الفبا

الفبا

مامان سه تا سنگ به من داده بود. خیلی پیش‌ترها... یعنی چند سال قبل از رفتنش... یک عقیق قهوه‌ای نسبتا بزرگ که رویش وان یکاد نوشته شده بود و من بخاطر انحراف از معیارهای مذهبی‌ام هرگز قدرش را ندانستم، یک شرفِ‌شمس کوچک که دلم می‌خواست انگشترش کنم و فرصتش نشد... و یک عقیقِ سلیمانیِ یمانیِ خیلی قدیمی، از آن سنگ‌های نتراشیده درجه یکی که نمونه‌اش این روزها توی این بازار فراوانیِ در واقع شیشه‌های محصول چین، سخت گیر می‌آید... خیلی سخت.

بعد از رفتن مامان توی شلوغی‌های همان روزها یک جعبه جواهر کوچک از اتاق من غیب شد... هیچ چیزش برایم مهم نبود مگر انگشتری که با اولین حقوقم برای او کادوی روز مادری خریده بودم و همین سنگ‌ها... این میان به طرز عجیب و غریب و غیر قابل‌باوری آن عقیق سلیمانی آن روز توی آن جعبه نبود و در نتیجه باقی ماند... در تمام این چند سال حتی یک بار هم از پوشش مخملش درش نیاورده‌ام. حتی به این فکر نمی کردم که دورش را قاب بگیرم برای اش زنجیر بخرم و بیاندازم به گردنم.... هیچ وقت فکر نکردم این سنگ مال من است. احساس می‌کردم این چیزی که دور از چشم آدم‌ها نگهش داشته‌ام، می‌تواند مثل یک نگهبان کوچک مواظبم باشد... می‌دانستم این هدیه یک آدم ویژه به مامان بوده که حالا آمده و رسیده دست من... هرگز دلم نخواست تصاحبش کنم، احساس می کردم این یکی را نداده بود که برای من باشد، انگار امانت او بود پیش من...

همین روزهاست که سنگم را بیاندازم گردن تو

پ.ن: از مهم‌ترین خواص عقیق سلیمانی یمانی گویند اثر دارد بر تعادل و تنظیم چاکرای هفتم، تغییر و دگرگونی در راستای مثبت (مثبتش را خود سنگ حدس می‌زند آیا؟ یا بر طبق روالِ دل آدم است قضیه؟ که از این مثبت‌تر در جهان یافت می‌نشود)، ایجاد تحول در فرد و افزایش تفکرات روشن و خودباوری، افزایش درک و شهود درونی، کمک به غلبه بر اعتیاد و وسواس های فکری و رفتاری، سنگ موفقیت، دفع سموم از بدن، ایجاد توازنی بی‌نظیر بر روی ذهن و روان، افزایش عملکرد ذهنی، بهبود تمرکز و توانایی‌های تحلیلی، کاهش خشم و افزایش حس امنیت، بهبود چشم ها و تنظیم کارایی معده و رحم و تزکیه و پاک سازی سیستم لنفاوی و لوزالمعده و تقویت رگهای خون و درمان اختلالات پوستی و .... اینها را فروگذار... زدودن غم و اندوه و درمان مسائل عاطفی سرکوب شده... همین مرا و تو را بس... 

  • ندا میری

هزار سال است دلم می خواهد شاعر باشم

شاید بتوانم واژه ها را طوری سرهم کنم  

که بی آنکه بفهمی به تو بفهمانم

                             "هوس دارم... هوس تو را"

بنویس پای کودکی ام...

پای تمام وحشت های نخراشیده ام

پای اینکه صدایم را بریده اند و

بال همه جرات هایم را...

...

الان با خیال راحت تکیه داده ام به یک مخده رنگ به رنگ

و لنگ هایم را هوا کرده ام و تاب می دهم

و دسته دسته موهایم را می آورم بالا  

می پیچم دور مداد

همین مداد

برای نوشتن همین تکه پاره ها...

و رد موهایم روی تن تو می افتد

و

بی وحشت با تو خیره بازی می کنم...

نگاهت را ندزد...

توی رویاهای من کسی نیست که از قضاوتش بترسیم...

عریان شو

عریان شو

دیری ست تاب آورده ام هزار سوال را...

برهنه شوی

              خراب می شوم

قسم می خورم


ندا.م

  • ندا میری

تو اسکله بندر انزلی، توی یکی از این کافه های بی در و پیکر قرمز نشسته ایم. تزئینات چینی، ژاپنی دارد. پر از این توپ های ساتن قرمز که باعث شده فضا کاملا سرخ بشود. با صوفیا مشغول بازی کردنیم و قصه ساختن و مزخرف بافتن و یه جورایی کثافت کاری اصلا. بلند بلند می خندیم، چشمهایمان تنگ می شود و اشک تویشان جمع می شود. ریمل هایمان کمی پس داده و زیر چشمهایمان را سیاه کرده. صوفی می گوید: "ندا کی خفه می شی؟ دلم درد گرفت"

جای تو خالی ست... جای تو وسط اینهمه مزخرف و اینهمه قهقهه و اینهمه سرخوشی خیلی خیلی خالی ست. شروع می کنم بهت اس ام اس دادن... خودم از خودم خنده ام می گیرد، خیلی اهل دلتنگی کردن و این مدل بیرون ریزی ها نیستم، که قایمش کنم پشت شوخی ها و مزخرف ها. هزار تا چیز را پشت این کل کل ها مخفی می کنم اما دلتنگی کسی را نه... من وقتی دلم تنگ بشود، گوشی را بر می دارم و خیلی رو راست می گویم هی فلانی دل من دارد تو را صدا می کند، خیلی بلند تر و مشتاق تر از آنچه فکرش را می کنی. دنبال بهانه نمی گردم. دنبال دلیل... دیر تنگ می شود این لعنتی بی صاحب و وقتی می شود خودش را قایم نمی کند، زیر پوسته باید ها و نباید ها... کم اتفاق می افتد، شاید برای هر دوستی یک بار، دو باری شده باشد... نه این دلتنگی های روزمره ها... نه... گنده تر از این حرف ها. تمیز تر از این حرف ها. نه از آن دلتنگی هایی که آخر اس ام اس ها یا اول سلام ها همینطوری می آید می نشیند لای واژه هایمان... نه... از دلتنگی که می گویم منظورم وقتی ست که قلبهایمان فشرده می شود، توی سینه بند نمی شود، هزار تا آدم دورمان نشسته اند و هیچ که هیچ... پوچ که پوچ... سلولهای دستهامان و اتمسفر مغزمان تو را صدا می زند. آنجا که هزار ذره داد می زنند آخ تو بیا تا بخوانمت... لعنتی عوضی کثافت.

راستی چه شد که اینطوری آمدی نشستی تو دقایق من... نمی خواهم کلافه تو باشم، اصلا نمی خواهم کلافه هیچ کس و هیچ چیز دیگری باشم. اینهمه درگیر، اینهمه مانده در راه... لااقل بیا بنشین توی لحظه هایم. حرف نزن... هیچ مگو. تو که می دانی، تو که می شناسی ام. نمی پرسم... هزار سال هم که حرف نزنی، نمی پرسم. من که اعتراف کردم برای تو... که چرا و به چه عشقی اینهمه سکوت و نگفتن را از عزیز ترین های عالم تحمل می کنم. فقط می خواهم بیایی و بنشینی و فرصت بدهی توی چشمهای وحشت زده ات نگاه کنم. دلم می خواهد بیایی و بنشینی رو به روی من و با تیزی نگاهت بهم بفهمانی  "خفه شو... آن مخ هرزه گردت را از من بگردان. به تو چه دغدغه هایم؟ به چه حقی داری ترجمه ام می کنی؟ درست یا غلطش را کاری ندارم. اما چشم های دریده ات را از روی اندام خسته و کوبیده من بردار و بگذار نفسی تازه کنم..." آخ... آن موقع است که می خندم. بلند می خندم. برای تو طوری می خندم که تمام تلخی هایت بپرند، برای آنی حداقل... برای آنی... باور نمی کنی می توانم تمام شادی های دنیا را توی مشتهایم جمع کنم و بیاورم روی پوست جمع شده زهرآگینت بپاشم و بهت بگویم " بیا راه برویم دختر... به رسم قدیم ترهایمان" ؟

بیا بغض کن عوضی. بگذار اشک های من و دردهای من از لای مژه های تو فرو بریزند. غیبت که کنی به من بی سر و صاحب و به هزار عزیز دور و برمان فرصت می دهی برای نبودن هایت قصه بسازند. بیا باش. بیا توی دهنم بزن وقتی دارم درباره دلایل پریشانی ات با خودم حرف می زنم و احساساتت را بالا و پایین می کنم و هزار حدس می زنم. بی خیال شو دختر این نبودن ها و کنار کشیدن ها را. یادت هست: "با هم پشت ما کوهه"؟

... تاپ تن خنده های من را به یادت بیاور و آن روزهای تنهایی ام را...

من که می دانم بلدی اندوهت را پنهان کنی، می ترسی از ته چشمهایت شکار کنم بعض های ناشکستنی ات را؟ هه هه ساده شدی؟ از همین دور ها ... از همین خیلی دور ها هم دارم لرزیدن چانه ات را می بینم... فقط نمی فهمم چطوری می شود دلش برای نیشگون های ناگهانی من تنگ نشده باشد، که سر ضرب بعدش هم بگویم..."چیه؟ سهم امروزم بود"

بیا می خواهم برایت قصه آن زن هایی را بگویم که توی اسکله توی همان کافه چینی ژاپنی آمدند میز کناری ما نشستند و من را از خواب سایوری پراندند و بردند به 20، 30 سال دیگر که خیلی دخترانه (دقیقا دخترانه) برویم سفر و با حال نوجوانان ساعت یک و دو نیمه شب نزدیک دریا یه جایی ولو بشویم و شوخی خنده راه بیاندازیم... یک دخترجوانی شبیه امروز من با خنده بگوید "می خواهید ازتان عکس بگیرم؟" و ما ذوق کنیم و از خنده هایش غش کنیم و یک صدا بگوییم واو چه خوب می خندد... مهتاب خانم ساوجی... بین آن خانمها یک خانم شوخ و شنگ خیلی سرخوش بود که نسبتا رکیک و بی پروا شوخی می کرد و البته در نگاهش دنیا دنیا مهربانی بود و در دستهایش هزار دوستت دارم بی منت... دلم خواست 20 سال دیگر شبیه او باشم.... تو هم بودی... با یک پانچوی سورمه ای رنگ و یک روسری آبی آبرنگی... هه هه 20 سال بعد هم هنوز رنگت آبی ست...

بیا بیا بیا بیا تا نخوانمت دختر... وقتی نیستی وسوسه ات دست از سرم بر نمی دارد... مگر نگفتی از هیچ چیزی انقدر بدت نمی آید که اشتباه معنی بشوی؟ ... بیا و نگذار اینطوری به لحظه هایمان خیانت کنم....

  • ندا میری
 


 "ما یک باغ وحش خریدیم" تمام می شود، با آن تصویر های درخشان از بادبادک های قرمز شناور در آبی آسمان و آن نورهای فزاینده که از چشم های ساکنین پارک رویایی رزمور بیرون می زند، اما دلتنگی های آدم کم نشده اند، محو نشده اند... فقط رنگ شده اند... و رنگ شده اند یعنی قشنگتر شده اند، یعنی پیرایش شده اند.

  • ندا میری
هیچ مرا دیده ای؟

جایی حوالی رفتن

               پرسه می زنم

دستت را که دراز کنی

               دستم را گرفته ای

با اینهمه

در سکوتی موحش نشسته ای و

من ذره ذره می ریزم


پوسیدن تمام لحظه ها

از جایی شبیه همین

آغاز شد

که کسی گفت باید و

هزار ظرف خالی روبرو را ندید


                                                          ندا. م

  • ندا میری

 

لعنت به "دست خدا" وقتی دروازه انگلیس را نشان کند ...

لعنت به آن فرانسوی کبیر که لذت بردن از فوتبال را یادم داد....

لعنت به 9 سالگی ام. لعنت به جام جهانی 1990 و پخش تلویزیونی اش، لعنت به وقت های اضافی و پنالتی های آخر شب... لعنت به دیگو مارادونا که دوستش نداشتم و ندارم و جادوی غریبش حرصم می داد... لعنت به کامرون که درخشید و لعنت بر انگلستان که آن درخشش را در استادیوم ناپل خاک کرد....

لعنت به والتر زنگا، لعنت به آندریاس برمه که چه پنالتی خوبی زد و لعنت به پیتر شیلتون که از بیست و چند ساله های این روزها بهتر می پرید...

لعنت به فان باستن، گولیت و ریکارد ... لعنت به زیدان که خشمش آتشم زد و ایتالیا قهرمان شد... لعنت به هر 5 ستاره روی پیراهن برزیل .... لعنت به پیتر اشمایکل ...

لعنت به جام جهانی 1998، لعنت به آن پسر بچه انگلیسی که دیگو سیمئونه را سرنگون کرد و بازی را به پنالتی دادیم و 4 سال بعد، کیفمان را کوک کرد..

لعنت به کریستین رونالدو و آن پنالتی چندش آورش...  لعنت به اریکسون ... لعنت به اریکسون ... لعنت به اریکسون که انگلیس 2006 را حرام کرد...

وای وای وای .... لعنت زمین و زمان به نیوکمپ، به 26 می 1999به وقتهای اضافه اش ...

لعنت به فان در سار 2008 که پنالتی آنلکا را گرفت و چلسی را با تمام ستاره های جنجالی اش خفه کرد...

لعنت به بارسلونایی که منچستر یونایتد را برده باشد و لعنت به بارسلونا وقتی اینترمیلان مورینیو زاده خرابش کند....

لعنت به من که سال 1966 نبوده ام ... لعنت به من که بازی کردن بابی مور را ندیدم... لعنت به من که خیلی دلم می خواست هواداری جرج بست را کرده بودم... لعنت به من که گری لینه کر را خیلی خوب یادم نیست ...

لعنت به تمام چیزهای خوب دنیا و قیمت های گزافشان ... لعنت به تمام چهارشنبه های دنیا وقتی اینچنین چشم به راهم و کمتر کسی می فهمد چرا...

لعنت به من که اینگونه دچارم. لعنت به تمام اشکهایی که ریخته ام و لعنت به تمام عربده های از سر حسرت، فریاد های از سر شوق....  لعنت به اریک دانیل پیر کانتونا، لعنت به منچستریونایتد و لعنت به تیم ملی انگلیس... 3 روز ... 3 تا 24 ساعت ... کم کم دارم قاطی می کنم...

 

  • ندا میری

هرچقدر بالا و پائین می کنم

                        بازهم فرقی نمی کند

اتاق خالی است و لحظه ها بوی عطش می دهند

هی با خودم می گویم " فردا روز دیگری است" و

                       هنوز از فردایی که روز دیگری باشد خبری نیست....

        چقدر بیرحمانه تنها مانده ام ....

  • ندا میری

پس از ماه ها نیامدن ... این نوشته برای تمام زنانی ست که سهمشان از دوست داشتن از بیست و چهار ساعت بیشتر نمی شود ...

آنها به خانه رفتند و به زنانشان گفتند

هرگز در تمام سالهای زندگی‌شان

با زنی مثل من آشنا نشده‌اند

اما... آنها به خانه هاشان رفتند.

 

گفتند خانه‌ام پاک بود و پاکیزه

و هرگز دشنامی بر زبان نیاوردم

و هاله‌ای از راز به دورم بود

اما... آنها به خانه هاشان رفتند.

 

مردان دهان باز نمی‌کنند جز به ستایش من

آنها لبخندم  را دوست داشتند، کمرگاهم را و برجستگی کفلهایم را

یک دو سه شب زیر سقف من صبح کردند

            اما...

"مایا آنجلو" - "آواز سیاه بانو"

  • ندا میری


برای تو که تنها سهم من از دنیایی

آخرین بار که چیزی نوشتم برای تو بود و هنوز تمام کاغذهایم به بوی تن تو بهاری اند...

لذت آن اولین بار از تو گفتن که نه، برای تو گفتن آنچنان زیر زبانم مزمزه باران و ستاره نشاند که دوباره نوشتن انگار دور ترین کار دنیا شد ... هنوز نشئگی من و کاغذ و قلم برپاست ....

امروز که روز میلاد توست همان دم افطار است ... به طعم تر بوسه تو ماهها روزه سکوتم را شکسته ام ... و جای تو که در حضور اینهمه فاصله حتی دمی خالی نیست ...

تو با منی ... همیشه و همه جا ....

******

توشه ای برداشته ام

کوچه به کوچه، شهر به شهر، غربت به غربت را

گشته ام

شاعری می خواهم

که شاید به یمن تعابیری که من نمی دانم و نمی شناسم، گره کور دل ام

را برای چشمهای تو بگشاید ...

 من مانده ام و این زبان الکن

          و التهاب غریبی که فرو نمی نشیند

روزی هزار کاغذ حرام می کنم،

تمام واژگان دنیا را اسیر کرده ام

          و هنوز از تو چیزی نگفته ام

من صفحه ای می خواهم که بوی خاک بدهد

                    به وسعت هزار جزیره تنها

صفحه ای که عطر غربت دائمی تو را به لحظه هایم بپاشد

قلمی می خواهم به بلندای هفت آسمان

           و دواتم بیشمار اقیانوس

آنوقت از تو خواهم سرود ....

           شاید

                      شاید

اگر صدایم نزنی

          اگر نگاهم نکنی

                  اگر دستهایم نلرزند ....

                                                از: ندا. م

 

  • ندا میری

برای اشک هایت آغوش نمی خواهی؟             

                                    

من ایستاده ام

بالا

بلند

شاید صدایم کنی

 

آخر دست خالی که نمی شود

 

به جنگ کدام درد این روزهای مان کمان گشوده ای؟

تنها...

بدون من...

رسم بازی ما که اینطوری نبود...

روز اول قولت دیگرگونه بود و قالت بوی هزار گزمه دو تا دو تا می داد 

حالا مرا به هر بادی که از راه برسد، بر باد می دهی و به همین راحتی برو؟

برو و خوشبخت شو که من یاد نگرفته ام سعادت را از این بازارهای مکاره همه چیز بفروش بدزدم و تاج سرت کنم؟

نخیر آقای من .... اینطوری ها هم نمی شود ...

من نیامدم که وسوسه هزار دوستت دارم را به سراپایم بپوشانی

و مزمزه تمام عاشقانه ها را زیر زبانم بچکانی

و بعد...

یک عمر بدون تو و طعم ناب بوسه هایت میان عروسک و تور و طلا غلت های جانانه بزنم و عربده بکشم که آه چه بوی غریبی می دهد خوشبختی....

 

می بینی؟

کار ما هم

میان نشئه بازی چشمهایت

به هذیان کشیده است

 

از خواستن و زیاد خواستنت که نترسیدم

بیا و این یک بار را کلی منت سر ما بگذار و

از خواستن و زیاد خواستنم نترس

از: ندا. م

  • ندا میری