به شوق و به امید چیده ام، آن شکلی که دوست دارم. و درش به روی همه باز نیست... نزدیک ها را می پذیرد. خیلی نزدیک ها را... و من اگر یکی، دو روز بیشتر از آنجا دور باشم دلم هوایش را می کند... خانه ای که پناه من است و دیوار هایش نزدیکترین شاهدان ترس ها و لرز های منند... و شادی های من البته...

 خب این نوشته از اول سری نداشت که حالا تهی داشته باشد... ""that's all....

 پی نوشت 1: این روزها فرندز می بینم. ضربتی و تراکتوری هم می بینم. راستش اول می خواهم کشفش کنم. ماجراهایش را بگذرانم. سر از کار همه شان در بیاورم... بعد نوبت می رسد به اینکه باهاش لاس بزنم.... هر چند وقتی یک بار هوسش را کنم... گلچین شده تماشایش کنم. درباره فرندز می نویسم. یه چیزهایی درباره تک تکشان و جمعشان.

 پی نوشت 2: دارم "دره من چه سبز بود" می خوانم... این یکی را به خساست تمام اما... شبی یکی، دوفصل. اصلا اگر پا بدهد چند صفحه. راستش دلم می خواهد می شد با این تا ابد لاس بزنم...

  • ندا میری
کاش جای اینهمه بهانه

یک کسی می آمد و فقط می گفت رها کن مرا... نفس بکش

 

  • ندا میری

توی دنیا خیلی چیز ها هستند که حال من را خوب می کنند. یکی اش باران، یکی اش طلوع، یکی اش موسیقی... قدم زدن صبحگاهی زیر باران وقتی ایرفن توی گوشم گذاشته ام و صدای خواننده محبوبم می کوبد توی سرم...

اطرافمان هزار چیز کوچک هستند که روح آدم را می نوازند. دل آدم را خوش می کنند. خنده آدم را تازه می کنند و من یاد گرفته ام از این ها چطوری می شود لذت برد. یاد گرفتم می شود از تماشای خنده هنرپیشه محبوبم غرق شادی شوم و دنیا را برای لحظه ای فراموش کنم. یادگرفتم هر وقت دلم خواست، توی هر سن و سالی می توانم همه سراشیبی ها را هروله کنان بدوم و زیر زیری به رهگذران کنجکاو قضاوتگر بخندم... یاد گرفتم بدوم دنبال یک قاصدک شیطان و شکارش کنم و توی دستهایم حبسش کنم و چشمهایم را ببندم و آرزو کنم... و بعد با هزار امید رهایش کنم که برود و خبر بیاورد. زود... زود

اما راستش با تمام این حرف ها و علی رغم همه چیزهای کوچکی که حال من را می سازند، هیچ چیزی به اندازه آدم ها خوشحالم نمی کند. تازه ام نمی کند... حضور آدم ها... آشنایی های تازه و آوردنشان به نزدیکی های قلبم... به حریم حرمم، گرفتن دستهایشان، لمس کردن تنهایی شان، پاک کردن اشک هایشان، همراهشان قهقهه زدن و در کنارشان قدم زدن.. و ... و ... اینطوری می شود که آدم ها به من می گویند اجتماعی، معاشرتی، خوش مشرب، صمیمی ...  اما راستش اینها کمند. این واژه ها خیلی خیلی خیلی کمند برای آن که ترجمان عشق من باشند به آدم ها، عشق من به دوستی، به رفاقت، با هم بودن، با هم نشستن، با هم پریدن، با هم خندیدن... دو نفره، دسته جمعی...

***

" تو" شماره یک

تو آمدی. هی روز به روز بیشتر و بیشتر. هی آمدی جلوتر. آمدی نزدیکتر. آنقدر نزدیک که صدای فکر هایم را شنیدی و از پس واژه ها و بغض ها و خنده هایم ناگفته ها را کشیدی بیرون. شروع کردی به واکاوی رنج هایم، کشف یواشکی هایم... یواشکی؟! ... یواشکی از من یواشکی گریز؟!... من اصلا بلد نبودم خودم را و حواس پرتی هایم را پنهان کنم. دل هره هایم را... دلهره هایم را...

امن شدی. دستان تو امن شدند. به تو اجازه دادم بنشینی در حدود حادثه هایم. اجازه دادم دست بکشی روی خاک های خلوتم. به تو گفتم آدم ها را راه نمی دهم به لایه های زیرینم. نه به این راحتی ها. رهایی ام را نبین. اینکه بی هیچ وحشتی اعتقادات عجیب و غریبم را می ریزم بیرون و گور پدر اینکه آقا و خانم ایکس چه فکر می کنند. خودم را حسابی پوشانده ام. آن ته مه ها. آن زیر زیر ها. خود خودم را در دسترس کسی نمی گذارم. اسم شب می خواهد... باید با هم بغض کرده باشیم، نه یکبار، نه دوبار... باید باهم بلندترین قهقهه های عالم را زده باشیم، نه یکبار، نه دوبار... باید باهم راه رفته باشیم، نه یک مسیر، نه دو مسیر... باید از چشمهایم گذشته باشی و رفته باشی به اعماق قلبم. دردهایم را کشیده باشی بیرون، حبابشان را گرفته باشی توی دست هایت... ها کرده باشی و با مژه هایت خاکشان را روبیده باشی. آن وقت سر انگشتانت نرمی و تازگی مخمل گونه اش را می نوازد. آن وقت انگار که زیر دستت واژه ها برقصند، دانه دانه اسم های شبم را پیدا میکنی...

تو می آمدی و می نشستی روبروی من و در ژرفای نگاه های هر روزه ات می دیدم چقدر تنهایی، چقدر محزونی و چقدر وحشت زده. دستم را دراز می کردم بی آنکه به تو بخورد، می کشیدم روی همه هراس هایت. آنقدر نرم و آرام که مبادا رد پای اثر انگشتم روی تو بماند... و برایت عریان می شدم. در حضورت خستگی هایم را می کندم. شکوه ها و ترس هایم را دانه دانه از تن می کندم و به تو فرصت می دادم ترک های روی پوستم را ببینی. بخیه های روی عصب هایم را.

دونفره بود... خیلی چیزها میان ما دو نفره بود... کم کم یاد گرفتیم همدیگر را بی کلام بخوانیم. تو از ابرو بالا انداختن های من می فهمیدی راست راستکی هوس که و چه دارم... و من لای متلک ها و تیکه هایت رد هزار نگرانی و دلشکستگی می دیدم... من یادم نمی رود آن وقت هایی را که غصه های من می شدند گلوله های الماس و از چشم های تو می چکیدند... مگر می شود آن تصاویر یکه و دست اول از حافظه بی آبرو و مشتاق من پاک شوند؟... یادم نمی رود شادی کردن تو را وقتی حالم خوش بود و آه کشیدن های بی صدای تو را در روزهای شکستنم... همه اینها یاد من هست... همه اینها شده اند نامه های مهر و موم شده و رفته اند ته صندوقچه دارایی های عظیم من.

این وسط اما یک چیزهایی دارد دیوانه ام می کند. یک چیزهای خطرناکی که عین حیوان های درنده افتاده اند به جان فکرهایم و گشنه و بی ملاحظه دارند مرا پاره می کنند. پاره پاره... تکه تکه... و من میان خون خودم و بزاق تو غلت می خورم...

مباد قلبت را شکسته باشم؟ بی هوا حتی... مباد صداقت نکرده باشی ... بازی؟ نکردم... نکرده باش.

مگر می شود؟ لعنت به تو مگر می شود؟ مگر می شود بیایی و خودت را بنشانی توی حفره های روح یک آدم و بعد بی هوا، بی حرف، بی دلیل، بی ماجرا پریده باشی؟ .... این پاره شدن های مدام می کشاندم به جنون...

" تو" شماره دو

گفته بودم تو خویش منی... نانوشته می خوانی ام، ناگفته می دانی ام... بردار حجاب ها و فاصله ها را... بگذار بی وقفه و بی واسطه ببینمت.

" تو" شماره سه

رها کن خودت را... رها کن خودت را از نمایش بی خبری، مهرورزی، همدلی، همراهی.... اینها را ببر و صداقتت را بیاور... تنها و تنها و تنها صداقتت را

" تو " شماره چهار

کی و کجا به تو فرصت دادم قضاوتم کنی؟ ... حق بدهی؟ حق بخواهی؟ حق بگیری؟

" تو " شماره پنج

برو... فقط برو... از دقایق من برو. صدایت را، نگاهت را، نگرانی ات را، عشقت را، نیازت را، دلتنگی ات را، عادت هایت را، خاطراتت را... همه را بزن زیر بغلت.... و برو

" تو " شماره شش

دیر آمدی. آنقدر که دیگر نمی شناسمت. زمان آمدن ها و رفتن ها مهم اند. خیلی مهم تر از خود آمدن ها و رفتن ها

" تو " شماره هفت

با شما هستم. با همه شما که روی هم می شوید " تو " شماره 7... تمام تلاشتان را بکنید. همه زورتان را بزنید. حتی انگشت خوابهایتان هم به جنازه من نمی رسد. نمی توانید حتی ثانیه ای قدمم را سست، نگاهم را مرتعش و باورم را کمرنگ کنید... این من از هزار پیچ مرگ آور گذشته است و از هزار بستر آغشته به خون و شیشه به سلامت برخاسته است... شوخی می کنید؟ با من شوخی می کنید؟ شما که هیچ ... دست خدایتان هم به ضریح من نمی رسد.

***

و حالا کم کم دارد وقت رفتنم می رسد. وقت عبور کردن از تو شماره 1، 2، 3، 4، 5، 6 و 7....

وقت آنست خودم را از اندیشیدن به تو بیرون بکشم خانم شماره یک... از عادت دست های نوازشگر و مهربانی بی انتهای تو فرار کنم آقای شماره دو... از کودکی بی غرض تو عبور کنم خانم شماره سه ...  از رفاقتت بگذرم خانم شماره چهار... دلشوره تو را فراموش کنم آقای شماره پنج... از سایه تو رها شوم آقای شماره شش و خودم را از کثافت تو دور کنم آقای شماره هفت... خیلی دور...

باید بروم خانه خودم. خانه قدیمی خودم... و توی اندرونی ترین اتاق های خودم سرک بکشم... ناخن بیاندازم به جان همه زخم هایم، بازشان کنم. باز باز... تا خون فواره بزند. دانه دانه جوش های چرکی ام را ظالمانه فشار بدهم تا عفونتشان بپاشد روی صورتم... و اشک بریزم... اشک و خون و کثافت روی صورتم رد بیاندازند و همه تو ها را بالا بیاورم... خودم را از تمام این تو ها خالی کنم. خودم را خط خطی کنم. ناخن هایم را بکشم روی تنم... و از درد و از بوی تعفن زار بزنم... زار بزنم... روی خودم اشک بریزم که صاف بشوم... بشوم آیینه... بشوم شیشه... بشوم آب... بشوم نقطه عبور نور... بشوم دوباره ندا. دوباره خودم.

وای که دلم برای آن خود بی تردیدم لک زده... خود خود خود خود خودم... که جسور بود، که عاشق بود، که وحشی بود و وحشیانه زندگی را می پرستید... خود خود خودم که تنها بود و تنهایی اش مال خودش بود.

با آدم ها می نشست، قهوه می خورد، به رویشان می خندید، دستشان را می گرفت، دنیایشان را خوشرنگ می کرد و شادی می آورد به دقایقشان... و دیگران به سرخوشی و بی دردی اش غبطه می خوردند... آن خودی که در جواب همه سوال های "حالت چطور است؟" بلند و محکم می گفت "خوبم"... و اگر کسی جسارت می کرد و دوباره و هزار باره می پرسید بازهم می گفت "من خوبم"... خیلی خیلی خیلی...

... چمدان من کجاست؟

  • ندا میری

این نوشته تنها پریشان نوشته های مشوش یک آدم است که تکلیفش با خودش و زندگی اش معلوم نیست.... و البته هیچ ارزش دیگری ندارد...

لانا توی سرم می چرخد. لانا هیچ ربطی به این نوشته ندارد. به حال الان من هم. به حال این روزهای من هم. به حال کلی من هم. اصولا لانا ربطی به من ندارد.... اما کاش داشت.

مادرم:

اصلا نمی دانم چه شد. نفهمیدم کی و کجا و چطوری اتفاق افتاد. مادرم را یادم می آید. با آن غرور ویژه اش و آن شکوه نا تمام اش. یادم می آید زیادی زیبا و فریبا بود. یادم می اید تحسین آدم ها را ناخواسته می خرید، حسرت مرد ها و حسادت زن ها را بی اراده. یادم می آید چشم هایش و سنگینی نگاهش آدم ها را میخکوب می کرد، مقاومت ها را می شکست. تحصیلکرده فرنگ بود. روشنفکر بود و برای دوران خودش زیادی متمدن. زیادی خانم. زیادی دلچسب. زیادی فهمیده. زیادی باهوش. توی خانه اش، خانم خانه بود. اصلا تصور نبودنش مصادف بود با وحشت، با لرز، با ترس.... اما ورای همه این ها همسر بود... مادر بود... بی هیچ کم و کسری. جرات نداشتیم در دفاع از او حتی به پدرمان بالای چشمت ابرو بگوییم. چشم غره اش نفسمان را بند می اورد..."با شوهر من درست حرف بزن" .... چه شد که خواستم شبیه تو باشم و نباشم؟ چه شد که خواستم از تو بگریزم؟ از تو و در ورای همه اینها از خودم؟ از اعماق خودم؟ از منتهای روحم که به درستی تو و هزار زن شبیه تو گواهی می داد.

تو:

یک جایی از این زندگی زهرماری سگی کثافت، دقیقا همانجایی که بانوی زندگی ام پرید، تنهایی ها آمدند و خرخره ام را جویدند. همان بحبوحه تلخی و تنهایی و وحشت های پنهان پای شما آقای ایکس باز شد. اولین جمله ها اینطوری بود: "بس نیست توی آسمان ها پریدن؟ بیا روی زمین، بیا روی خاک... یک کمی خودت را ببین... بس نیست تلخی؟ بس نیست تنهایی بار همه درد ها را کشیدن؟ شاید نوبت تو باشد این بار. بیا عاشقانه های زمین یکسره تو را صدا می زنند دختر. بیا و بشو بانوی همه دوستت دارم ها. از توی خیالهایت بیا روی زمین. بیا چشمهایت را فانوس تاریکی های زمین کن.

آمدم... نه به پا، به جان آمدم لعنتی. آمدم تا بشوم شبیه لانا. شبیه مامان خودم. شبیه بقیه مامان ها. شبیه آنهایی که از خودشان خیلی می گذرند. قبول... قبول... بلد نبودم. حتی ذره ای. حتی بلد نبودم ادایشان را در بیاورم.... من خودم بودم. یک ندای کج و کوله شر و شور با همه دردهای کودکی اش، رنج های نوجوانی اش، تجربه های جوانی اش و حسرت های آن روز ها و امروزش. ترس ها، وحشت ها، بغض ها و آرزوهایش. اما صادق بودم، توانا، شجاع، پرشور، پر امید، شاد، شاد، شاد... هزاربار شاد... و زیبا... به زیبایی زندگی. چرا اینهمه را یادت رفت؟ چرا بلد نبودی قدرم را بدانی؟ ... یک هو خنده ام گرفت.از همه چیز. یک هو یادم امد چرا نوجوان که بودم نخواستم شبیه مادرم باشم.

ترسیدم بیست سال دیگر یک دختر از من بپرسد چرا؟ حیف تو نبود؟

شجاعانه بریدم... باور کن شجاعانه بریدم. بند های عشق تو را بریدن که کار ساده ای نبود. گذشتن از وسوسه آن جنون بی منتها. و دوباره رفتم به خانه خودم. خانه قدیمی خودم. خانه خیال های ام... که تویشان عشق آتشین مزاج تر از این حرف هاست و همه حرف ها بوی عمل می دهد. کسی نمی ترسد. کسی کوتاه نمی آید. کسی جا نمی زند. من توی خیال های خودم می چرخم و هنوز هم چشم که باز کنم تنهایی می کوبد توی صورتم...

تنهایی... تنهایی... تنهایی... شب های تنهایی... روزهای تنهایی... و مرور... مرور سی سال یک زن. از کودکی تا همین حالا.

من:

و حالا این منم... زن آشفته روزهای آونگ. روزهای غوطه خوردن بین زن های کلاسیک دوست داشتنی کودکی هایم. که مرد هایشان از جبهه ها و نبردهای زندگی خونین می آمدند و آنها زخمهایشان را می بستند. بی سوال... زنهای پذیرنده... زن های بخشنده... زنهای تیمار... زنهای نوازش... زنهای گذشت... زنهای همسر... زنهای مادر... زنهای عاشق.... همان ها که توی ذهنم می شوند زن های ساده کامل. که عشقشان و وجودشان در سکوت قدر نهاده می شود و راز شادی شان و ماندنشان و زنده ماندنشان در همین واژه سه حرفی ایست... قدر... قدر... قدر

 ته من یک زن سنتی نشسته است که می خواهد عاشق باشد، می خواهد بشود عشق نه معشوقه. عشقبازی می خواهد نه همخوابگی. بشود بانو... نه یکی شبیه دیگران، کمی کم کمی بیش... که نواخته شود، حمایت شود، دوست داشته شود و عشق را ببارد... می خواهد مادر باشد و همه چیزهایی که حق اوست را داشته باشد.

ته من یک زن امروزی نشسته است که نمی خواهد فداکار باشد، می خواهد فقط و فقط و فقط برای خودش و خوشایند خودش زندگی کند. می خواهد خوش بگذراند، در لحظه رندگی کند و به این فکر کند که چه چیزی همین الان خوشحالش می کند، هر چه که بود. از عشق و دوستت دارم و دونفره شدن می گریزد. از مادر شدن حتی... و برایش مهم نیست کسی باشد، نباشد... با او باشد، با او نباشد... و و و و و  و هزار چیز دیگر....

این دو تا زن روبروی هم ایستاده اند و به روی هم شمشیر کشیده اند و دارند همدیگر را خونین و مالین می کنند و من نشسته ام دارم بیرحمانه این مبارزه را نگاه می کنم...

دروغ نمی گویم. هرگز دروغ نگفته ام. دلم می خواهد آن زن سنتی مبارزه را ببرد و دنیا را دوباره شبیه قدیم تر ها کند. شبیه فیلم های سیاه و سفید. شبیه عشق هایی که بوی شرم می دادند و سر ضرب از اتاق خواب های کدر بی رنگ و رو سر در نمی آوردند... شبیه روزهای سیندرلا... اما می ترسم. می ترسم سیندرلا بازی را ببرد... خیلی می ترسم اگر اینطوری بشود جواب دلشکستگی ها و اشک هایش را چطوری بدهم.... آن هم در روزگار رابطه های موازی... روزهای بی تعهد... روزهای دروغ... روزهای دوستت دارم های پوککککککککک.... روزهای همخوابگی های مکرر بی معنی.

  • ندا میری

گهگداری دلم می گیرد، انگار که تمام سنگ های زمین را دانه دانه روی سینه من چیده باشند... شاید کم، شاید دیر، اما سخت می گیرد، خیلی سخت. این قلب در به در را می گویم... این چی؟ قلب؟ ... لعنت به نگاه های آدمها وقتی می گویم قلبم درد می کند، وقتی می گویم قلبم می گیرد... همه طوری نگاهم می کنند که خودم باورم می شود چیزی جز یک تلمبه خون در میان قفسه سینه ام نیست... بعد با یک وقار کاملا ساختگی و خنده دار به خودم تلقین می کنم هر کسی جای تو بود احساساتش خدشه دار می شد، قلبش می شکست، کوفت می گرفت و زهر مار می شد، نکه تو آدم سنگدلی باشی، نکه تو احساساتت مرده باشد... ای گه به گور همه این مزخرفاتی که توی سرم می چرخند و ثانیه ای رهایم نمی کنند. 


یکی می گوید آدم ها را نباید تنها گذاشت باید وایساد و دستشان را گرفت، نباید گذاشت در خودشان و دردهایشان غرق شوند، نباید گذاشت بمیرند. این گریه ها را ببین. کور که نیستی دختر، ببین... من هم عین یک قاطر نفهم همه را نگاه می کنم، می بینم به خدای یگانه اما انگار نه انگار... نه دلم می ریزد نه هیچ جای دیگرم... یک کم بغضم می گیرد تهش. دلم می خواهد دست اینها را بگیرم پرتشان کنم توی یکی از آن شبهای جنون. بعد ببینم معنای ماندن را چقدر بلدند؟ 


می دانم که حتی هنوز هم دلم می خواهد می توانستم این دستهای دراز شده به سمتم را بگیرم، هنوز هم دلم می خواهد با اولین تماس این انگشت ها، دستهایم بسوزند، هنوز هم دلم می خواهد سلول به سول تنم از هر آغوش کشیدنی آتش بگیرد... اما هیچ... هیچ... هیچ... خداوندا من از این هیچ بیشتر از هر چیز دیگری توی دنیا می ترسم... بیشتر از هر چیز دیگری... و این هیچ خیلی ساده به من می گوید رها کن این گره های انسان دوستی مخرب را، دلسوزی بی سرانجام را که در انتهای همین کوره راه خاکی نه نجات تو را در پی دارد و نه نجات او را.... این هیچ لعنتی خیلی صادقانه تر از همه مشاوره ها به من می گوید اینجا ته خط است ... ته خط... حالا گیرم که این دو دست مردانه محکم تورا در بر کشیده اند و این چشمها سیل آسا بر سر و صورتت می بارند... که بمان که بمان تا بخوانمت... که بمان هرگز کسی اینچنین دیوانه وار تو را نخواهد پرستید.... و تو خوب می دانی خیلی هم بیراه نمی گوید. این هیچ لعنتی می آید خودی نشان می دهد و لبخند نصف ونیمه ای روی لب هایت می نشاند و تو می گویی: شاید، اما آرامتر خواهم زیست....
این هیچ لعنتی از کجا رسید؟

  • ندا میری

توی "ریچل ازدواج می کند" دو بار ریچل، کیم را در آغوش می کشد. یکبار وقتی صبح عروسی، کیم با صورت زخمی، چشمهای کبود و سر و وضع آشفته می رسد خانه و می رود پشت در اتاق ریچل... و یکی دیگر وقتی فردا صبح دارد خانه را به مقصد بازپروری ترک می کند... همه چیزهای بین این دو تا آغوش برای تو


تمام سازها، نواها، آواز ها و رقص ها... حلقه گل نارنجی دور گردن سیدنی، گل های روی کت مرد ها، گل های دست ساقدوش ها... سخنرانی ریچل برای سیدنی... آوازی که سیدنی برای ریچل می خواند... صدای شاتر ها و نور فلاش ها... غذاها و نوشیدنی ها... پیش بند های عروس و داماد... عینک صورتی دوست سیدنی.... کیک آبی رنگ شکل فیل با طعم لیمو... دستهای روی چاقو... پیراهن هاوایی جوزف گونزالس... رقاصه های زیبا با آن لباس های براق و پرهای رنگین... خنده های کایرا... خواهرانگی های ریچل و کیم... رقص دونفره ریچل و سیدنی... و البته شادی، عشق، امید و سرخوشی جاری در هوا .... 


و ... و هر آنچه به کیم مربوط می شود... 

آن زیبایی درجه یکش... تمام خنده های خارق العاده نفسگیرش... ساری آبی و طلایی اش... گل های طلایی پشت موهایش... گوشواره های نقره ای، یاسی و طلایی رنگش... لحظه به لحظه سیکار کشیدن هایش... لحظه پرشکوه فانوس روشن کردنش... زخم های روی صورتش... اشکهایی که توی حمام می ریزد... شادی و اندوه توامانش... تمام نگاه هایی که به مادرش می اندازد... آن نگاه خیره اش که پشت ماشین مادرش می ماند... سکوتش.. و تنهایی اش... 


همه اینها تقدیم به تو باد که می دانم قدر دانه دانه شان را می دانی.... عزیز خوب روزهای وحشت من


ندا.م

  • ندا میری

خواهران مگدالن... مارگارت:

اندکی از همه زن های آن کثافت خانه را در خود دارد. تمام احساسات زنانه از سکوت تا فریاد... وحشت، ریسک، ایمان، انتقامجویی، مادرانگی، مبارزه، پذیرندگی، معصومیت و هزار چیز دیگر... و تمام اینها به زنانه ترین شکل ممکن. مارگارت قربانی ترین دختر آن مجموعه شاید باشد... او اصلا به جرم قربانی شدن به آن خانه فرستاده شده است.

یک جایی از فیلم از در پشتی که اتفاقی باز مانده بیرون می رود. می تواند فرار کند. با یک اتومبیل مواجه می شود و برای راننده اش دست تکان می دهد، در واقع از او کمک می خواهد که او را از اینجا دور کند... مرد او را فاحشه می خواند، یک فاحشه خوب... و می گوید از فاحشه های خوب خوشم می آید. در واقع این تنها کاری است که آن راننده برای مارگارت می تواند بکند. دنیای پیش روی او را به خاطرش می آورد... مارگارت مکث می کند و به داخل بر می گردد. اینجا نقطه عطف است... هزار بار از آن روز با خودم فکر کرده ام یک زنی، اصلا هر زنی در موقعیت اینچنینی چه می کند. پناه می برد به همان خانه مفلوک مصیبت زده که همه چیزش را می شناسد؟ حتی رنج هایش را.... یا که سوار ماشین یک ناشناس فرار می کند به جایی که نمی داند کجاست و می پذیرد که هر روز و هر ساعت قربانی باشد و طعمه باشد و لاشه بشود؟...

بین همه دختر ها انتخاب دختر این صحنه مارگارت است... شاید چون قرار است نماینده همه زن های آن صومعه و حتی بیرون آن صومعه باشد.

مارگارتی که در انتظار آمدن کسی ست و وقتی برادرش می آید فریاد می کشد تا بحال کجا بودی؟

خواهران مگدالن... رز: 

رز آرام، رز پذیرنده، .... رز مادر شدن را تجربه کرده است... یعنی نه ماه در درون خودش زندگی را حمل کرده است. موجودی را از خون خودش تغذیه کرده است. رز درد پستانهای پر شیرش را در سکوت گریسته است... پستانهایی که می توانستند لبهای نوزاد عزیزش را داغ کنند و بر وجود کوچکش زندگی ببارند. در حالیکه حالا از آن همه شوق و نعمت، تنها حسرت فرستادن یک کارت برای رز مانده است... ای وای از آن لحظه طغیانش... آرام و بی صدا. باید زن باشی باید مادرانگی را فهمیده باشی که بدانی چه دردی دارد تنها تمنای تو از کودکت این باشد که بگذارند برای او یک کارت تولد بفرستی... آن هم بی نام... همین... و نتوانی... نگذارند.

در رز چیزی فروریخته. چیزی عظیم... او از مرزهایی گذشته که برنادت جذاب و شیطان و خیلی های دیگر نمی شناسند.... نجات رز از آنجا وابسته به آن آنی ست که حقش را در به یاد آوردن فرزندش از او می گیرند. هر مادری در چنین دمی شجاعتش را باز می یابد. شوق و عصیان برنادت در کنار این شجاعت تازه سر باز کرده نجات رز را در پی دارد... که برود.. از آن خانه کذایی برود.... و دوباره مادر بشود. چیزی که بیش از هرچیزی حق اوست و به او می آید.

خواهران مگدالن... برنادت:

برنادت سحر انگیز... که پسر ها را وسوسه می کند. که پسر ها برایش صف می کشند و از لاس زدن کودکانه شان با او غرق شادی و شعف و شهوت می شوند... آن خنده شیرین و آن چشمهای تند که شیطان و هرزه نگاه می کنند... برنادت معصوم دختر بچه هیچ گناهی نمی کند... هیچ... هیچ خطایی نمی کند... هیچ... تنها دارد بازی میکند. بلوغ را مزه می کند. برنادت دارد از زیبایی اش و اغواگری هایش لذت می برد. آخ لعنت... کدام دختری کار مهمتری از اینها دارد؟...

آن خانه اهریمن زده بوگندو بیشترین ظلم را در حق او می کند. دخترانگی برنادت را می کشد. و نفرت آرام آرام می آید می نشیند جای تمام آن دلبری ها و طنازی ها...  آنجایی که دارند موهای او را از ته می تراشند انگار که دارند مسیح را به صلیب می کشند... با ریختن موهای برنادت روی زمین ذره ذره های زنانگی شیرینش نیز فرو می بارند... بخشایندگی های نا تمام اش دارند حرام می شوند... اینها می روند و جای همه شان بیزاری می اید... برنادت دیگر نمی تواند همسر باشد، دیگر نمی تواند مادر باشد. برنادت عصیان می کند و از آن خانه می گریزد... دست رز را هم می گیرد... او آزاد می شود اما هرگز رهایی نمی یابد.... آن دختری که بعد ها در مواجهه با آن خواهران روحانی خشمش را با باز کردن موهایش و پریشان کردنشان آزاد می کند دیگر آن دختر گرم و پرشور روزهای مدرسه نیست... حتی اگر چشم هایش مثل تیله بدرخشند... برنادن محبوب من است.... محبوب همیشه اسیر من 

خواهران مگدالن... و کریسپینا:

از تصویر پایانی "خواهران ماگدالن" بیزارم... آن اتاق آبی تیمارستان و چهره داغان یک زن بیست و چهارساله که انگشتش را توی دهانش فرو می کند و در می آورد و این حرکت را هی تکرار می کند و آن تصویر پشت پنجره را به یادمان می آورد که کریسپینا خدا می داند به چه قول و وعده و تهدیدی به س.ک.س دهانی برای آقای کشیش تن داده است... و فریاد های کمی بعدترش "تو مرد خدا نیستی" به تکرار و ممتدددددد....

وقتی تصمیم می گیرند کریسپینا را منتقل کنند او برای نرفتن جان می کند. عربده می کشد. التماس می کند.... اینجا جایی ست که وحشت می آید و او از هراس اینکه حتی نمی داند به کجا می رود به همان لجنزار پناه می برد... انگار او هم مثل مارگارت نمی خواهد از آن در باز بگذرد....


برای همه مان... ندا.م

  • ندا میری


چند شب پیش توی یک جمع نسبتا خودمانی، گوشه آشپزخانه ایستاده بودم و توی حال خودم بودم... به فاصله 4، 5 متر آن ور تر، توی تاریک روشن فضا چشمم روی یکی گیر کرد... یکی که حتی توی آن تاریکی برق آشنایی اش چشم هایم را زد... نمی دانم از نگاه سنگین من برگشت یا همینطوری... چشمش به من افتاد، خنده اش محو شد در کسر ثانیه ای... تند و تیز مثل قدیم تر هایش آمد به سمتم... قسم می خورم حتی ثانیه ای فکر نکرد به اینکه بیاید و وقتی رسید روبروی من چه کند... آمدم بگویم سلام که دستش را گذاشت روی صورتم... انگشت های اش را از پیشانی ام، دقیقا از رستنگاه موهایم کشید پایین تا روی چانه ام... انگار مسح کند... انگار وضو بدهد رخساره ام را... فقط گفت "چیزی نگو... بگذار ببینم واقعیته"... سر شده بودم، مسخ... کاری از دستم بر نمی آمد، واژه ها رفته بودند، حتی به دهانم نمی آمد بپرسم چطوری؟ این همه سال چطور گذشت؟ تنهایی؟ تنها نیستی؟ بپرسم چطور جرات می کنی اینطوری بیایی جلوی روی من بایستی و دستهایت را بگذاری روی صورتم؟ فکر نکردی شاید تنها نباشم؟ شاید اصلا خوشم نیاید؟... چند دقیقه که در سکوت گذشت بر گشت و آرام گفت "سر زبان درازت چه آمده؟" گفتم"زبان دراز من پیش تو همیشه غلاف بود... خیلی چیزها یادت رفته انگار"... این را که گفتم تصویر سال های خیلی دور تر آمدند نشستند توی سرم، رقصیدند و آواز خواندند... روزهای بی حجابی، روزهای دنیا مال ماست، ناخودآگاه خندیدم... مکث کرد، روی لبهایم مکث کرد... تمام تحسین های توی فضا را جمع کرد و کرد یک واژه ... یک خدایا... "خدای من... هنوز از همه دنیا بهتر می خندی" .... هرگز نگفته بود، توی تمام آن سال ها هرگز نگفته بود اما هر باری که می خندیدم، چشم هایش می درخشیدند... و آن درخشش سهم من بود، سهم انحصاری من.

به زخم روی مچ دستم نگاه کرد، به جای بخیه های کنار ابروی چپم. بعد چانه ام را گرفت، سرم را کمی چرخاند که مستقیم روبروی صورتش قرار بگیرد و گفت "هزار بار زیباتر از همیشه ای" ... زیر چشمی نگاهش کردم... "هزارسال بزرگتر شده ام... هزار رنج رد کرده ام، هزار شادی مزه کرده ام، از هزار وحشت گذشته ام و هزار شهوت... توقع دیگری داشتی؟" ... خندید...  "تو مرز های توقع آدم را می شکنی... دلم برایت تنگ می شد. در طول همه این سال ها... یک روزی بگو آن وحشی بازی از کجا آمد که یهو جور و پلاست را جمع کردی و رفتی؟ کجا می خواستی بروی؟ می خواستی بروی یک آدمی را پیدا کنی که چکارت کند؟ ... پیدا کردی؟ " ... این را که گفت تمام آب های سرد جهان را یکسره بر من پاشیدند... بغض آمد... بغض آمد... بغض آمد... بغض ناشکستنی... "کلی آدم آمدند و رفتند... کلی ماجرا شروع شد و بعضی هایشان استارت نخورده، تمام شدند. بعضی دیگرشان جلو رفتند کار را از دوستت دارم ها گذراندند، کار به گره خوردن کشید، به پیچ خوردن توی یکدیگر. اه... تابم نیامد، تاب هیچکدام را نیاوردم. هیچکدام آنقدر بزرگ نشدند. آنقدری که دلم می خواست. همه شان شدند روزمرگی. با هم بودن شد با هم بیرون رفتن و با هم غذا خوردن و با هم فیلم دیدن... با هم حرف زدن شد دو کلام خوبی؟ خوبم... دلتنگی شد عزیزم دلم برایت تنگ شده و من هم همینطور... عاشقانه ها شدند حرف، شدند یک سری واژه... عاشق ترین ها دروغ گفتند، عاشق ترین ها از اسب های غرور و حسد و یک دندگی شان پایین نیامدند، عاشق ترین ها زخم زدند، زخم های عمیق... عاشق ترین ها عین زمین داران و ملاکان دور تا دورم حصار کشیدند... شدند عین کاتولیک ها چشم ها و دست ها و قدم ها را بستند. یک کلام ختم کلام... عاشق ترین ها از همه تهوع آور تر شدند راستش.... صد رحمت به همینطوری ها، رهگذرها، بی ادعا بودند. حسابی هم نداشتیم با هم. از قصه های من بگذریم... تو چه می کنی؟ هنوز تنها؟ هنوز آزاد؟ از انهمه اسارت در خودت رها نشده ای؟"....

... "من... من خوبم. همه چیز عادی ست. همخانه دارم. همینطوری یه کسی برای رفع تنهایی ها. فعلا که برگشته ام. یک سری کارهای بابا را ردیف کنم. 7، 8 ماهی هستم. یک دختری بود که او را از سال های نوجوانی اش می شناختم، شاهد بزرگ شدنش بودم، شاهد آتش بازی هایش. چشم به هم زدم دیدم دلم می خواهد دست بیاندازم و از دایره شلوغ آدمهای دور و بر بلندش کنم و بیاورمش بنشانم روی پاهای خودم. پرید اما. طوری پرید انگار از قفس صد ساله فرار می کند. بی هیچ حرفی، فقط اینکه دیگر نمی توانم و نمی خواهم که بتوانم. هرگز نفهمیدم چه شد. نشست توی مغزم. اسمش برای همیشه شد سوال، چرا خانم؟ چرا؟"...

..."بیخیال همه دیروز ها... خسته تراز آنم که مرور قصه کنم. بیزارم از رجعت. ماحصل بودن من با تو، خوره بود، خوره هایی که آمدند و روحم را شبانه روزی جویدند و رویاهایم را تصرف کردند. هیچ مردی بعد از تو، شکل تو نبود. حتی به حدود تو هم نزدیک نشد. آن مدلی قربان صدقه من نرفت، هیچ مردی بعد از تو آن طوری نگاهم نکرد، گرسنه و سرشار از ستایش و اشتیاق. هیچ مردی مثل تو دست هایش را روی پوستم نلغزاند. لعنتی تو مثل زهر بودی برای یک دختر بچه. از هفده سالگی تا بیست و یک سالگی، من اسیر زندان تو بودم، بی آنکه خودم بدانم حتی. درست که فقط 8، 9 ماه آخر این چهار سال دو نفره بود، آنهم وقتی که من به قول تو برای خودم خانمی شده بودم، درست که تو تا مدت ها به خودت اجازه ندادی به تنم چنگ بیاندازی، مباد بلورینه ام گرد بگیرد... و تا سال ها من همان دختر دوست خانوادگی شما بودم... همان دختری که توی مهمانی ها دلش له له می زد جمع را بپیچاند و فرار کند توی حیاط و تراس و بالکن و ... هر خلوت گاه دیگری، می دانست تو پیدایش می کنی و می آیی جلوی رویش می نشینی و دختر بچگی هایش را  بارور می کنی... بی آنکه دستت به او بخورد. خودت می دانستی داری چکار می کنی؟ دختری که از تو 8، 9 سال کوچکتر بود... گیرم که زیبا... گیرم که جسور... گیرم که عشوه گر و طناز... گیرم غیر قابل مقاومت... لعنت به تو ... خطوط نگاه تیز تو روی تن من تا همیشه ماندند و من هرگز آن جرقه های نخستین برخورد انگشت های تو را با خطوط صورتم فراموش نکردم. همه اینها شدند زهر، شدند چرک و خون. تاب ماندن با تو را نداشتم. توان آنهمه در تو غرق بودن را نمی آوردم. طاقت اینکه تو را انحصاری کنم. تو را سر به زیر و مانده در خواهش های خودم بخواهم. حتی توان نداشتم حسادت کنم. باور می کنی؟ آتش حسادت تو ذره های تن من را می سوزاندند... خواستم از تو رها باشم... از تو رها باشم... آن موقع کودک بودم... کودک. عشق نمی دانستم. رنج و لذت توام چه می فهمیدم. می ترسیدم از تو که حالم را زیادی مشوش می کردی، زیادی خوب و زیادی خراب، همزمان... حالا خیلی از آن روز ها گذشته. این آدم هیچ ربطی به آن آدم ندارد... باور کن... نخواه که بمانم... ماندنی نیستم. فقط دعا کن یک بار دیگر، فقط یک بار دیگر پاهایم بلغزند، بیوفتم، یک جایی در دامان یک کسی سقوط کنم... و بیش آز آن دعا کن این بار از اعتراف کردن و ماندن و درد کشیدن نهراسم، و بمانم.... حتی اگر قدرم را ندانست"

..."چطور یک آدم می تواند قدر تو را نداند؟" ...

..." از خودت بپرس... از خود 10 سال پیشت "...


  • ندا میری

آدم کم توانی نیستم... صبورم... پرطاقتم... خوش تحملم و اینها چیزهای خوبی نیستند و افتخاری ندارند... آدم ها همیشه با حسرت می گویند کاش من هم طاقت تو را داشتم... اینهمه صبوری از کجا می آید دختر؟ ... نمی ترسی؟ خوش به سعادتت...

واقعیت اما اینکه من می ترسم. من مثل همه همه همه همین آدم ها از هزار چیز کوچک و بزرگ می ترسم... می ترسم و آرام خودم را جمع می کنم می برم توی لاک دفاعی ام پهن می شوم...  توی زیر لایه های شخصی انحصاری خودم که دست تنا بنده ای به آن نمی رسد... وقت هایی هست که مردم تیرهای زهرآلود واژه های مکدرشان را به سمت آدم پرت می کنند، بی محابا و بی نگرانی. بدون ذره ای تشویش اینکه حق تو این نیست... حق تو نیست زیر بارش این همه زهر در خودت فرو بروی... بیشتر و بیشتر... آنها می بارند و تو پنهان می شوی... گم می شوی...

دیری که می گذرد حتی برای خودت هم غریبه می شوی... پناهت کم می آورد، توی پناهگاه خودت خفه می شوی. دلت پناه تازه می خواهد... پناهی بجز گوشت و استخوان خودت... دلت دست می خواهد دست های تازه که بیایند بنشینند روی شقیقه هایت را فشار بدهند...

ای لعنت به بی پناهی این دنیا و تمام آدم هایش... حالا که تنهایی رسم هزارساله همه ماست و خیلی هایمان حتی نمی دانیم که چقدر و  با چه ابعادی تنها و نحیف و رنجور رها شده ایم، کاش لااقل نگاه های گرگ های بیابان کمی مهربانانه تر پوست هایمان را می شکافتند... نکه خدایی نکرده بخواهم به گرسنگی چشم های هرزه و خون گرفته شان بی تفاوت بمانم... کمی... فقط کمی... که بتوانیم از پس بخیه زدن های مکررش بر بیاییم... که بتوانیم آب نیم گرمی تدارک ببینیم و خونمردگی ها را بشوییم... که دوباره تازه اش کنیم و بیاوریم به قربانگاه ... گوشت تازه برای نگاه های تازه... که خوب پاره شود... که خوب خون ببارد...

آخ که چقدر نحیف شده ام...

نه نه نه نه... مرد مومن من خوبم.... نگیر عادت بلند گفتن این جمله را... من خوبم... وگرنه خرابی ام نه حاشا دارد نه تماشا...

ندا.م

 

  • ندا میری